تو همه هستی من، تو همه زندگی من هستی...

سلام بر ماه مبارکش


حکایت غریبی است حکایت دلبستگی و تعلق، وابستگی و محبت... مهم است که با چه پیوند بخوری و بر دور چه ساقه ای بپیچی... یکبار در وبلاگی خواندم که کلمه عشق برگرفته از گیاه عشقه است از نوع پیچندگان... مفهومش همان پیچیدن و پیوند خوردن است...

 

در فصل حب دنیای چهل حدیث خواندم که این محبت گاه کار دست آدم می دهد... "فـرضـا کـه انـسـان مـبـتـلاى بـه مـعـاصـى دیـگـر نـگـردد ـ گـرچـه بـعـیـد بـلکـه مـحـال عـادى است ـ خود تعلق به دنیا و محبت به آن، اسباب گرفتارى است، بلکه میزان در طـول کـشـیـدن عـالم قـبر و برزخ همین تعلقات است. هر چه آنها کمتر باشد، برزخ و قـبـر انـسـان روشـنـتر و گشاده تر و مکث انسان در آن کمتر است، و لهذا براى اولیاء خدا بـیـشـتـر از سـه روز ـ چنانچه در بعضى روایات است ـ عالم قبر نیست، آن هم براى همان علاقه طبیعى و تعلق جبلى است"...

 

حال حکایت روزه داری ما نیز چنین است... هر قدر دلبستگی و تعلق به خواب و خوراک بیشتر باشد ورود به این ضیافت دشوار تر است... و چقدر سخت خواهد بود جدایی از این تعلقات در آستانه مرگ...در این ماه مبارک می توان اندکی از این دنیای دون جدا شد، تمرینی است برای رهایی...


خدایا ما را برای خود آنچنان بپرور که در آستانه مرگ غضبناک نباشیم از مولای خود که ما را از دلبستگی های حقیرمان جدا کرده... خدایا یاریمان کن که با شجره طیبه ات پیوند خوریم و دور ساقه هایش بپیچیم...

 

یکی بود و جز او هیچ نبود...

قصه ما اینگونه آغاز می شود...


 گوشه آن دخمه تاریک و نمناک نشسته... لباسش ژنده است و کثیف... هیچ از آن نور فرزانگی در چهره اش باقی نیست... روزگارش با فلاکتی غریب سپری می شود... تنهای تنهاست... تند خوی شده و بدخلق، این روزها حتی حوصله خود را ندارد... دلش تنگ او است... به یاد می آورد آنچه را که داشته... 


این موجود مفلوک قصه ما روزگاری چنین نبود، خداوندگاری داشت بس زیبا و عظیم، رحیم و بخشنده، قدرتمند و حکیم... وصف نتوان کرد او را...خانه ای داشت از آن قصر ها که در قصه ها می نویسند... محبتش را نمی توان حساب کرد و شرح داد...


نمی داند چگونه اتفاق افتاد... چرا جفا کرد و رفت... قدر ندانست و فریفتگی آن جادوگری پیری او را کشاند به کنج این دخمه تاریک... نمکدان شکست و رفت؛ حال دیگر به این فلاکت خو گرفته...


هیچ نمی داند که مدت هاست خداوندگارش به انتظار نشسته که شاید از کنج دخمه اش دل کند... شاید سراغش را بگیرد... هر چه پندش داد درباره آن جادوگر که مباد فریفته اش شوی هیچ گوشش بدهکار نبود... سرخوش بود و مغرور...


خداوندگارش سالی یکبار درهای قصر را می گشاید و همه شهر مهمان خانه اش هستند...


هر سال آرام می آید به در دخمه و صدایش می کند تا شاید رها کند آن جادوگر را... تا با کلام خود باران را نشانش دهد و برایش از عشق بخواند... برایش از نور، از شادی، از حیات طیبه بگوید... نشانش دهد که چطور می توان با او پیوند خورد... راه خانه را نشانش دهد...


دستش را بگیرد و بگوید از چه می ترسی... رها کن این بیقوله را... با من بیا... تو را آفریده ام، به من اعتماد می کنی؟... از آن محبتی که به تو هدیه کرده بودم هنوز چیزی باقی مانده تا همراهم شوی... بیا تا تو را از بند این پلیدی ها رها کنم، تا پاک و پاکیزه شوی... بیا... می ترسم دیر شود...


می دانم، فراموش کردی... آگاهم به ضعفت...


(داخل پرنتز، آخر او همچو آدمیان اهل جفا و فراموشکاری نیست... بلند همت است... به راحتی دست نمی کشد از بندگانش...قادر متعال است دیگر... )


هر سال می آید تا آنزمان که دیگر او را فراموش کرده باشد و دست به ستم بگشاید، اگر تبدیل به جادوگری بد طینت شود، آنوقت دیگر نگاهش هم نمی کند... اما تا آنزمان همچنان امیدوار است به بازگشتش... همچنان او را صبح و شام می خواند... بازگرد... بازگرد... من مانند تو اهل جفا نیستم... اهل جود و مغرفتم... بازگرد...


دفتر را می بندم و قلم را بر زمین می گذارم... دعا می کنم برای قهرمان قصه که قدر این خوانده شدن ها را بداند... صدایی می آید، ماه خبر از مهمانی می دهد؛ همه در قصر او مهمانند... نگاهم دور دخمه تاریک می چرخد... گوشه دفتر می نویسم، دلتنگم... دلتنگ آن نور و زیبایی، ببخش که به تاریکی خو گرفته ام... ببخش که از دیدار نور وجودت محرومم....

دعا کنید که بازگردد...



در وادی خاموشان...

روزی خواهم رفت...


روزی صدای سکوت برای همیشه در این خانه می پیچد...


...


دیروز با نگار گفتگوی برخط یا همان چت خودمان را داشتیم...


وقتی آدم ها دور می شوند دیگر نمی دانی از چه بگویی...


از بین این روزهایی که گذشته کدام را برایش باز بخوانی...


فاصله... سکوت... هر کدام به تنهایی زخمشان کاری است...


همین یک هفته سکوت اجباری، برایم سخن گفتن را دشوار کرده...


حالا ساعت نزدیک به یک نیمه شب، شوق گفتن هست... اما ...



ضیافت الله...

نام برنامه روح الله است... با سخنان امام خمینی رحمه الله آغاز می شود... درباره ماه مبارک رمضان می گویند، درباره ضیافت الهی... مضمون سخنان این بود که ماه رمضان، ماه ضیافت الهی است... دعوت شده اید به مهمانی خداوند... هر میزبان برای میهمانش تنقلات و یا تفریحی فراهم می کند و خداوند در این ماه از بندگانشان با روزه و هم نشینی با نعمت بزرگ او قرآن کریم پذیرایی می کنند...

تا با روزه و انس با قرآن برای شب قدر آماده شوند...


ماه شعبان نیز فرصت آمادگی برای این میهمانی بزرگ است... مثال می زنند همان طور که شما برای رفتن به مهمانی در ظاهر خود تغییر ایجاد می کنید و لباس مرتبی می پوشید، ماه شعبان و مناجات شعبانیه نیز فرصتی است جهت آراسته شدن میهمانان آن ضیافت...


چند روز بیشتر تا قدوم مبارکش نمانده... انشا الله با مناجات شعبانیه در این روزهای باقی مانده قلب را تطهیر کنیم و آراسته برای میهمانی او... همگی دعوتیم :)



درد دل...

می خواهم درد دل کنم... این روزها تشنه این کلامم که فردی بایستد مقابلم و بگوید ببین داری اشتباه می کنی... برایم دلیل بیاورد، با همان نگاه به باطن امور... که این راه درست نیست... اینجا حرف و عملت تناقض دارند... هر چند من اول نپذیرم... قانع نشوم، اصلا ناراحت شوم و کار به بحث و جدل کشد... فقط یک نفر لطف کند و بگوید خطاهایم را... نعمت بزرگی است این کلام...


چند روز پیش بود... در کار خطایی مرتکب شدم که نزدیک بود با سر زمین بخورم... آمد مقابلم ایستاد و آرام گفت ببین مهدیه، این را از خودت شنیده بودم چرا الان بهش عمل نمی کنی... و من مدام توجیح کردم که نه این فرق می کند... راست می گفت، فرقی نمی کرد... داشتم به هوای نفس گوش می دادم و مهارش از دست داده بودم... و چه مفید بود تذکرش...


حدیث بسیار زیبایی نوشته بود وبلاگ بهار نارنج... قال رسول الله (ص): اِن هذه القلوب تَصدأ کَما یصدأ الحدید قیلَ فَما جَلاءُ ها قال ذکر الموت و تلاوه القرآن.


همانا این دل‌ها زنگ می‌زنند مانند زنگ زدن آهن. پرسیدند صیقل دل چیست؟ فرمود: یاد مرگ‌کردن و قرآن خواندن...


ما آدم ها اگر قلبمان صیقل نخورد زنگ می زند و می پوسد... اگر هر چند وقت یکبار از او نپرسیم های، کجا می روی؟؟.... نکند یاد آخرت از ذهنت رفته؟؟.... نکند دنیا در نظرت نشسته؟؟... هیچ به صدایی که در قلبت حاکم شده گوش دادی؟؟... چرا بین حرف و عملت تناقض است؟؟...


می دانید نماز خوب نشان می دهد این انحرافات را... تا راهت کج شود اثرش در نماز آشکار می شود... و قرآن کریم، این بزرگترین ثروت بشر، چه نیکو هدایت می کند و این زنگار ها را می زداید... یاد مرگ نیز نخ تسبیح اعمال است... ببین، این جا هدف نیست... همه را می گذاری و می روی... بر باد مده آن حیات جاودانه را...


خدایا پناه می برم یه شما از روزگاری که گوشهایم برای حرف حق سنگین باشند و قلبم فهم نکند آن را... خدایا پناه می برم به شما از شر نفس اماره...


نگاهی ماورای ظواهر

فاصله حرف و عمل زیاد است...


گاه اصلا نمی دانیم که دلیل بسیاری از گرفتاری هایمان همین فاصله کذایی است...


گاه در ظاهر امور متوقف می شویم و حدیثمان می شود داستان سر و سنگ...


این جملات...این نگاه شهید خرازی به مسائل که از ظواهر امور گذر می‌کند و باطن و معنا را می‌بیند مرا محسور کرد... چند مطلب قبل نوشته بودم اما باز تکرارش می کنم...  "باورهایش برای ما عجیب بود. برای نمونه، یادم است یک مأموریت داد برویم مقر برای تهیه تدارکات. اما قبل از این‌که راهی‌مان کند، گفت: وقتی می‌روید قرارگاه تدارکات بگیرید یا مهمات بگیرید، دروغ نگویید؛ آمار اشتباه ندهید. هر چه توی انبار دارید بگویید. من نمی‌خواهم خدای ناکرده بچه‌های مردم غذای شبهه‌ناک، غذایی که با یک دروغ تهیه شده بخورند. چون اگر غذای شبهه‌ناک یا غذایی که بر اساس آمار نادرست به دست آمده بخورند، این غذا در جنگیدن آن‌ها اثر می‌گذارد؛ آنان نمی‌توانند خالصانه و با تمام وجود بجنگند. اگر خدای ناکرده چنین اتفاقی بیفتد، ما مسئول هستیم و باید در پیشگاه خدا پاسخ بدهیم.

می‌گفت: اگر مهمات آرپی‌جی را بیش از سهم خودتان بگیرید، بسیجی به جای این که آن را به تانک دشمن بزند، توی هوا شلیک می‌کند؛ بنابراین، ما باید وظیفه شرعی خود را انجام دهیم؛ خدا بقیه کارها را درست می‌کند."


و من که این نگاه به معنا را نداشتم... که اگر لقمه شبهه ناک بخورم این لقمه در رفتار و اعمالم اثر می گذارد... نمی توان خالص بود... نمی توان رها شد از بند رذایل نفسانی... در وبلاگ فردی نوشته بودم که پول دانشگاه های خارج از ایران شبهه ناک است... پولی که شما از دست آنها می گیرید معلوم نیست حلال باشد... درآمد کشورهایی مثل آمریکا و انگلیس و یا اصلا اتحادیه اروپا که با اینهمه دروغ و دشمنی به دست می آید شبهه ناک است... و ما نمی دانیم که این غفلت ها چه بلایی بر سرمان می آورند... مگر در شرایطی خیلی خیلی خاص که منفعت حاصله اینقدر زیاد باشد که بتواند این موضوع را پوشش دهد...


یادم است پیشتر این حرف را در مورد کار کردن شنیده بودم... امروز عمق آن حرف را می فهمم... نباید هیچ بی تفاوت بود... نباید سر خم کرد در برابر محدودیت ها و با توجیح خود را راضی کرد... خوش به حال انان که به این باورها عمل می کنند... سلام بر بندگان نیک خدا که نگاهشان ماورای ظاهر را می بیند...