موجیم که آسودگی ما عدم ماست...


"خدایا خسته و وامانده ام، دیگر رمقى ندارم، صبر و حوصله ام پایان یافته، زندگى در نظرم سخت و ملالت بار است؛ مى خواهم از همه فرار کنم، مى خواهم به کُنج عزلت بگریزم. آه دلم گرفته، در زیر بار فشار خرد شده ام.


خدایا به سویت می آیم و از تو کمک مى خواهم، جز تو دادرسى و پناهگاهى ندارم، بگذار فقط تو بدانى، فقط تو از ضمیر من آگاه باشى. اشک دیدگان خود را به تو تسلیم مى کنم.


خدایا کمکم کن، ماهها ست که کم تر به سویت آمده ام، بیش تر اوقاتم صرف دیگران شده.


خدایا عفوم کن. از علم و دانش، کار و کوشش، از دنیا و مافیها، از همه دوستان، از معلم و مدرسه، از زمین و آ سمان خسته و سیر شده ام.


خدایا خوش دارم مدتى در گوشه خلوتى فقط با تو بگذرانم. فقط اشک بریزم، فقط ناله کنم و فشارها و عقده ها ى درونى ام را خالى کنم.


اى غم، اى دوست قدیمى من، سلام بر تو، بیا که دلم به خاطرت می تپد.


اى خدا ى بزرگ، معنى زندگى را نمی فهمم. چیزهایى که براى دیگران لذت بخش ا ست، مرا خسته می کند. اصلًا دلم از همه چیز سیر شده است، حتى از خوشى و لذت متنفرم. چیزهایى که دیگران به دنبال آن مى دوند، من از آن مى گریزم، فقط یک فرشته آسمانى است که همیشه بر قلب و جان من سایه مى افکند. هیچ گاه مرا خسته نمى کند. فقط یک دوست قدیمى است که از اول عمر با او آشنا شده ام و هنوز از مجالست با او لذت می برم.


فقط یک شربت شیرین، یک نور فروزنده و یک نغمه دلنواز وجود دارد که براى همیشه مفرّح ا ست و آن دوست قدیمى من غم است."


جملات فوق دست نوشته های شهید چمران در آمریکا هستند. وقتی با نوشته هاشون در لبنان مقایسه می کنم تفاوت شگرفی می بینم. نوشته هایی همچون:


"احساس مى کنم که تحمل درد و غم و خطر و مصیبت در راه خدا مهم ترین و ا ساسى ترین لازمه تکامل در این حیات است. معتقدم که زندگى در خوشى و بى غمى، لذت و سلامت، امن و نعمت آدمى را فاسد و منجمد و بى احساس مى کند. بر این اساس مى بینم که جوانان ما در جنوب و بیروت، سرشار از ایمان، مبارزه، محبت و فداکارى هستند، در مقابل بعلبک که براى تقسیم منافع در کشمکش و اصطکاک با همدیگرند!


هجوم دائم بر جوانان ما در جنوب، ضرب و شتم، خطر وقتل، ترس و عدم امنیت و درد و غم آن ها را پاک و مصفا کرده. خودخواهى ها، شهرت طلبى ها و خودنمایى ها را سوزانده... و در عوض روح رضا و توکل و قبول خطر، محرومیت و حتى شهادت در جوانان نضج گرفته است.

با توجه به حقیقت فوق یعنی استقبال همه خطرات و مشکلات با طیب خاطر می خواهم بعضى از حالات «جوانان حرکت» را در جنوب لبنان شرح دهم:


حا ل ما، در جنو ب مثل موج است، همیشه در تلاطم و بالا و پایین رفتن... گاهى همه چیز تیره و تار مى شود، همه روزنه ها ى امید کور مى گردد و ترس و وحشت بر همه جا سایه مى افکند. اژدها ى مرگ دهن باز مى کند که همه را ببلعد و همه دشمنان با هم پیمان مى بندند که خون ما را بریزند و شرف و کرامت ما را نابود کنند. صداى حق را خفه نمایند و جنایت و فساد، دروغ و تهمت و خیانت را بر اجساد و افکار و عقول مسلط کنند. همه راه ها بسته مى شود؛ دشمنان خونخوار پیروزى خود را جشن مى گیرند و آن طور مغرور و مست عربده مى کشند که گویى همه عالم در قبضه عفریتى آنها اسیر شده است. روزها ى تیره و تارى بر جوانان ما مى گذرد که فکر مى کنند، دیگر هیچ امیدى نیست و هیچ راه نجاتى جز شهادت وجود ندارد... و شب هایى تیره تر از روز... وحشتناک و غم انگیز و دردناک... و این ایام... قهقرا ى زندگى و حضیض موج، منتها ى خوشى، پیروزى و امید جوانان ما در جنوب است.


سرنوشت ما در جنوب همچون موج در تلاطم و پایین و بالا رفتن است. دائما از اوج به حضیض و از حضیض به اوج در حرکتیم... و این بزرگ ترین آزمایشى است که خدا بر ما مقدر کرده است... و من از او مى خواهم که به ما توفیق دهد از این آزمایش بزرگ سربلند بیرون بیاییم"



پ.ن:مهربانم به دلهای ما آرامش ببخش!!


پ.ن 2: امروز به قران پناه بردم که این آیات را یافتم:


« مَن کَانَ یُرِیدُ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا وَزِینَتَهَا نُوَفِّ إِلَیْهِمْ أَعْمَالَهُمْ فِیهَا وَهُمْ فِیهَا لاَ یُبْخَسُونَ *‏ أُوْلَئِکَ الَّذِینَ لَیْسَ لَهُمْ فِی الآخِرَةِ إِلاَّ النَّارُ وَحَبِطَ مَا صَنَعُواْ فِیهَا وَبَاطِلٌ مَّا کَانُواْ یَعْمَلُونَ ‏ (سوره مبارکه هود: 15 و 16)


کسانی که خواستار زندگی دنیا و زینت آن باشند (و جز خوردن و نوشیدن و اموال و اولاد را طالب نبوده و چشم‌داشتی به آخرت نداشته باشند، برابر سنّت موجود در پیکره هستی، پاداش دسترنج و) اعمالشان را در این جهان بدون هیچ گونه کم و کاستی به تمام و کمال می‌دهیم و حقی از آنان در آن ضایع نمی‌گردد. ‏*‏ آنان کسانیند که در آخرت جز آتش دوزخ بهره و سهمی ندارند، و آنچه در دنیا انجام می‌دهند، ضایع و هدر‏ می‌رود و کارهایشان پوچ و بیسود می‌گردد»


... چه بگویم....


روزی فاطمه زهرا سلام الله علیها به اسماء فرمود:« چه بد است این تخته‌هایی که بدن مرده را برای تشییع جنازه روی آن می‌گذارند! زیرا وقتی زنی را روی آن قرار می دهند و پارچه ای بر بدنش می کشند، حجم بدن او معلوم است


اسماء گفت:« من که در حبشه بودم، می‌دیدم مردم آنجا تابوتی از چوب درست می‌کردند و مرده را داخل آن می‌گذاشتند


سپس اسماء با چوب خرما تابوتی لبه‌دار درست کرد و به فاطمه علیهاسلام نشان داد. حضرت فاطمه بسیار خوشحال شد و فرمود:« این خیلی خوب است. وقتی مرده را داخل آن قرار دهند و پارچه‌ای روی آن بکشند، دیگر معلوم نمی‌شود مرده مرد است یا زن.» و فرمود:« پس از مرگم، مرا در همین تابوت بگذارید



پ.ن: از دوستان معذرت می خوام که پاسخ نظرات نوشته قبلی را ندادم، در سکوت نشسته بودم و به سخنان شما گوش می کردم. یارای نوشتن نبود... ممنونم از لطفتون.


پ.ن 2: دلم گرفته... روزهای غریبی هستند این روزها.... امروز شبکه یک مصاحبه ای با مادر سه شهید نشان داد. طرز صحبتشون درباره حضرت زهرا علیها السلام خیلی زیبا بود...


پ.ن 3: گاهی خیلی سخته نپرسیدن برخی سوالات ... با تمام وجودت سعی می کنی چرایی که در ذهنت نقش بسته را قورت بدی و با خودت تکرار کنی حتما مصلحتی دارد... حتما... آرام بگیر و اعتماد کن ...اگر بپرسی یعنی اعتماد نکردی...



ازدواج سلطنتی یا دردنامه ای برای انسان


جلوی کیوسک روزنامه فروشی ایستاده بودم که جلد مجله ۴۰چراغ توجهم را جلب کرد. تصویری از شاهزاده انگلیسی و همسر آینده شون بود که  این روزها داستان مدل لباس و کفش و هزینه های مراسمشون نقل زبان هاست...


رسیدم خانه... تا صفحه یاهو را باز کردم در گوشه سمت راستش این تصویر را دیدم



هر چه فکر کردم مناسبتی برای کارتون سیندرلا به ذهنم نرسید، یکهو یاد همان عروسی کذایی افتادم... عروسی سلطتنی... داستان ازدواج یک شاهزاده دیگر که انگار برای برخی از مردم جهان خیلی سوژه جالبی است. شاید برای برخی تداعی گر داستان های کودکی و یا به قول خودشان همان داستان های جن و پری باشد.


 گاهی از این دنیا خنده ام می گیره، خنده ای که بیشتر شبیه گریه است... درک جذاب بودن این موضوع تا این حد، برام دشواره... به کجا داریم می رسیم و از نام انسان چه می خواهیم بر جای بگذاریم... چشم بر روی اینهمه رنج و ستم می بندیم و برای پر کردن دنیای خالی از معنویتمان پناه به چنین خوشی هایی می بریم... دردناکه... واقعا دردناکه...


نمی دانم تعریف انسان چه خواهد شد....


انسان موجودی است که بر مبنای لباس ها، محل زندگی، زیبایی ظاهری و یا به صورت کلی داشته هایش از منابع مادی ارزش گذاری می شود...


انسان موجودی است که یکی از هیجان انگیز ترین و پر افتخارترین اتفاقات در زندگی اش دعوت شدن به مراسم عروسی یک شاهزاده انگلیسی است...


انسان موجودی است که از گرسنه بودن همسایه اش ککش هم نمی گزد...


انسان موجودی است که دیگر دست های پینه بسته و صورت آفتاب سوخته ندارد... تمام تلاشش بر این است که کمتر زحمت بکشد و بیشتر مصرف کند و تا می تواند جوان به نظر برسد...


انسان موجودی است که دیگر از دیدن رنج دیگران احساس دردمندی نمی کند، آخر زندگی هر فردی به خودش مربوطه و من وظیفه ای در قبالش ندارم... فراموش می کند که در کنارش عده ای دارند کشته می شوند...


پ.ن: داشتن یک هم زبان که حرف هایت را بفهمد نعمت بزرگیست... امروز با خواهر یکی از دوستانم صحبت می کردم و احساس بسیار خوبی داشت هم کلام شدن با فردی که حرف هایم را درک می کرد و بدون زیر سوال بردنشون و یا خرده گرفتن بر آنها می پذیرفت و یا نظرش را اعلام می کرد. آرام شدم... بسیار آرام...بایستی زکات این آرامش را بپردازم... هر آنچه برای زکاتش می خواهید طلب کنید و ببخشید برای تمام روزهایی که نتوانستم آرامش هدیه کنم....


پ.ن 2: برنامه راز را نیم نگاهی می کردم... مصاحبه ای پخش کرد از کشاورزانی که به خاطر خشکسالی با مشکلات زیادی دست به گریبانند... یکی از آنها گفت من با بیلم در راه خدا جهاد می کنم، هم به خودم نفع می رسانم و هم به خلق خدا. در پایان گزارش، همه آنها دست های پینه بسته و ترک ترکشان را به دوربین نشان دادند... من یک نگاه به دست هایم کردم... هیچ ردی نبود... جای هیچ زخمی از جهاد در راه خدا بر رویش نقش نبسته بود... شرمنده شدم از دیدنشون....


بخشی از وصایای حضرت علی(ع) به امام حسن (ع)


اولین باری که این وصایا  را خواندم خیلی در من اثر گذاشت...

 

"فررندی که دل به آرزوهای محال سپرده و پای در مسیر نیستی نهاده...


در تیررس بیماری ها نشسته و وامدار روزگار گشته...


آماج مصائب اندوهبار قرار گرفته ...


به بندگی دنیا درآمده و به تجارت غرور مشغول گشته ...


بدهکار وادی فنا شده و تن به اسارت مرگ داده ...


 زمین خورده و خاکمال شهوت ها شده و جانشین مردگان گردیده است..."



"ای فرزند جانم! در آنچه میان تو و دیگران است، خودت را میزان قرار بده... و ستم مکن همچنانکه دوست نداری بر تو ستم شود و خوبی کن همچنانکه دوست داری با تو خوبی کنند....


و از مردم بگذر، آنسان که دوست داری از تو بگذرند.


و نگو آنچه نمی دانی، هر چند کم باشد آنچه که می دانی.


و بدان که پیش راهی است دور و دراز و سختی و مشقتی جانگداز.


در این مسیر به تلاش و طلبی جانانه محتاجی و توشه ای که تو را به مقصد برساند، بی آنکه پشتت را سنگین گرداند.


و به هوش باش که بیش از طاقتت بار برنداری و بر پشتت نگذاری تا سنگینی اش تو را بیازارد و به ستوه آورد.


و اگر به فقیر و مستمندی دست یافتی که حاضر شد بار تو را بر دوش کشد و فردای قیامت که تو به آن محتاجی  تمام و کمال به دستت برساند، وجودش را مغتنم بشمار و بارت را بر دوشش بگذار. چه بسا آن زمانی که طالب آنی یافتنش را نتوانی.


... اهل دنیا سگانی هستند که پیوسته پارس می کنند و درندگانی که مدام زوزه می کشند و با خشم و نفرت به یکدیگر یورش می برند...


قدرتمندانشان ضعیف تر را می بلعند و بزرگترشان بر کوچکتر سلطه می یابد.


دنیا به کوره راهشان می راند و چشمشان را از روشنایی هدایت می پوشاند."



از این روزها


احساس غریبی دارم امروز... یک آرامش دوست داشتنی.


ثانیه ها طولانی تر از روزهای دیگر به نظر می رسند. انگار زمان عجله ای برای سپری شدن ندارد.


بعد از دیدن فیلم Inception  به این نتیجه رسیدم که آرزوی داشتن دنیایی اختصاصی، آرزوی مشترکی است بین انسانها...خلق دنیایی که در آن، تنها  خداوند باشند و تو و هرآنکس که دوست می داری...


سرزمین بکری که بتوانی هر از چند گاهی به آن سفر کنی و بدور از این همه آشفتگی و سر و صدا  اندکی بیاسایی..  بگذری از این همه محدودیت های فضای حل زندگی ات و تابع هدفت در بیکران بهینه شود...


گرچه این دنیا هم جاذبه های خاص خودش را دارد... وقتی چشمانت به دیدن زیبایی های روح  انسانها روشن می شود... وقتی برایت ناگهان ارزش بیشتری پیدا می کنند... اینها می شوند دل بستگی هایت به این دنیا.... زیبایی هایی که انگیزه ای برای سپری کردن روزهای آینده هستند...


پ.ن: شاید پاراگراف آخر بیشتر یک آرزو بود تا واقعیت... ایکاش تنها دلبستگی ها همین بود...  ایکاش هیچ روزی بنده دنیا نمی شدم...


پ.ن 2: فکر می کنم افرادی که معتاد می شوند و عاشق فضا نوردی هم همین آرزو را دارند!!