ذِکْرُ رَحْمَتِ رَبِّک عَبْدَهُ زَکرِیَّا

بسم الله الرحمن الرحیم...

 

ذِکْرُ رَحْمَتِ رَبِّک عَبْدَهُ زَکرِیَّا... این آیات بیان رحمت پروردگار تو بر بنده خود زکریا است...

 

حضرت زکریا به سن پیری رسیده اند... همسرشان در جوانی نمی توانستند فرزندی به دنیا بیاورند و اکنون دیگر جای امیدی نیست... نمی دانم نامش را چه می توان گذاشت، حجب و حیا، تسلیم بودن محض در برابر خواست خداوند و قناعت به تقدیر او... سال ها گذشته و اینگونه برای داشتن فرزندی دعا نکرده باشند...

 

وجود مقدس حضرت مریم برای او مقدمه اشتیاقی بزرگ شده... با مشاهده عبودیت و خلوص او نسبت به خدای مهربان، آرزوی داشتن چنین فرزندی در قلبشان زبانه کشیده ... است داشتن فرزندی پاک همچو مریم...


داستان ظرافت های جالبی دارد... وفاداری و محبت ایشان نسبت به همسرشان... حتی این اشتیاق موجب نمی شود که فکر همسر دیگری به ذهنشان خطور کند... دعا می کنند برای داشتن فرزند از همسری که نازا و پیر است... مکالمه بسیار زیبایی است...


اى زکریا ما به تو مژده پسرى مى دهیم که نامش یحیى است و از پیش همنامى براى وى قرار نداده ایم... گفت: پروردگارا! چگونه باشد مرا پسرى با اینکه همسرم نازا است و خودم از پیرى به فرتوتى رسیده ام؟ ... گفت: پروردگار تو چنین است، و همو فرموده که این بر من آسان است، از پیش نیز تو را که چیزى نبودى خلق کرده ام [1]...

 

در آیه 90 سوره مبارکه انبیا زاویه ای دیگر از داستان بیان شده، دلیل این رحمت و آن وفاداری... پس اجابتش کردیم و یحیى را به او بخشیدیم و همسرش را براى او شایسته کردیم چون آنان به کارهاى نیک همى شتافتند و ما را با امید و بیم همى خواندند و در قبال ما فروتن و خاشع بودند [2]...

 

 و اما حضرت یحیی..


(ما گفتیم) اى یحیى این کتاب را به جد و جهد تمام بگیر و در طفولیت او را حکمت و فرزانگى دادیم ...  و به او رحمت و محبت از ناحیه خود و پاکى (روح و عمل ) بخشیدیم، و او پرهیزکار بود ...  و با پدر و مادرش نیکوکار بود و سرکش و نافرمان نبود... [3]


می دانید یکی از زیبایی های این داستان در چیست؟ در شباهت جالبی که حضرت یحیی و حضرت مسیح با یکدیگر دارند... آیاتی که در وصف این دو پیامبر آمده بسیار شبیه است... و در پایان سلامی از جانب خداوند که شنیدنش قلب را به تپش در می آورد...  وَ سلَمٌ عَلَیْهِ یَوْمَ وُلِدَ وَ یَوْمَ یَمُوت وَ یَوْمَ یُبْعَث حَیًّا... درود بر وى روزى که تولد یافت و روزى که مى میرد و روزى که زنده برانگیخته مى شود... این آیه دقیقا برای حضرت مسیح نیز ذکر شده تنها فاعل جمله متفاوت است و از زبان خود حضرت بیان شده...


رحمت پروردگارت اینگونه است...


[1] یَزَکرِیَّا إِنَّا نُبَشرُک بِغُلَمٍ اسمُهُ یحْیى لَمْ نجْعَل لَّهُ مِن قَبْلُ سمِیًّا...قَالَ رَب أَنى یَکُونُ لى غُلَمٌ وَ کانَتِ امْرَأَتى عَاقِراً وَ قَدْ بَلَغْت مِنَ الْکبرِ عِتِیًّا... قَالَ کَذَلِک قَالَ رَبُّک هُوَ عَلىَّ هَینٌ وَ قَدْ خَلَقْتُک مِن قَبْلُ وَ لَمْ تَک شیْئاً


[2] فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ وَهَبْنَا لَهُ یَحْیی وَ اَصْلَحْنَا لَهُ زَوْجَهُ اِنَّهُمْ کَانُوا یُسَارِعُونَ فِی الْخَیْرَاتِ وَ یَدْعُونَنَا رَغَبًا وَ رَهَبًا وَ کَانُوا لَنَا خَاشِعینَ..


[3] یَیَحْیى خُذِ الْکتَب بِقُوَّةٍ وَ ءَاتَیْنَهُ الحُْکْمَ صبِیًّا... وَ حَنَاناً مِّن لَّدُنَّا وَ زَکَوةً وَ کانَ تَقِیًّا... وَ بَرَّا بِوَلِدَیْهِ وَ لَمْ یَکُن جَبَّاراً عَصِیًّا...



هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش...

-- کاغذ چرک نویس سیاه شده،  آن بالا نوشته ام احتمال اینکه هیچ مردی کلاه خود را انتخاب نکند و باقی آن پر شده از جملات کوتاه، طرح هایی کوچک و ابیات شعر... عادتی است که از قدیم داشته ام... حواسم باید به این نوشته ها باشد که به دست غریبه نیافتند... آوازهای نهانی ام بر رویشان نقش بسته...

 

به گذشته که می نگرم احساس تغییر می کنم... دیگر طرفدار نظریه بازی ها نیستم... فرض ابتدایی آن که از استراتژی های طرف مقابل آگاه باشی برایم غریبه شده... گذر زمان اطلاعات قدیمی را منسوخ می کند... دیگر پا در وادی رمز و راز و سخن به کنایه گفتن نمی گذارم... استراتژی این روزهایم سکوت شده، سکوت و سکوت و سکوت... زمانی اهل آواز بودم... همچو بلبلی بر سر هر شاخه ای بی پروا می خواندم... حال خاموش ام... می خواهم تنها از او و برای او بخوانم... آواز های قدیمی را نیز تنها برای او بخوانم... مگر آنکه محرمی باشد برای شنیدنشان...

 

 -- خبر رسمی عدم خدمت رسانی سوئیفت را تازه شنیده ام.... اخبار تلخی به گوش می رسد... از 15 نفر تعدیلی شرکت سابق ام... از کارگرانی که 6 ماه است حقوق نگرفته اند... از افرادی که نان را حتی نسیه می خرند... از جلسه سوال رئیس جمهور... از سوالات و پاسخ هایی که  درد مردم و دغدغه آنها در سطورشان جایی ندارد... روزگار تلخی شده... باید خود دست یکدیگر را بگیریم، انگار به دولت نمی توان امیدی داشت...

 

-- می دانید سخن گفتن آسان است... آرزو کردن و خیال بافتن نیز... اما با هیچ کدام از اینها نمی توان به مقصد رسید... باید در لحظه لحظه زندگی اهل تلاش بود و به نیکی عمل کرد... هر کدام از این غفلت ها موجب می شوند چند قدم به سمت پایین سر بخوریم...


ان الله لا یحب کل مختال فخور...

 از صبح به دنبال این رنگ روسری می گشتم و حال روبرویم آرمیده، طرحش به راستی زیباست اما مشکل بر سر قیمتی است که تقریبا دو برابر گذشته است... می گویم پسندیده ام اما قیمتش بالاست، این روسری را بخرم شب خوابم نمی برد... فروشنده برای جلب رضایتم می گویند، عوضش طرحش تک است، به لذتی که پوشیدنش دارد فکر کن، چقدر از پوشیدنش شاد می شوی... 

 

و من به این شادی فکر میکنم... سعی می کنم شرایط را تجسم کنم... خب من یک روسری پوشیده ام که طرحش تک است... احتمالا اگر فردی ببیند کمی توجهش جلب شود و با خود بگوید چه روسری زیبایی... بعد چه اتفاقی رخ می دهد... طبق نظر فروشنده، اینجانب کلی مشعوف می گردم از این احساس برتری و یگانگی... احساس شادی که می تواند یاد افرادی که این روزها حتی نانی در بساط ندارند را از ذهنم ببرد...

 

دلم می خواست به فروشنده بگویم اگر من به راستی معتقد بودم به چادری که پوشیده ام، در این لحظه نه تنها شاد نمی شدم بلکه دلم می لرزید از این احساس فخر فروشی... از آن غرور لعنتی... سریع فرار می کردم از این جنس کوچکی که طبق فرمایشاتتان می تواند روح مرا بیازارد و به زنجیر تکبر بکشد...

 

ایکاش براستی معتقد بودم...

 


بهار طبیعت...

به انتظار بهار نشسته ام... این یکی که می آید بهار طبیعت است... روزهای نفس کشیدن زمین... 

 

درست یادم نیست که داستان مربوط به کدام ایستگاه مترو می شد... بر روی پله های برقی تنها سایه من با موسیقی آرام چرخ دهنده ها پایین می آمد... همه حواسم رفته بود به نقطه انتهایی، به نور سبز رنگی که پله ها را یکی یکی می بلعید، به فاصله ای که هر لحظه کمتر و کمتر می شد... برایم کلام مولا علی (ع) تداعی شده بود... هر تنفس‌ انسان‌ گامیست‌ که‌ بسوی مرگ‌ بر میدارد... مرگی که انسان را به سوی خویش می کشد... یعنی چند سال دیگر باقی مانده... یکی که گذشت...

 

تولد و مرگ قرابت غریبی با هم دارند... دفتر سال گذشته را ورق می زنم، آرشیو وبلاگ هم کمک خوبی است... دلم غنج می رود از شیرینی برخی صفحات، دوستان جدید، لحظه های ناب همراهی...و بعد یک آه بلند... طاقت گشودن برخی صفحات را ندارم... پرسش ها و چالش هایی لا به لای این اوراق باقی مانده... چند صفحه را جدا می کنم و می گذارم داخل جیبم، نباید بایگانی شوند...

 

حال با یک بغل امید به انتظار سالی دیگر نشسته ام... شاید امسال بهار شود...


...


پ.ن:

از انفجارهای مهیب امشب، ما و شیشه های خانه جان سالم به در بردیم، گرچه فشار خون مادر بزرگ رسیده بود به 18 ... خدا را شکر به خیر گذشت... ساعت نزدیک 11 است و هر از گاهی صدای انفجار بلند می شود... جوانند و دلم نمی آید نفرینشان کنم... موضوعی که به راحتی در نظرشان مغفول مانده حقوقی است که ضایع می کنند، همان حقوقی که نامش حق الناس است... حق نگرانی های امشب مادربزرگ... تعداد دفعاتی که از جا پریدند... حق کارگر شهرداری که باید تپه به جا مانده از زباله های 4 سطل مکانیزه ای که درست وسط چهارراه آتش زدند، را جمع کند... حق مامور آتش نشانی که تا آمد به نارنجک بستنش... حق همه آنهایی که امشب برایشان یک کابوس شده بود... 

 

 

 

و ترکنا علیه فى الاخرین...

اولین عیدی امسال دریافت شد.... پروازی تا بی نهایت، خاطراتی کوتاه از زندگی شهید بابایی... سریال را درست و حسابی ندیده بودم و مطالب برایم تازگی داشت .شیرین بود ...

 

دوران مدرسه، بچه های خوش ذوق، یک دفترچه خاطرات داشتند که هر صفحه اش مزین بود به بیتی شعر و یا خاطره ای با دستخط دوستان و معلمان ... بر خلاف من که هیچ حوصله این کار را نداشتم، خواهرم در جمع آوری این دفترچه ها پشتکار خوبی داشتند... تعداد دوستانشان هم بیش از من بود و صفحاتش همچو تک دفتر من خالی نمی ماند...

 

با خواندن کتاب اول به یاد آن دفترچه و بعد به یاد کتابی دیگر افتادم... کتابی که یک روز در برابرم گشوده می شود... شاید امروزم را اینگونه نوشته باشند:

 

بیست و یکم اسفند ماه هزار و سیصد و نود هجری شمسی

 

بخش کارهای روزانه:

 

دیگر وقت اشتیاق برای نماز دارد به پایان می رسد اما هنوز بیدار نشده... موبایلش را خاموش کرد و دوباره گرفت خوابید... تنبلی می کند این روزها... تلاشش کم است و اثرش بر روی نمازهایش مشهود، باید مقابله کند با نفسش...آهان مثل اینکه بالاخره بلند شد... چرا اینقدر حواسش سر نماز پرت است... ای وای چقدر هدر کرد نمازش را... شب نباید اینقدر دیر بخوابد... آخر شب، دلش باز هوایی شده بود... قرآنش را خواند و خوابید... نگرانم برای قلبش...

 

حال صبحانه را خورده و نشسته پای لپ تاپ... جزوه های آمار و احتمالات را هم حسابی روی میز پخش و پلا کرده... مادر میوه آورده اند و از دکتری می پرسند، ایکاش پاسخ قانع کننده تری می داد... همه چیز را که نباید صریح و روشن گفت، با این حرف ها نگرانشان می کند... آه باید یک پاسخ خودخواهانه برایش ثبت کنم... نگاه می کنم به چهره اش که موقع حل مسائل خیلی جدی شده ... طولی نمی کشد که باز می رود به سراغ بازیگوشی ... اسراف زمان را هم باید در صفحه مقابل یادداشت کنم... نشسته و وبلاگش را به روز می کند... از معدود کارهایی است که این روزها با علاقه انجامش می دهد... انگار دارد درباره من می نویسد ... 

 

...

 

بخش حالات درونی:

 

از صبح که بیدار شده هنوز یک سلام گرم نکرده......................................


...

 

 

خدا را شکر که کتابم را تنها افرادی خاص می بینند... آخر شرمنده می شوم از نمایش صفحاتش برای عموم، به اندازه کافی از حضور همین افراد هم باید شرمنده باشم... می دانید صفحات زندگی برخی از بندگان او اینقدر زیبا است که، برای همگان به نمایش می گذارند... همانهایی که نام نیکشان برای آیندگان باقی می ماند، و ترکنا علیه فى الاخرین... ما نام نیک او  را در میان امتهاى بعد برقرار ساختیم... سوره صافات...

 

گوساله سامری

داستان گوساله سامری یک تراژدی به تمام معناست... تصویر جاودانه ناسپاسی و کم خردی بشر... داستان پیروی از گمانهای باطن و هواهای نفس... 

 

قدیم تر ها برده بودند و فقیر ... زندگی شان با خواب آشفته ای به یغما می رفت... پسرانشان را می کشتند و تقدیر زنانشان می شد کنیزی... روزگاری سراسر رنج و درد... به لطف پروردگارشان و به سبب صبر و ایمانی که داشتند ورق برگشت... رها گشتند از دست دیوان و ددان، دریا در برابرشان شکافته شد، مالک ثروتی گشتند که در خواب هم نمی دیدند... در یک کلام، درهای نعمت برویشان گشوده شد...

 

حال گذشته آن زمان که هیچ نداشتند اما در قلب هایشان نور ایمان موج می زد... اندک آسایشی یافته اند و به سر دویده اند به دنبال دنیا... هنگام آزمایش فرا رسیده... پیامبرشان تنها 10 روز دیر کرده اند... تنها 10 روز ... کافرند و گوساله پرست... حتی صدای مخالفت برادر را می خواستند خاموش کنند... اگر اعتراض می کرد دریغ نمی کردند از کشتنش  ...

 

سخت است تجسم چهره حضرت موسی پس از بازگشت از میعاد پروردگارش... گام هایشان را بر روی ابرها بر می داشتند، 40 روز میعاد خداوند و البته خشنودی از نعمت بزرگ دیگری، فرمان های الهی برای قوم... این قوم نادان اما  کافر شدند... به همین سادگی کافر شدند... یک صدا چگونه اغوایشان کرد؟ چطور فراموش کردند آنهمه نعمت پروردگارشان را... الواح را به زمین می کوبند، شما لایق نیستید...  و باز بخشش پروردگارشان... و باز طغیان... و باز بهانه ای دیگر... داستانی که آخرش اینقدر تلخ تمام می شود که به راستی مرثیه ایست برای انسان...

 

مرثیه ای که باز خوانده می شود... یکبار با اندک بهره ای از علم... یکبار نگاه زیبارویی... یکبار حتی برای چیزهایی بسیار کوچک تر... پیروی از هوای نفس... برای سهمی از دنیا...  آه، خدای مهربان...