مطلبی در تقدیر از زحمات او


خیلی کم می بینمش. همیشه یا کشیکه و یا خسته است و مشغول استراحت. این هفته دو روز مرخصی داشت و فرصتی بود که کمی همدیگر را ببینیم. صبح که از خواب بیدار شدم او هم از بیمارستان رسید. تا صبحانه تمام شد موبایلش زنگ خورد. همینطور که داشت صحبت می کرد ضربان قلب من هم بالا تر می رفت... "مریض کد خورده؟ ... دکتر من خودم chest tube را کشیدم و پانسمان کردم... به اینترن ندادم... حدود ساعت 6:45 بود... خانمش هم حضور داشت و من 5 دقیقه هم بالای سرش ایستادم تا ببینم حالش چطوره"... سکوت کامل در خانه برقرار شده بود و همه با دقت مکالمه را دنبال می کردند.  گوشی را قطع کرد و گفت مریضشون که حدود 30 سال سن داشته، نیم ساعت بعد از اینکه chest tube را کشیده جلوی چشم خانمش فوت کرده. مثل اینکه روزهای اول عید با اتوبوس تصادف کرده بوده و این چند روز حالش رو به بهبودی می رفته.


از شنیدنش خیلی ناراحت شدیم، به خصوص مادرم، هم برای مریض ناراحت بود و هم برای او نگران. چند ساعت با اضطراب و دلهره سپری شد تا از بیمارستان دوباره تماس گرفتند و گفتند احتمالا موقع گذاشتن chest tube در قلب یا ریه حفره ای ایجاد شده و بعد از برداشتن، مریض به خاطر خونریزی شدید فوت کرده و او هیچ نقشی در مرگ بیمار نداشته. 


شغل بسیار سختیه پزشکی!! من که اصلا توان اینهمه اضطراب و سختی را ندارم. این اتفاق برای هر کدامشون هر روز ممکنه رخ بده. یک خطای کوچک و مرگ یک انسان! آنهم وقتی یک روز در میان کشیک می دی. 


حرف هایش همیشه بوی درد و گاهی هم مرگ میدهند.... دیروز یک کارگر شهرداری را آورده بودند بیمارستان که از روی ماشین جمع آوری زباله افتاده بود و کلیه اش داخل بدنش منفجر شده... یک دختر 7 ساله که وقتی داشته از مدرسه برمی گشته تصادف کرده و اورژانس به اشتباه به جای بیمارستان کودکان آورده بودش بیمارستان ما، هر کاری برایش کردیم فایده نداشت و نزدیکی های صبح رفت تو کما و چند روز بعد هم فوت کرد.... حتی از برادر حمید استیلی که در بیمارستانشون فوت کرده بود ...


انشاالله خداوند همه پزشکانی که برای مریض هاشون زحمت می شکند را جزای خیر دهند. شغل خیلی خیلی سختیه. گاهی احساس می کنم برای پولی که به دست می آرم اصلا اینقدر زحمت نمی کشم و تلاش نمی کنم.


حسرتی بی انتها


در دانشگاه به ما یاد دادند که دراکثر مسائل تصمیم گیری بحث بر سر سود و هزینه است. زمانی که می خواهی انتخاب کنی باید خوب بسنجی ببینی که نسبت سود و هزینه هر گزینه چقدره... فقط باید محدودیت ها و تابع هدفت را درست تعریف کنی تا بتوانی مساله را حل کنی. 


در راه با خودم فکر می کردم که در دنیای واقعی چقدر این طور تصمیم گیری سخته!!دست و دلم می لرزد وقتی همه متغیر ها و تابع هدفم مادی گرایانه باشند. همش با خودم تکرار می کردم که اگر ضرر کردم چه؟ اصلا تا چه حد توانایی ریسک کردن دارم؟ و یا اگر ورشکست شدم چه سرنوشتی پیدا خواهم کرد؟


در کنار این دنیای پر از تردید و دودلی، جهان دیگری نیز وجود دارد. جهانی که گاهی به راحتی فراموشش می کنم و دوباره به سختی به آن راه می یابم. دنیایی که در آن هر تصمیمی که می گیری برای رضای خدا است. وقتی صحبت از سختی ها می شه با دل و جان می پذیری چون می دانی در راهی قدم می گذاری که درش شکست معنایی نداره!! یا برای خدا می مانی و نیکو کاری می کنی و یا برای خدا می روی ... در این راه غم و اندوهی نیست... اصلا دنیا را در آن به مصاف می طلبی!!


و من حسرت می خورم برای تک تک لحظاتی که این راه را به فراموشی سپردم... برای لحظاتی که موجب شدم دنیا برایم تبدیل به چاه تاریکی بشود که هر لحظه بیشتر من را در خودش می بلعد و من نا امیدانه دست و پا می زدم برای رهایی از این غول... و باز مانند همیشه راهنمایم بودی ای مهربانترین مهربانان... ای آفریدگار انسانهای فراموشکار و ناسپاس!!


پ.ن: شاید این حرف ها را قبلا هم گفته بودم... چه کنم که به راحتی سخن گفتن نمی توان عمل کرد و گاهی درست در یک دایره دور می زنی و دوباره به نقطه اولت برمی گردی...


مرد رنج ها و هجرت های بزرگ


چند روز قبل در شرکت، صحبتی با این موضوع مطرح بود که از دیدن چه افرادی واقعا ذوق زده می شوید. چند لحظه فکر کردم... یکی از  اسامی که به ذهنم رسید شهید چمران بود. 



دیشب تقاطع خیابان  فلسطین و انقلاب منتظر دوستانم ایستاده بودم. چند دقیقه ای آمدنشان طول می کشید و من هم برای استفاده از وقت به سمت کتاب فروشی های همان حوالی رفتم. از پشت ویترین اسم کتاب ها را دنبال می کردم، رسیدم به ویترینی که پر بود از عکس فرماندهان جنگ. وارد مغازه شدم. همه قفسه ها را به دنبال کتابی درباره شهید باقری و یا شهید چمران گشتم. کتاب مدونی به چشمم نخورد، وقتی داشتم پول دو کتاب دیگری که برداشته بودم را حساب می کردم، چشمم به کتابی افتاد با عنوان "اینجا چه می کنی گل سرخ؟". جلوتر که رفتم دیدم بر روی جلد کتاب نوشته شده زندگینامه داستانی شهید مصطفی چمران. گرچه خیلی مختصر بود اما بازهم از خواندنش لذت بردم. 


"روزگار به من درس های فراوان داد. وارد معرکه های حیات شدم، معرکه هایی سخت و خطرناک.


جایی که شرف و ایمان و اراده آدمی به محک آزمایش در می آید، و چه آزمایش های سختی!


چه درگیری های وحشتناکی.


راستی که دنیا صحنه پیکار و امتحان است و راستی که کم اند آنان که از این آزمایش جبات پیروز به در می آیند...


... خدای بزرگ مرا در آتش عشق و محبت سوزاند.


مقیاس ها و معیارهای جدیدی بر دلم گذاشت.


خواسته های مادی و عادی و شخصی در نظرم پست شد...


از همه چیز خود گذشتم و با آغوش باز به استقبال مرگ رفتم، و این شاید مهمترین و اساسی ترین پایه پیروزی من در این امتحانات سخت بود... عشق و گذشت... عشق به خدا و گذشت از همه چیز"


پاراگراف بعد جملات پایانی نامه ایست که به امام خمینی در شهریور 57 نوشته اند:


"... از خدای بزرگ می طلبم که همه ما را هدایت کند و امکان دهد که در راهش پروانه وار بسوزیمو قربانی شویم، و این قربانی شدن را حیات واقعی بدانیم و همچنین از خدای بزرگ می طلبم که آن مرجع عزیز را در این روزای بحرانی و سخت، سلامت بدارد و ملت رنج دیده و بلا زده ایران را در راه کمال، توان بخشد و پیروز کند."


آمین..


پ.ن: مزارشون در قطعه: 24 ردیف:71 شماره:525 بهشت زهرا است.


پ.ن: عجب روز عجیبی بود امروز!! پشت سر هم اخبار بد شنیدم!! خیر است انشاالله...


روزهایی با طعم سکوت



چند روزی است که گرچه حرف برای گفتن زیاد است اما دستم به نوشتن نمی رود.


به یاد همه دوستان در حرم امام رضا (ع) بودم و براشون یک دعای خوب کردم. انشاالله که در حق همگی برآورده بشود. 



ساقیا آمدن عید مبارک بادت...

سلام دوستان


سال نو همگی بسیار مبارک باشد. انشاالله سالی سرشار از برکت و شادمانی در پیش داشته باشید.


همیشه هنگام سال نو به سالی که گذشت فکر می کنم... به خطاهام... به اشتباهاتم... به این می اندیشم که آیا در ابتدای سال گذشته اصلا می تو نستم پیش بینی کنم که زندگی ام به این نحو سپری خواهد شد؟ احساس می کنم در سال گذشته آزموده شدم و بسیار آموختم. از خداوند مهربانم به خاطر تک تک لحظات سال گذشته سپاسگزارم... خدای مهربانم شکر می گویمت به خاطر الطافی که من هیچ لایقشون نبودم...


امسال شاید با حضور قلب بیشتری دعای فرج را در هنگام سال تحویل بخوانم... دلمان از این دنیای سراسر ظلم بدجوری گرفته...


پ.ن: دهه 80 پایان یافت...


پ.ن: می بخشبد دوستان که نظرات رو اینقدر دیر پاسخ دادم. به لطف خدا یکهو قسمت شد که برویم مشهد و این چند روز دسترسی درست و حسابی به اینترنت نداشتم. خیلی ممنونم از لطفتون :)