از رنجی که می بریم...


امروز می خواستم برم باقی خرید عید را بکنم اما حالش را ندارم... حتی وقتی به شیرینی هایی که برای عید خریدیم  نگاه می کنم دستم به طرفشون نمی ره....


خسته شدم از این زندگی سراسر رنج و درد... از این همه بی رحمی و ظلم....


عده ای را در فاصله ای نه چندان دور بی رحمانه می کشند و من با بی خیالی مشغول آماده شدن برای جشن نوروز باشم... مهمانی برم... جشن بگیرم و انگار نه انگار که عده ای در آب دارند می سپارند جان!!!


خدایا، منجی ات را برسان... گرچه ما لیاقتشون رو نداریم...

نظرات 2 + ارسال نظر
سلام پنج‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:59

سلام
آمین!

سلام
آمین!

M.M جمعه 27 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:36

سلام خوبی عزیزم
از این تصویرها آنقدر در ذهنمان هست که نم شود گفت
از رنجی که می بریم از دردی که میکشیم
گاهی وقتها دلم هوای این آدمهای الکی خوش را می خواهد
خوش به حالشان هست!!!!!!
پژوهشکده که هستیم ما ناهارخوریمان متصل است به بخش درمان ان هم ناباروری
با دیدن اینهمه مسافر خسته تازه از راه رسیده دردمند و ناراحت شاید همم باردار
غذا خوردن سخت میشود شاید برای من همه اش ۱۰ دقیقه هم نشود
کاش بیاید
روزهای خوبی داشته باشی
دیدنت امسال موهبتی بود که خدا نصیب من کرد
لطفی که فکرش رو هم نمی کردم
برام دعا کن
بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد