یکی بود و جز او هیچ نبود...

قصه ما اینگونه آغاز می شود...


 گوشه آن دخمه تاریک و نمناک نشسته... لباسش ژنده است و کثیف... هیچ از آن نور فرزانگی در چهره اش باقی نیست... روزگارش با فلاکتی غریب سپری می شود... تنهای تنهاست... تند خوی شده و بدخلق، این روزها حتی حوصله خود را ندارد... دلش تنگ او است... به یاد می آورد آنچه را که داشته... 


این موجود مفلوک قصه ما روزگاری چنین نبود، خداوندگاری داشت بس زیبا و عظیم، رحیم و بخشنده، قدرتمند و حکیم... وصف نتوان کرد او را...خانه ای داشت از آن قصر ها که در قصه ها می نویسند... محبتش را نمی توان حساب کرد و شرح داد...


نمی داند چگونه اتفاق افتاد... چرا جفا کرد و رفت... قدر ندانست و فریفتگی آن جادوگری پیری او را کشاند به کنج این دخمه تاریک... نمکدان شکست و رفت؛ حال دیگر به این فلاکت خو گرفته...


هیچ نمی داند که مدت هاست خداوندگارش به انتظار نشسته که شاید از کنج دخمه اش دل کند... شاید سراغش را بگیرد... هر چه پندش داد درباره آن جادوگر که مباد فریفته اش شوی هیچ گوشش بدهکار نبود... سرخوش بود و مغرور...


خداوندگارش سالی یکبار درهای قصر را می گشاید و همه شهر مهمان خانه اش هستند...


هر سال آرام می آید به در دخمه و صدایش می کند تا شاید رها کند آن جادوگر را... تا با کلام خود باران را نشانش دهد و برایش از عشق بخواند... برایش از نور، از شادی، از حیات طیبه بگوید... نشانش دهد که چطور می توان با او پیوند خورد... راه خانه را نشانش دهد...


دستش را بگیرد و بگوید از چه می ترسی... رها کن این بیقوله را... با من بیا... تو را آفریده ام، به من اعتماد می کنی؟... از آن محبتی که به تو هدیه کرده بودم هنوز چیزی باقی مانده تا همراهم شوی... بیا تا تو را از بند این پلیدی ها رها کنم، تا پاک و پاکیزه شوی... بیا... می ترسم دیر شود...


می دانم، فراموش کردی... آگاهم به ضعفت...


(داخل پرنتز، آخر او همچو آدمیان اهل جفا و فراموشکاری نیست... بلند همت است... به راحتی دست نمی کشد از بندگانش...قادر متعال است دیگر... )


هر سال می آید تا آنزمان که دیگر او را فراموش کرده باشد و دست به ستم بگشاید، اگر تبدیل به جادوگری بد طینت شود، آنوقت دیگر نگاهش هم نمی کند... اما تا آنزمان همچنان امیدوار است به بازگشتش... همچنان او را صبح و شام می خواند... بازگرد... بازگرد... من مانند تو اهل جفا نیستم... اهل جود و مغرفتم... بازگرد...


دفتر را می بندم و قلم را بر زمین می گذارم... دعا می کنم برای قهرمان قصه که قدر این خوانده شدن ها را بداند... صدایی می آید، ماه خبر از مهمانی می دهد؛ همه در قصر او مهمانند... نگاهم دور دخمه تاریک می چرخد... گوشه دفتر می نویسم، دلتنگم... دلتنگ آن نور و زیبایی، ببخش که به تاریکی خو گرفته ام... ببخش که از دیدار نور وجودت محرومم....

دعا کنید که بازگردد...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد