فغان از باورهای به تاراج رفته...

هوا دیشب عجیب سرد بود... بر روی سکوی مترو به سختی می توان از سوز و سرما ایستاد... سوار که میشوم، می نشینم کنار سه خانم چهل و اندی ساله... حسابی گرم بحث هستند...


خانمی که کنار پنجره نشسته از علم و دانش سخن می گوید؛ از اینکه چقدر به درس خواندن علاقه داشته و حال با داشتن چنین سطح تحصیلاتی در بانک صادرات کار می کنند... این بخش را از دست داده ام و تا آخر داستان هم میزان آن سطح مذکور و رشته تحصیلی شان کشف نمی شود... دو نفر دیگر به طرز بامزه ای صحبت های ایشان را تایید می کنند و گاهی تعارف و تمجیدی هم رد و بدل می شود... 


نفر دیگر که در بین صحبت هایشان کاشف به عمل می آید تکنسین اتاق عمل هستند می گوید که من همسرم مکانیک خوانده و الان در ایران خودرو با حقوق ماهی یک میلیون کار می کند اما دوستش که مدیریت بازرگانی خوانده در شرکتشان ماهی پنج میلیون درآمد دارد؛ نمی دانید چقدر از این ماجرا حرص می خورد و می گوید ایکاش من هم اینهمه زحمت نمی کشیدم... 


دیگری که پرستار است اضافه می کند که بله خواهرهای من هیچ کدام اهل کار خانه نبودند؛ سطح درسی مان هم شبیه به هم بود اما آنها از بچگی بلند پرواز بودند و حال شانسشان از من خیلی بیشتر است... اصلا انگار از بچگی روی پیشانی شان نوشته بود که موفق می شوند...


خیلی دلم می خواهد در بحث شرکت کنم و بگویم عزیز جان معیار موفقیت برای شما چیست؟ چرا اینقدر تعاریف ما از زندگی سخیف و بی محتوا شده؟ پس خدا کجای زندگی شماست؟ یعنی همه دغدغه ما در زندگی باید همین چیزها باشد... اما نمی توانم زبان بگشایم، سکوت می کنم و چشم هایم را می بندم....


بحث می رسد به برداشتن کنکور و مزایا و معایبش... به اینکه قدیم پدر و مادرها زیاد به بچه ها توجه نمی کردند... به تفاوت نسل امروز با نسل های قبل... خلاصه از هر دری سخن گفته می شود... مانیفست پایانی یکی از خانم ها خیلی قابل توجه بود... من به دخترم همیشه می گم که در خانه هیچ کاری نکن... هیچ هنری هم یاد نگیر... فقط درست را بخوان و به فکر خودت باش... هر چه بیشتر به فکر خودت باشی در زندگی ات موفق تری... خدا حافظی می کنند... خانمی که پرستار بودند در انتهای صحبتشان اشاره می کنند که انشا الله هر چه زودتر امام زمان ظهور کنند و می روند...


من مانم و غم این باورهای به تاراج رفته و یا شاید خفته شده... البته بندگان خدا تقصیری هم ندارند وقتی این صدا و سیمای عزیز اینچنین در عرصه ترویج فرهنگی مادی گرایی و دنیا طلبی تلاشی بی وقفه انجام می دهد... تقریبا در هیچ کدام از سریال های تلویزیون نمی توان حتی نامی از خدا شنید، نامی از فرهنگ اسلامی... همه در خانه های اشرافی زندگی می کنند و تمام دغدغه شان خانه و ماشین و ازدواج کردن است...


مقوله جدیدی که تلویزیون بسیار به آن علاقه مند شده افسانه های عاشقی و تبلیغ آن است... شکستن حرمت روابط دختر و پسر که خیلی راحت یکدیگر را با نام کوچک صدا می کنند از چادری و غیر چادری... نمی دانم چطور می شود به عملکرد صدا و سیما اعتراض کرد...



نظرات 1 + ارسال نظر
میعاد شنبه 23 دی‌ماه سال 1391 ساعت 20:46

آخ آخ ... یکی دو ماه پیش اتفاقی فرصتی شد که نگاهی به یکی از این سریال ها انداختم . به نظرم آدم باید همون طور که با کتاب برخورد می کنه با این صداو سیما و برنامه اش برخورد کنه .. با شناخت کتابی را بخرد و برای خواندنش وقت صرف کند . اصلا نمی شه مثل یک میز غذا باش برخورد کنی و از هر چه بود کمی بچشی .. اصلا اصلا .

پ ن : غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد