نمی دانم چه نامی برای این روزها بگذارم... روزهای غریبی اند، فازی فازی.
هم شیرین اند و هم تلخ... سکوت کرده ام و سعی می کنم صبوری را بیاموزم... بی صدا سخن گفتن را بیاموزم.
در کنار شکرگزاری برای لحظات ناب این روزها، در دلم شوقی است ... امید به روزهایی دیگر... امید به رحمت نا منتهایش.
مهم آن است که او می پسندد....هر چه او بخواهد نیکو است.... حتی اگر روزهایی با طعم غربتی عمیق باشد... روزهایی که ضعف هایت را به تو نشان می دهند... روزهایی که می فهمی چقدر کوچکی و نرفتنت از این دنیا چه لطف بزرگی بوده است.
پ.ن: فیلم طلا و مس را تا دیشب ندیده بودم. دوستش داشتم... خیلی زیبا بود. نسیمی بود از دیاری آشنا... نسیمی که دل را با خود می برد به سرزمینی دیگر... سرزمینی که هبوط از آن تنها به خواست اوست و من این روزها سرگردان این هبوطم...
نمی دانم چرا نمی توانم بنویسم، موضوعات زیادی در ذهنم وجود دارند اما نوشتن و مرتب کردنشان برایم دشوار شده. این چند روز به موضوع خاصی فکر می کردم. به اینکه خیلی مهم است محورهای مختصات زندگی ات بر چه نقطه ای تنظیم شده... ابعاد فضایت چگونه است... محورهای آن در امتداد خودت ادامه یافته اند، بر دنیای مادی و یا بر دنیایی دیگر. جواب هایت به مسائل مختلف در هر کدام از این حالت ها بسیار متفاوتند.
انگار بیش از این نمی توانم موضوع را پرورش بدم... ذهنم یاری نمی کند... خنگ شدم رفت!!
گاهی در زندگی خطایی مرتکب می شوی که زشتی آن را مدت ها بعد درک می کنی... آنچنان با روزگارت در می آمیزد و بهش عادت می کنی که دیگر حضور شومش را حس نمی کنی...
گاهی یک اتفاق و یا رنجی تو را به خود می آورد و تازه متوجه می شوی که چه کردی با امانت خداوند...
در این زمان باید سجده شکر به جا بیاوری ... که هر چقدر خطا می کنی بازهم خداوند مهربانت از تو نا امید نشده...
جای اثر باقی مانده از این دمی بی خیالی برایت می شود انگیزه ای برای تلاش بیشتر... تلنگری برای اینکه چه راحت ممکن است سقوط کنی... گاهی در بودن ها و نبودن ها خیری است که در آن لحظه حسش نمی کنی و چه خوب است اگر هم حضور و هم عدم حضورمان در زندگی انسان های دیگر مایه خیر و برکت باشد...
خدای مهربانم شکر می گویم تو را...
پ.ن:
"...اى خدا اى مولاى من چه بسیار کارهاى زشتم مستور کردى
و چه بسیار بلاهاى سخت از من بگردانیدى و چه بسیار از لغزشها که مرا نگاه داشتى
و چه بسیار ناپسندها که از من دور کردى و چه بسیار ثناى نیکو که من لایق آن نبودم و تو از من بر زبانها منتشر ساختى
اى خدا غمى بزرگ در دل دارم و حالى بسیار ناخوش و اعمالى نارسا
احساس غریبی دارم امروز... یک آرامش دوست داشتنی.
ثانیه ها طولانی تر از روزهای دیگر به نظر می رسند. انگار زمان عجله ای برای سپری شدن ندارد.
بعد از دیدن فیلم Inception به این نتیجه رسیدم که آرزوی داشتن دنیایی اختصاصی، آرزوی مشترکی است بین انسانها...خلق دنیایی که در آن، تنها خداوند باشند و تو و هرآنکس که دوست می داری...
سرزمین بکری که بتوانی هر از چند گاهی به آن سفر کنی و بدور از این همه آشفتگی و سر و صدا اندکی بیاسایی.. بگذری از این همه محدودیت های فضای حل زندگی ات و تابع هدفت در بیکران بهینه شود...
گرچه این دنیا هم جاذبه های خاص خودش را دارد... وقتی چشمانت به دیدن زیبایی های روح انسانها روشن می شود... وقتی برایت ناگهان ارزش بیشتری پیدا می کنند... اینها می شوند دل بستگی هایت به این دنیا.... زیبایی هایی که انگیزه ای برای سپری کردن روزهای آینده هستند...
پ.ن: شاید پاراگراف آخر بیشتر یک آرزو بود تا واقعیت... ایکاش تنها دلبستگی ها همین بود... ایکاش هیچ روزی بنده دنیا نمی شدم...
پ.ن 2: فکر می کنم افرادی که معتاد می شوند و عاشق فضا نوردی هم همین آرزو را دارند!!
- عجب برف قشنگی بود!! فقط کسانی که صبح بین ساعت ۷:۳۰ تا ۸:۱۵ بیدار بودند دیدنش. به خاطرش نیم ساعت دیر رسیدم اما دیدنش حتی از پشت پنجره هم خیلی حس خوبی داشت. با کلی ذوق وشوق صبحانه را تند تند خوردم تا زودتر برم بیرون و برف را ببینم اما تا قدم در خیابان گذاشتم دیگر اثری ازش نبود!!
- مدیر عامل شرکتمون خیلی فرد شوخی هستند و هر وقت من را می بینن می گن با این چادر از گرما نمی پزی؟! البته این سوال تو فصل زمستان خیلی سئوال عجیبی به نظر می رسه. تازه امروز وقتی بهشون شیرینی تعارف کردم گفتن که شیرینیه 22 بهمنه؟ یک چیزی هم درباره ساندیس گفتن که الان دقیقا یادم نمی آد. برام جالب بود که چنین پروفایلی برام متصور شدن. البته پروفایلی است که دوستش دارم اما گذشته از آن، قضاوت ها و پیش داوری های افراد برام خیلی جالب بود.
- فیلم ببر غران و اژدهای صحرا (Crouching Tiger, Hidden Dragon) را خیلی دوست دارم...آهنگ آخر سریال ارمغان تاریکی را هم دوست دارم...خلاصه... وقتی سریالش تمام شد دیدم شبکه تهران داره پخشش می کنه. از دوبله اش که اصلا خوشم نیومد، سر و ته و وسطش را هم که حذف کرده بودند، مادر بزرگ گرامی هم به طرز کاملا مشهودی از فیلمش خوششون نیومده بود و با بی حوصلگی تمام فیلم را دنبال می کردند و درباب اغراق های بی شمار فیلم سخن می گفتند... کلا خیلی دیدنش چسبید.