جور دیگر باید دید و یا اندیشید...

 

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثِیراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ. (حجرات: 12)


ای اهل ایمان، از بسیاری از گمان ها دوری کنید که برخی گمان ها معصیت است.

 

امروز برای کاری از خانه خارج شده بودم که پول نقد کم آوردم. به هر عابر بانکی که سر زدم یا پول نداشت، یا صف طولانی مقابلش بود و یا اینکه به کارتی به جز کارت همان بانک پولی پرداخت نمی کرد. بعد از طی مسافتی نسبتا طولانی، بالاخره یک بانک صادرات پیدا کردم. در مقابلش تعدادی از مردم در صف ایستاده و یا روی حاشیه دیوار بانک نشسته بودند. وقتی پرس و جو کردم گفتند که دستگاه پول ندارد و منتظر شارژ دوباره دستگاه هستند. من هم از سر ناچاری در انتهای صف ایستادم.

 

اظهار نظرات افرادی که جلوتر از من بودند برایم خیلی جالب توجه بود، یکی می گفت "احتمالا پول ندارند و دارند ما را معطل می کنند که برویم"... دیگری می گفت که "پول را در جایگاه مخصوصش گذاشته اند اما احتمالا مدیر در شان خود نمی بیند که خودش پول را بیاورد و دارند به دنبال یک کارمند برای حملش می گردند"..." اصلا خوششان می آید که مردم را اذیت کنند"... همینطور پشت سر هم می گفتند. هیچ کدام فکر نمی کردند که شاید خوششان نمی آید مردم را اذیت کنند و به دلیل ترافیک آخر سال مشکلی در شارژ مجدد رخ داده.

 

چند روز پیش در سایت خبری خواندم که مردم شهر فوکوشیمای ژاپن به دلیل اینکه هنوز دستور ترک شهر از سوی مسئولان داده نشده شهر را خالی نکرده اند. در این مقاله از اعتماد عجیب مردم ژاپن له دولتشان خبر داده بود (البته نمی دانم چقدر معتبر است). اعتمادی که این روز ها در بین مردم کشورم زیاد نمی بینم

 

نه تنها اعتماد و خوش گمانی به دولت، که این اعتماد را در سطوح دیگر جامعه هم به سختی می توان یافت. افراد به جای اعتماد و علاقه، بیشتر همدیگر را کنترل می کنند. اعتماد پدران و مادران نسبت به تصمیمات فرزندانشون، دوستان نسبت به هم و در محیط کاری هم مدیر و کارمند نسبت به یکدیگر. دلم برای عشق و اعتماد ورزیدن تنگ شده، از این دنیای سرشار از محاسبه گری و بدگمانی دلگیر می شوم... دلم برای گفتن برخی جملات تنگ شده... جملاتی که پشت دیوار هایی از جنس منطق و حسابگری زندانی شده اند.... (این جملات آخر خیلی به موضوع مربوط نبود یکهو پریدند و آمدند این وسط).

 

«لا تَظُنُّنَّ بِکَلِمَةٍ خَرَجَتْ مِنْ اَحَدٍ سُوءا وَ اَنْتَ تَجِدُ لَها فِی الْخَیْرِ مُحْتَمَلاً؛

 

هر سخنی از کسی بر آید، بدان بد بین مباش و فساد از آن متراش تا بتوانی توجیه به نیکی و صلاحش نمایی» (نهج البلاغه).

 

مروارید های خونین میدان لولو


این نوشته را در سایت الف با عنوان " یادداشت منتشره جمعی از فیلمسازان کشورمان درباره حوادث بحرین" خواندم. خیلی بر دلم نشست به همین دلیل تصمیم گرفتم در وبلاگم به اشتراک بگذارمش.


"مُرواریدهای خونینِ میدانِ لولو


این جغرافیای خط خطی ارزانی خودشان !

این چه ظلمی است که بر فرزندان زهرا (س) می‌رود؟


این چه غربتی است که سهم من ایرانی، فقط تماشای تصاویر لغزان و وحشتزده بحرینی باید باشد؟


این چه قاعده احمقانه‌ایست که آل سعود به دعوت حاکمِ غریبه نوازِ بحرین، سرباز و آتش روانه میدان لولو کند، و من ایرانی، نباید به دریا بزنم تا در کنار مرواریدهای خونین میدان لولو باشم؟


این چه عید عزا آلودیست که سهم ما فقط یک حیرت است؟


برادر بحرینی، ما دلمان در میدان لولو جا مانده.


خواهر بحرینی، ما پلک چشمانمان به صورت حیرتزده و فریاد بغض آلودتان همچنان باز مانده.


عمو، خاله و عمه های بحرینی‌ام، چه سخت است مرهم بر زخم فرزندان شجاع نهادن و آنها را امیدوار روانه کردن.


کاش در کنارتان بودیم و حنجره خسته از فریادتان را می بوسیدیم.


کاش در کنارتان بودیم.


ما اهل ذوق، علم سیاست نمی‌دانیم، ولی دلی داریم که آینده‌بین است. آینده با شماست!


سپاهِ اَبرهه آمریکا، که دل به فیل‌های آهنی خوش کرده و یَله بر سرزمین غصبی داده؛ بداند که قرآن نوید داده است "و نُریدُ اَن نَمُنّ عَلَی الّذینَ استُضعِفُوا فِی الاَرضِ ، وَ نَجعَلَهُم اَئمّه وَ نَجعَلَهُم الوارِثین"


"ما می‌خواهیم بر مستضعفان زمین منت نهیم و آنان را پیشوایان و وارثان روی زمین قرار دهیم" ( سوره مبارکه القصص. آیه 5 )"

از رنجی که می بریم...


امروز می خواستم برم باقی خرید عید را بکنم اما حالش را ندارم... حتی وقتی به شیرینی هایی که برای عید خریدیم  نگاه می کنم دستم به طرفشون نمی ره....


خسته شدم از این زندگی سراسر رنج و درد... از این همه بی رحمی و ظلم....


عده ای را در فاصله ای نه چندان دور بی رحمانه می کشند و من با بی خیالی مشغول آماده شدن برای جشن نوروز باشم... مهمانی برم... جشن بگیرم و انگار نه انگار که عده ای در آب دارند می سپارند جان!!!


خدایا، منجی ات را برسان... گرچه ما لیاقتشون رو نداریم...

ما زنده زآنیم که آرام نگیریم


چند وقتیست که درباره شرایط کسب و کار حلال در اسلام می اندیشم. به این نکته که در دنیای امروز چه مواردی از اصول اساسی حلال بودن درآمد به حساب می آیند و چه مواردی در سطوح پایین تری قرار دارند که می توان آنها را با توجه به محدودیت های جامعه ساده سازی کرد. در واقع سوال اساسی این است که در چه شرایطی وظیفه کسب روزی حلال از یک فرد ساقط می شود؟


در جستجو هایم به نکات جالبی بر خوردم. نخست اینکه در اسلام تاکید بسیار زیادی بر استقلال مالی افراد شده. در احادیثی پیامبر کسب روزی حلال را همانند جهاد در راه خدا ذکر کرده اند و فردی که برای تامین نیازمندی های خانواده اش می کوشد را همانند مجاهد در راه خدا نامیده اند، و یا امام صادق علیه السلام به شخصی که گفت: فردی محروم و نیازمندم، ولی دوست ندارم با دست خود کار کنم یا به تجارت بپردازم، فرمود: «کار کن، اگرچه باربری باشد تا از مردم بی نیاز شوی».


نکته جالب اینست که در احادیث اسلامی بر کارکردن حتی در حالت داشتن توانایی مالی هم تاکید شده. حالا با اینهمه تاکید در چه زمانی فرد می تواند دست از کار کردن و کسب روزی حلال برای خود و خانواده اش بکشد؟ فکر می کنم خطوط قرمز اولیه کارهایی از قبیل احتکار، گرفتن ربا، دادن و گرفتن رشوه، کم فروشی، گران فروشی و خوردن مال غیر باشد.


اما در جامعه فعلی که افراد توانایی کسب و کار به صورت  مستقل و انفرادی را به راحتی ندارند، رعایت این موارد در تعاملات پیچیده اجتماعی و اقتصادی چگونه ممکن است؟ آیا فرد موظف است از حلال بودن کسب و کار مدیران شرکت اطمینان حاصل کند؟ اگر مدیران اهل پرداخت رشوه باشند آیا پول این فرد هم دیگر حلال نیست؟ و آیا می توان با توجه این موارد از کسب روزی انصراف داد؟


هنوز پاسخ این سوالات را نیافتم...


یک روز خوب خدا


خدای مهربانم شکرت... حالم بسیار خوش است...


چند وقتی بود که حوصله خودم را نداشتم چه برسد به نوشتن. مطلب قبلی را هم فقط محض خالی نبودن عریضه و با کلی کلنجار رفتن نوشتم... اما امروز حالم بسیار خوبه... آرامشی که چند روزی گمش کرده بودم را دوباره یافتم!!


مسجدی نزدیک محل کارم هست که گاهی موقع برگشتن مهمانش می شم... چند وقتی می شد که فرصت رفتن پیدا نمی کردم... نرفتنم از آن کوتاهی های نا بخشودنی بود!!! امشب بعد از مدتی طولانی مجددا مهمان این خانه عزیز شدم، البته یک مهمان درب و داغون و خسته... دلم واقعا برای فضای مسجد و نماز جماعت تنگ شده بود.


خانم ها در طبقه بالا هستند و وقتی می نشینی روبرویت آیه ای می بینی که بالای محراب نوشته شده:


"فَاذْکُرُونى أَذْکُرْکُمْ وَ اشکرُوا لى وَ لا تَکْفُرُونِ"


یک کار خوبی که انجام می دن قرآئت قرآن بین دو نمازه. من همیشه دعا می کنم که قاری اش همان قاری خاص باشه. فردی که واقعا قرآن را زیبا تلاوت می کنند و فکر می کنم قاری سرشناسی باشند، الان هر چه به ذهنم فشار می آرم اسمشون یادم نمی آد!! زیبایی آیات با قرائت ایشون بیشتر نمود پیدا می کنه.


آیه های امشب برایم آیات خاصی بودند... با آن صوت دلنشین روحم جانی تازه گرفت، همه دلتنگی هایم را در خودش حل کرد و از بین برد... راستی هر شب یک آیه منتخب هم در مسجد قرائت و بعد از آن تفسیر می شه. آیه امشب آیه سوم سوره شعرا بود که من در اینجا آیات قبل و بعدش را هم آوردم.


بسم الله الرحمن الرحیم


طسم (1)


تِلْک ءَایَت الْکِتَبِ الْمُبِینِ(2)


لَعَلَّک بَخِعٌ نَّفْسک أَلا یَکُونُوا مُؤْمِنِینَ(3)


إِن نَّشأْ نُنزِّلْ عَلَیهِم مِّنَ السمَاءِ ءَایَةً فَظلَّت أَعْنَقُهُمْ لهََا خَضِعِینَ(4)


وَ مَا یَأْتِیهِم مِّن ذِکْرٍ مِّنَ الرَّحْمَنِ محْدَثٍ إِلا کانُوا عَنْهُ مُعْرِضِینَ(5)


فَقَدْ کَذَّبُوا فَسیَأْتِیهِمْ أَنبَؤُا مَا کانُوا بِهِ یَستهْزِءُونَ(6)


طسم (1)


این قرآن آیات روشن کتاب خداست (که بر تو نازل گردید) (2)


(ای رسول ما) تو چنان در اندیشه هدایت خلقی که خواهی جان عزیزت را از غم اینکه ایمان نمی آوردند هلاک سازی (3)


ما اگر بخواهیم از آسمان مشیت آیت قهری نازل گردانیم که همه به جبر گردن به زیر بار ایمان فرود آورند (4)


هیچ آیت و ذکری از خدای رحمان بر آنها مجدد نیامد جز آنکه از آن اعراض کردند (5)


همانا این کافران آیات خدا را تکذیب کردند و بزودی حادثه هلاک آنانکه بآیات حق استهزاء کردند به اینان خواهد رسید (6)


بعد از مسجد، پیاده روی در این هوای دلچسب بارانی هم برای خودش لطفی داشت و به حال خوبمان رنگ و بویی دیگر داد. خدایا شکرت به خاطر لحظه هایی که می گذرند... به خاطر روزهای برفی و بارانی امسال که گذشتند و به خاطر روزهای بهاری و آفتابی که شاید اگر عمرم باقی بود ببینمشون...


چرخی در بازار تجریش


بوی عید می آید... امروز در یک حرکت غیر انقلابی از شرکت فرار کردم و رفتم خرید. گرچه فرآیند خرید مانند گذشته حالم را سرجایش نمی آره اما خالی از لطف هم نبود. بازار تجریش رو خیلی دوست دارم... معابر باریک و مملو از جمعیت... ستونی از میوه هاو سبزیجات خوشرنگ... ظروف بزرگ لواشک های جور وا جور که همیشه از گوشه چشم بهشون نگاه می کنم ولی هیچ وقت جرات خریدنشون رو پیدا نکردم... و بالاتر از همه فضای دوست داشتنی امام زاده صالح... آخ، دونات های نان سحر داشتند از قلم می افتادند، هر وقت گذارم به آن طرف می افته حتما یکی می خرم.


خیلی ها مشغول خرید عید بودند... امیدوارم شب عیدی هیچ پدری شرمنده خانواده اش نشه... ایکاش ما انسانها بیشتر به فکر هم باشیم و اینقدر با توجیحات ساده چشم بر روی برخی مسائل نبندیم... جدیدا وقتی پا به مراکز خرید شمال شهر می گذارم دچار دلتنگی خاصی می شم.


پ.ن: امروز فهمیدم من از معدود افرادی هستم که می تونم تنها به خرید برم!!


پ.ن 2:                    !!               !!