آتش... تنها میوه زمستان


این روزها روزهای آرامشند...آرامشی دوست داشتنی و عمیق.


روزهای شکرگزاریند... شکر نعماتی که مانند همیشه هیچ لایقشون نیستم.


حسی که این روزها دارم شبیه نشستن در کنار آتش است در سرمای بسیار شدید، فقط کافیست رویت را برگردانی، سرما تا مغز استخوانت رسوخ می کند؛ اما در همین حین شعله های آتش  تمام وجودت را تسخیر کرده اند .. زمانی که به کویر رفتم این حالت را خیلی خوب حس کردم. با وجود اینکه فاصله ام با آتش نزدیک 1 متر و اندی بود، اما تا فردی جلویم می ایستاد سریعا یخ می کردم. شعله های آتش در تاریکی شب خیلی حس عجیبی را منتقل می کنند. همسفران پر هیجانمون که یک لحظه آرام نمی گرفتند، ساکت نشسته  و مبهوت آتش شده بودند. جادوی عجیبی داره شعله های آتش در دل شب.


پ.ن: خدای مهربانم اگر یاد تو نبود، قلبم تاب نمی آورد...


پ.ن 2:مختارنامه دیشب حسابی حال من را دگرگون کرد، به هدیه کردن در راه خدا فکر می کردم. به اینکه آیا هیچ وقت توان این رو پیدا می کنم که شاهد مرگ عزیزترینم در راه خدا باشم... آیا هیچ وقت چنین لیاقتی نصیبم می شه؟


...

امان از این رفت و آمد های بی حساب و کتاب افکار در ذهنم! شبیه کاروانسرایی با چندین در شده که هر فکری از هر دری که بخواد وارد می شه و هر مقدار که میل مبارک باشه در گوشه ای بیتوته می کنه...باید یک نظم درست و حسابی به این وادی بدم که بسیار بی در و پیکر شده. 


گاهی می نویسی که فقط نوشته باشی اما گاهی هم کلمات خودشون در برابرت قد می کشند. چند وقتی است که این جماعت کلمات، میانه شان با من شکر آب شده و کلا قدم به وادی ذهنم نمی گذارند. الان می نویسم تا تنها نوشته باشم...انشاالله در آینده بتونم بهتر بنویسم. 


پ.ن: سخت بود نوشتن عنوان!



از این روزها...



یک هفته می شه که هیچ مطلبی ننوشته ام!! امان از این کار جدید که حسابی وقتم را گرفته.

در محل کار سرم همش در کامپیوتره و حوصله حرف زدن با دیگران را ندارم. تا چند دقیقه بیکار می شم عذاب وجدان می گیرم که دارن بهت پول می دن که کار کنی نه اینکه بیکار بشینی!! گاهی ذهنم خیلی خسته می شه و احساسی شبیه به نشستن بر سر کلاسی رو دارم که حوصله ام رو سر برده اما به اجبار باید در آن باقی بمانم.


راستی هر کسی که نمی دونه پشه ها در زمستان کجا می رن می تونه برای یافتنش به نمازخانه شرکت ما مراجعه کنه!! اونجا می تونه کلی پشه زنده و مرده را مشاهده کنه. من از دیدنشون واقعا تعجب کرده بودم.


خدا را شکر که  بالاخره امروز باران و کمی هم برف بارید...سرمای هوا خیلی مطبوعه...داشتم دق می کردم از این زمستان بدون برف!! 9 ماه منتظرش باشی و چشمت به جمالش روشن نشه. یاد اولین برف زمستان پارسال به خیر...اون روز بیرون از خانه بودم....خیلی زیبا بود...امسال دیگر خاطره اش تکرار نشد. امیدوارم این بارش ها ادامه داشته باشند و یک دل سیر برف ببینیم. حالا من فعلا عکس آدم برفی رو گذاشتم تا شاید این آرزوی محقق بشه.


پ.ن: مطلب جدید وبلاگ یکی از دوستان بسیار وصف حال بود...به راستی هیچ کس از این آتش جز خالقش خبر ندارد.


لحظات خوب امروز...


افسونی دارد که نمی توانم درکش کنم... از قدرتش گاهی وحشتزده می شم.


امروز آیاتی از قرآن را خواندم که بسیار احساس خاصی را باهاشون تجربه کردم.


فَوَ رَبِّک لَنَسئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ(92)


عَمَّا کانُوا یَعْمَلُونَ(93)


فَاصدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ وَ أَعْرِض عَنِ الْمُشرِکِینَ(94)


إِنَّا کَفَیْنَک الْمُستهْزِءِینَ(95)


الَّذِینَ یجْعَلُونَ مَعَ اللَّهِ إِلَهاً ءَاخَرَ فَسوْف یَعْلَمُونَ(96)


وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّک یَضِیقُ صدْرُک بِمَا یَقُولُونَ(97)


فَسبِّحْ بحَمْدِ رَبِّک وَ کُن مِّنَ السجِدِینَ(98)


وَ اعْبُدْ رَبَّک حَتى یَأْتِیَک الْیَقِینُ(99)



92 - به پروردگارت سوگند از همه آنها سؤ ال خواهیم کرد...


93 - از آنچه عمل مى کردند!


94 - آشکار آنچه را ماموریت دارى بیان کن و از مشرکان روى گردان (و به آنها اعتنا نکن )


95 - ما شر استهزا کنندگان را از تو دفع خواهیم کرد.


96 - آنها که با خدا معبود دیگرى قرار دادند اما به زودى مى فهمند.


97 - ما مى دانیم سینه تو از آنچه آنها مى گویند تنگ مى شود (و تو را سخت ناراحت مى کنند).


98 - (براى دفع ناراحتى آنان ) پروردگارت را تسبیح و حمد گو، و از سجده کنندگان باش .


99 - و پروردگارت را عبادت کن تا یقین فرا رسد.


سوره حجر آیات 92-99


اولین تجربه کاری


امروز دومین روز کار جدیدم بود. این دو روز بسیار خسته کننده بودند و به سختی سپری شدند. از ساعت ۴ به بعد همش چشمم به ساعت بود. محیط کارم را زیاد دوست ندارم، اما امیدوارم بتوانم درش تغییراتی ایجاد کنم. خوشبختانه مدیرانش پذیرای نظرات و ایده های نو هستند و اگر به من مجال دهند کل شرکت را تبدیل به یک شهر بازی می کنم. در همین دو روز کلی فکر به ذهنم رسیده که برای امکان سنجیشون نیاز به فرصت بیشتری دارم. انشاالله فردا یک عکس از میز کارم می گیرم تا در اینجا به اشتراک بگذارمش. 


ذهنم درگیر مسائل دیگری ایست که موجب می شن نتونم زیاد به اینجا بیام و حرفی در خور شنیدن بزنم. انشاالله بتونم در آینده با ذهنی آزاد تر بنویسم.


پ.ن: بفرمایید این هم عکس میز اینجانب



مختار نامه

من یک پسرخاله کوچولوی (تقریبا 6 ساله) بسیار بامزه و با هوش دارم که نامش علی است. هر وقت من این علی آقای کوچولو را می دیدم برام کلی از بازی کشتی کج و شخصیت هایش می گفت، برخی اوقات هم به صورت زنده حرکاتشون را شبیه سازی می کرد. اینکه باتیستا چطور رندی اورتون را کتک زده و یا از بازی های تریپل اچ می گفت. من همیشه از اینکه اینقدر این بازی را انجام می ده و بهش علاقه داره ناراحت می شدم. این بار اما درباره موضوعی حرف می زد که من را واقعا متعجب کرد. اینبار داشت برام داستان مختارنامه را تعریف می کرد!! می گفت وقتی اون آقاهه داشت انگور می خورد چشم های مختار می چرخید و یا خیلی جالب داشت از لشگر یزید و امام حسین می گفت. باید به آقای میر باقری واقعا تبریک بگم به خاطر ساخت این سریال که حتی پسر خاله 6 ساله من را هم جذب کرده.