از روزگارم...



نمی دانم چه نامی برای این روزها بگذارم... روزهای غریبی اند، فازی فازی.


هم شیرین اند و هم تلخ... سکوت کرده ام و سعی می کنم صبوری را بیاموزم... بی صدا سخن گفتن را بیاموزم.


در کنار شکرگزاری برای لحظات ناب این روزها، در دلم شوقی است ... امید به روزهایی دیگر... امید به رحمت نا منتهایش.


 مهم آن است که او می پسندد....هر چه او بخواهد نیکو است.... حتی اگر روزهایی با طعم غربتی عمیق باشد... روزهایی که ضعف هایت را به تو نشان می دهند... روزهایی که می فهمی چقدر کوچکی و نرفتنت از این دنیا چه لطف بزرگی بوده است.


پ.ن: فیلم طلا و مس را تا دیشب ندیده بودم. دوستش داشتم... خیلی زیبا بود. نسیمی بود از دیاری آشنا... نسیمی که دل را با خود می برد به سرزمینی دیگر... سرزمینی که هبوط از آن تنها به خواست اوست و من این روزها سرگردان این هبوطم...

نوشته های یک ذهن تب دار



تب دارم... احساس سبکی عجیبی می کنم....رنگم پریده...


احساس می کنم یکی دو سانت از زمین کنده شدم... احساس ضعف، سبکی، سرگیجه و استشمام نسیم مرگ تن...


دراز کشیده ام و فیلم هامون را می بینم... من را می برد به دوران کودکی... صحنه پاشیدن رنگ بر روی بوم بیشتر از بقیه در ذهنم مانده... و هامون که از ابراهیم خلیل می گوید... و دوستش از اینکه چگونه پدر ایمان شده... چگونه در چهار روزی که برای قربانی کردن اسماعیل سپری کرده لحظه ای شک نکرده و قدمی باز نگشته... قربانی کردن ... چه کلمه غریبی ... قربانی کردن عزیز ترین ها... 


چند وقت پیش جوش عجیبی در گردنم ظاهر شده بود، احساس می کردم که نوعی تومور است... دو روز پیش یکی دیگر هم ظاهر شد... ظهور این دو میهمان ناخوانده در خیالات دور و درازی مرا غرق کرد ... تصویری از بیمارستان و من که بر روی تخت دراز کشیده ام... لحظه وداع با عزیزان ... بغض کردم ... خواهرم بعد از معاینه گفت که هیچی نیست، نگران نباش رفتنی نیستی، یک جوش ساده است و سرما خوردگی که زود خوب می شود... شاید بهتر بود می گفت خوشحال نباش...


پ.ن:حضرت سجاد می فرماید: «و عمرنی ماکان عمری بذله فی طاعتک فاذا کان عمری مرتعا للشیطان فاقبضنی الیک قبل ان یسبق مقتک الی او یستحکم غضبک علی ؛ خدایا تا وقتی عمر من در راه اطاعت تو صرف می شود، عمرم را طولانی و دراز فرما، اما اگر عمرم، چراگاه شیطان و محل برآوردن شدن خواست های او گردید، قبل از آن که خشم تو مرا در بر گیرد و به غضب تو دچار گردم، جانم را بگیر (صحیفه سجادیه، دعای مکارم الاخلاق)


از این روزها


نمی دانم چرا نمی توانم بنویسم، موضوعات زیادی در ذهنم وجود دارند اما نوشتن و مرتب کردنشان برایم دشوار شده. این چند روز به موضوع خاصی فکر می کردم. به اینکه خیلی مهم است محورهای مختصات زندگی ات بر چه نقطه ای تنظیم شده... ابعاد فضایت چگونه است... محورهای آن در امتداد خودت ادامه یافته اند، بر دنیای مادی و یا بر دنیایی دیگر. جواب هایت به مسائل مختلف در هر کدام از این حالت ها بسیار متفاوتند. 


انگار بیش از این نمی توانم موضوع را پرورش بدم... ذهنم یاری نمی کند... خنگ شدم رفت!!


وَ خَدَعَتْنِی الدُّنْیَا بِغُرُورِهَا وَ نَفْسِی بِجِنَایَتِهَا


گاهی در زندگی خطایی مرتکب می شوی که زشتی آن را مدت ها بعد درک می کنی... آنچنان با روزگارت در می آمیزد و بهش عادت می کنی که دیگر حضور شومش را حس نمی کنی...


گاهی یک اتفاق و یا رنجی تو را به خود می آورد و تازه متوجه می شوی که چه کردی با امانت خداوند...


در این زمان باید سجده شکر به جا بیاوری ... که هر چقدر خطا می کنی بازهم خداوند مهربانت از تو نا امید نشده...


جای اثر باقی مانده از این دمی بی خیالی برایت می شود انگیزه ای برای تلاش بیشتر... تلنگری برای اینکه چه راحت ممکن است سقوط کنی... گاهی در بودن ها و نبودن ها خیری است که در آن لحظه حسش نمی کنی و چه خوب است اگر هم حضور و هم عدم حضورمان در زندگی انسان های دیگر مایه خیر و برکت باشد...


خدای مهربانم شکر می گویم تو را...


پ.ن:


"...اى خدا اى مولاى من چه بسیار کارهاى زشتم مستور کردى


و چه بسیار بلاهاى سخت از من بگردانیدى و چه بسیار از لغزشها که مرا نگاه داشتى


و چه بسیار ناپسندها که از من دور کردى و چه بسیار ثناى نیکو که من لایق آن نبودم و تو از من بر زبانها منتشر ساختى


اى خدا غمى بزرگ در دل دارم و حالى بسیار ناخوش و اعمالى نارسا


و زنجیرهاى علایق مرا در بند کشیده و آرزوهاى دور و دراز دنیوى از هر سودى مرا باز داشته 
و دنیا به خدعه و غرور و نفس به جنایت مرا فریب داده است..."


از این روزها


احساس غریبی دارم امروز... یک آرامش دوست داشتنی.


ثانیه ها طولانی تر از روزهای دیگر به نظر می رسند. انگار زمان عجله ای برای سپری شدن ندارد.


بعد از دیدن فیلم Inception  به این نتیجه رسیدم که آرزوی داشتن دنیایی اختصاصی، آرزوی مشترکی است بین انسانها...خلق دنیایی که در آن، تنها  خداوند باشند و تو و هرآنکس که دوست می داری...


سرزمین بکری که بتوانی هر از چند گاهی به آن سفر کنی و بدور از این همه آشفتگی و سر و صدا  اندکی بیاسایی..  بگذری از این همه محدودیت های فضای حل زندگی ات و تابع هدفت در بیکران بهینه شود...


گرچه این دنیا هم جاذبه های خاص خودش را دارد... وقتی چشمانت به دیدن زیبایی های روح  انسانها روشن می شود... وقتی برایت ناگهان ارزش بیشتری پیدا می کنند... اینها می شوند دل بستگی هایت به این دنیا.... زیبایی هایی که انگیزه ای برای سپری کردن روزهای آینده هستند...


پ.ن: شاید پاراگراف آخر بیشتر یک آرزو بود تا واقعیت... ایکاش تنها دلبستگی ها همین بود...  ایکاش هیچ روزی بنده دنیا نمی شدم...


پ.ن 2: فکر می کنم افرادی که معتاد می شوند و عاشق فضا نوردی هم همین آرزو را دارند!!


روزگارانه


- عجب برف قشنگی بود!! فقط کسانی که صبح بین ساعت ۷:۳۰ تا ۸:۱۵ بیدار بودند دیدنش. به خاطرش نیم ساعت دیر رسیدم اما دیدنش حتی از پشت پنجره هم خیلی حس خوبی داشت. با کلی ذوق وشوق صبحانه را تند تند خوردم تا زودتر برم بیرون و برف را ببینم اما تا قدم در خیابان گذاشتم دیگر اثری ازش نبود!! 


- مدیر عامل شرکتمون خیلی فرد شوخی هستند و هر وقت من را می بینن می گن با این چادر از گرما نمی پزی؟! البته این سوال تو فصل زمستان خیلی سئوال عجیبی به نظر می رسه. تازه امروز وقتی بهشون شیرینی تعارف کردم گفتن که شیرینیه 22 بهمنه؟ یک چیزی هم درباره ساندیس گفتن که الان دقیقا یادم نمی آد. برام جالب بود که چنین پروفایلی برام متصور شدن. البته پروفایلی است که دوستش دارم اما گذشته از آن، قضاوت ها و پیش داوری های افراد برام خیلی جالب بود.


- فیلم ببر غران و اژدهای صحرا (Crouching Tiger, Hidden Dragon) را خیلی دوست دارم...آهنگ آخر سریال ارمغان تاریکی را هم دوست دارم...خلاصه... وقتی سریالش تمام شد دیدم شبکه تهران داره پخشش می کنه. از دوبله اش که اصلا خوشم نیومد، سر و ته و وسطش را هم که حذف کرده بودند، مادر بزرگ گرامی هم به طرز کاملا مشهودی از فیلمش خوششون نیومده بود و با بی حوصلگی تمام فیلم را دنبال می کردند و درباب اغراق های بی شمار فیلم سخن می گفتند... کلا خیلی دیدنش چسبید.