ما اهل کوفه هستیم... نیستیم...

"اى مردم، این دنیا سرایى است که گذرگاه شماست و آخرت، سرایى است پایدار.


پس از این سراى که گذرگاه شماست براى آن سراى که قرارگاه شماست ، توشه برگیرید.

 

پیش از آنکه بدنهاتان را از دنیا بیرون برند، دلهایتان را از دنیا بیرون کنید.


شما در دنیا در معرض آزمایش بوده اید، زیرا براى سرایى جز این آفریده شده اید.


هنگامى که کسى بمیرد، مردم مى گویند چه برجاى نهاده و ملایکه مى گویند، چه پیش فرستاده. خدا بر پدرانتان رحمت آورد. بخشى را پیش فرستید تا از آن سود برید و همه را پس از خود مگذارید تا وزو و بالتان گردد.


مهیا شوید خدایتان رحمت کناد، که در میان شما بانگ رحیل در داده اند.


درنگ خویش در دنیا کمتر سازید و همراه توشه هاى نیکویى که با خود برداشته اید، بازگردید، زیرا رویاروى شما گردنه اى است که از آن بسختى توان گذشت. منزلهایى است وحشتناک و هول انگیز، که بناچار بر آنها داخل خواهید شد و در آنجا درنگ خواهید کرد.


بدانید، که مرگ از نزدیک به گوشه چشم در شما مى نگرد و چنانکه پندارى، در چنگالهاى آن گرفتار آمده اید، ناخن در تنتان فرو برده است. کارهاى بس دشوار و رنج هاى کمر شکن آن شما را در برگرفته.


پس پیوند خود با دنیا ببرید و به توشه تقوا پشت خود قوى سازید..."


گاه فکر می کنم که چگونه مردم کوفه این سخنان را می شنیدند اما هیچ اثری در دل سنگشان نمی کرد... چطور با چشم می دیدند حق را ولی قلبشان همراه باطل بود... قلبم می گیرد از تصور رنج و غمی که جهل و غفلت این مردمان برای امام به ارمغان آورده... چه خونی به دلشان کردند با رای سستشان... با دنیا طلبی شان...


گاه فکر میکنم چطور عده ای در عاشورا بالای تپه ایستاده بودند و اشک می ریختند... چقدر دنیا در نظرشان محبوب بوده که حاضر به یاری نشده اند...


نگاهی به خود می اندازم... حال من چه می کنم برای امام زمان خود...  بعد فکر می کنم که این داستان بی وفایی و سست رایی همچنان ادامه دارد... چه رنجی می برند یوسف زهرا (ع) از جهل و غفلت گروهی از شیعیانشان... چه فرقی است بین من و مردم کوفه... تنها وقتی داستانش را می شنوم سر تکان می دهم و می گویم چه بد مردمانی بودند... هیچ نمی اندیشم در روزگار خود... شاید  مصداق آنها هستم که در راه یاری حق، تنها اشک ریختنش را آموخته اند...


*خطبه های 194 و 195 از کلام امیر علیه سلام...



مستند سگ آبی


پنج شنبه شب بود که در تلویزیون مستندی دیدم به نام مستند سگ آبی. دوست داشتم بدانم که داستانش واقعی است یا اندکی در آن دخل و تصرف کرده اند.


به معنای واقعی کلمه متحیر شده بودم!! قدرت و زیبایی خداوند را می شد در دل این داستان دید... حقیقتا روابط حیوانی به تصویر کشیده شده تحسین برانگیز بودند... مهارت های سگ آبی در سد سازی... نحوه ابراز محبتشان... دوستی که بین گونه های مختلف حیوانات بود و تا گرسنه نبودند با هم کاری نداشتند...


قهرمان داستان ما یک سگ آبی کوچک بود که بر حسب اتفاق از خانه شان دور افتاد... خرسی از روی سدشان عبور کرد و سنگینی وزنش موجب خرابی آن شد... این بچه شیطان هم تا به نزدیکی حفره ایجاد شده رفت، جریان تند آب او را با خود برد... 


در انتهای رودخانه، راه خانه را گم کرد و شب را در جنگل سرگردان بود... توانست از دست گرگها فرار کند و  کنار مارها و قورباغه ها در تنه درختی شب را به صبح رساند...


کمی بعد به کلبه سگ آبی پیری رسید... تا خانه ای آشنا دید دوید داخلش... جالب اینجا بود که سگ آبی پیر، هیچ مانعش نشد. البته زیاد هم محلش نمی گذاشت و آرام رفت داخل کلبه و نشست کنارش... کمی بعد شدند رفیق گرمابه و گلستان... ماجرا تا آنچا پیش رفت که یکبار جانش را از دست گرگ ها نجات داد و باهم به سمت بالای رودخانه، محلی که در آن متولد شده بود بازگشتند...


شاید به نظر شبیه قصه برسد اما تصاویر بسیار واقعی بودند!


طبیعت را دوست دارم... جلوه ای است از عظمت خداوند... طبیعتی که سهم ما از آن شده گربه ها و کلاغ ها... آسمانی که باید به زحمت از بین جماعت ساختمان گوشه ای از آن را غنیمت گیریم... طفلکی ما شهرنشین های اسیر دود و سیمان و آهن...


به طبیعت که نگاه می کنم برایم درس های جالبی دارد... مثلا الگوهای جالبی از کار گروهی می بینم... مستندی دیگر بود که همکاری گرگ ها و خرس ها را در شکار نشان می داد... اینکه چگونه از توانمندی های یکدیگر استفاده می کنند...


خیلی دوست دارم مفهوم کار گروهی در جامعه رواج پیدا کند... اینکه تنها به منافع خود نیاندیشیم و برای دیگر سهمی در روزگار خود قرار دهیم... بدانیم خروجی با مشورت و همکاری بهتر خواهد شد...



سَاء مَا یَحْکُمُونَ...

پیش درآمد...


چند وقتی است که مبتلا شدم به بیماری بد و بیراه گفتن به دنیا...


این چه وضعی است آخر... .


چه بگویم از این سیستم ارزش گذاری عجیب و غریب آدمیان... چه بد حکم می کنند...


گله دارم از جامعه ای که روحیه همراهی و کار گروهی در آن وجود ندارد... همه می خواهند به تنهایی پیروز میدان باشند و سر و گردنی بالاتر از بقیه قرار گیرند...


هدف از زندگی در دنیا را پیروزی در مسابقه ای بیهوده تعریف کرده اند... جدال بر سر نام و جاه و مقام... جدال بر سر مدرک و مال و بنون...


اگر به مسابقه دهنده ها نگاه کنیم عده ای آرام و بی هیچ توجهی می دوند؛ نه خیری دارند و نه شری... در ذهنشان موفقیت در میزان تکروی شان تعریف شده... در این میدان خداوند به داد عده ای دیگر برسد که دریغ نمی کنند از بر زمین زدن کنار دستی هایشان...


چه معدود هستند کسانی که برایشان تقوی مهم تر باشد از پیروزی... که بدانند پیروزی حقیقی در تقوا است و عمل به آن...


دردناک است که بفهمی همه عمر در مسیر اشتباه دویده ای... دنیا محلی است برای مسابقه اما مسیر حقیقی آن نیست که می بینیم، نه هدفش این است و نه راه روش پیروزی در آن... قرار است از خود رها شویم نه اینکه با سر سقوط کنیم در دایره نفسانیات... قرار است در خیرات مسابقه بگذاریم نه در مال دنیا...


راه و رسم مسابقه در تنه زدن و چشم بستن بر دیگر انسانها نیست، بلکه در کار گروهی تعریف شده... در توجه به یکدیگر و گذشتن از منافع خود در راه رضای خدا... معیار موفقیت حتی به حجم عبادت نیست بلکه در گذشتن از خود است... در این مسابقه هر چه دست افراد بیشتری را بگیری به مقصد نزدیک تر می شوی... هر چه به کار گروهی مشتاق تر باشی، موفق تری...


به خود می نگرم که در کدام دسته قرار می گیریم... حس می کنم آدم هایی مثل من مدام بین این دسته ها در نوسان هستند...



اصل مطلب...


امروز به این کشف رسیدم که فقط بلدم فلسفه ببافیم و هنگام عمل تعطیل تعطیل هستم...


صبح سخنرانی بسیار زیبای آیت الله محمدتقی جعفری را می دیدم که می گفتند عقل بدون عمل و تجربه کامل نمی شود... بس کنید این فلسفه بافی ها را... بروید در میدان عمل و تجربه کنید...


پایمان بند دنیا است و چشم و گوشمان را کور کرده اما در شرح بی ارزشی آن مثنوی ها می سراییم... از دست خودم به کدام غار بدون خرسی پناه برم...



ان الله مع الصابرین...

گوشه ای به انتظار نشسته، به انتظار شکستن... همانند مامور شکنجه ای که از هر تکنیکی برای به زانو در آوردن طرف استفاده می کند... هر روز فریب تازه ای آغاز می کند...


اگر زانوان سست شوند و زبان به گلایه گشوده شود، پیروز است و حاصلش می شود ننگی بر پیشانی و کوله بار حسرت...


چقدر راه است تا رسیدن به دیاری که خواسته ای در قلب نباشد به جز رضای او... چقدر راه است تا عبد او شدن...


به اندازه مویی است فاصله میان سقوط و صعود...


روزهای غریبی است... روزهای نعمت بزرگی که ترس ناسپاسی اش می رود...



دولت صحبت آن مونس جان ما را بس...

می گویند پس از مرگ انسان به اندازه دلبستگی اش به دنیا در قبر باقی می ماند... به اندازه خو گرفتن و عجین شدنش... شاید به اندازه زمانی که نیاز دارد تا تک تک این بندها را از قلبش جدا کند و راهی به سوی آسمان در پیش گیرد...


برای خود می خوانم...


گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس... زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس...


نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان... گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس...


از در خویش خدا را به بهشتم مفرست... که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس...