تقوا... واژه ای که خوشتر از آن نشنیده ام...


انشالله چند مطلب آینده را اگر عمری بود درباره تقوا خواهم نوشت. عجیب فکرم را مشغول کرده. احساس می کنم اشتباهاتی که در زندگی مرتکب شدم ریشه در همین کلام دارند. زمانی بود که گمان می کردم عشق سخنی است که از آن خوشتر نشنیده ام، احساس می کردم از من انسان بهتری می سازد... روحم با کمک آن پر می کشد به آسمان ها... اینقدر این احساس برایم عزیز بود  که تصور زندگی بدون عشق، باوری بس عجیب بود.


پس از گذشت زمان، احساس کردم که خود عشق اصالت و زیبایی هایش از معشوق مستقل است. این احساس آنقدر با عظمت است که وصل یا جدایی اثری در حالاتش ندارد. همیشه در درونت جاریست و روحت را نوازش می کند. محبتی در قلبت شکل می گیرد که احساس می کنی وسعتش بسیار است و می تواند سیراب گر تشنگی هایت باشد...


بعد تر به ناگاه دانستم که زیبایی عشق ریشه در مفهوم دیگری دارد. عشق بدون تقوا می شود یک حس گرایش شدید... شاید حتی نوعی از اعتیاد... آن روحی که به این گرایش شدید قلبی عظمت و زیبایی می بخشد تقوا است... این که از خود می گذری و در وجود دیگری غرق می شوی...


پس از آن دانستم که برای رشد کردن و سرشار شدن از زیبایی ... در هر مسیری و در هر عملی... بایستی تقوا را جستجو کنم. اینگونه دیگر نه هراسی وجود دارد و نه اندوهی... آرامش مطلق حکمفرما است در این سرزمین....  در تک تک لحظات وجودت از شادی و نور سرشار می شود... و عشق تنها یک جلوه از این روح با عظمت است...


پ.ن:

امام على علیه السلام:

اِنَّ التَّقوى مُنتَهى رِضَى اللّه  مِن عِبادِهِ وَحاجَتُهُ مِن خَلقِهِ فَاتَّقُوا اللّه  الَّذى اِن اَسرَرتُم عَلِمَهُ وَاِن اَعلَنتُم کَتَبَهُ؛

نهایت خشنودى خداوند از بندگانش و خواسته او از آفریدگانش تقواست، پس تقوا از خداوندى بکنید که اگر پنهان کنید مى داند و اگر آشکار سازید مى نویسد. (کنزالعمال، ج10، ص143، ح28731)


منِ او


اوه اوه... چقدر خاک گرفته اینجا... صاحب خانه اش دل نوشتن نداشت...



کتاب "منِ او" را خواندم. رمان ها ایرانی به دلیل نزدیکی بیشتر با فرهنگ و عقایدمان جذابیت بیشتری دارند. یک کتاب دیگر را هم دارم می خوانم اما برایم اینقدر جذاب نیست، ابر قورباغه و پای عسلی. این قسمت از کتاب "من او" را خیلی دوست داشتم... دوست داشتم اینجا ثیتش کنم...


"... جوانی که به عاشقی شهره بود به خدمت شیخ رسید. شیخ ورا گفت که به پندارت عشق خاتون از عشق به خداست؟ جوان گفت شمه ای از آن است. در طشت آب نقش ماه می بینم. شیخنا فرمودش اگر گردنت دمل نداشت، سر به آسمان می کردی و بی واسطه ماه را می دید.


علی لبخند زد. به حوض آب خیره شد. عکس خورشید توی حوض افتاده بود. درویش به خنده گفت:


تو هم نقش خدا را در مهتاب می دیدی؟


علی خندید و گفت:


عکس خورشید را در حوض می بینم... به خورشید نمی توان زل زد. چشم را می زند، اما به عکسش توی حوض می توان نگاه کرد...


این بار نوبت درویش بود که بخندد. 


-بدان علی من با تو هم رای هستم. مهتاب را دوست بدار، وقتش که شد با او وصلت کن اما همیشه دوستش بدار!!


- کی؟


- هر زمان که فهمیدی مهتاب را فقط برای مهتاب دوست داری با او وصلت کن.


- یعنی چه مهتاب را به خاطر مهتاب دوست بدارم؟


- یعنی در مهتاب هیچ نبینی جز مهتاب. اسمش را نبینی، رسمش را هم.


- مهتاب بدون رسم که چیزی نیست. مهتاب باید موهایش آبشار قهوه ای باشد، بوی یاس دهد...


- اینها درست! اما اگر مهتاب را اینگونه دوست بداری یک بار که تنگ در آغوشش بگیری می فهمی که همه زن ها مهتاب هستند... یا اینکه حکما هیچ زنی مهتاب نیست. از ازدواج با مهتاب همانقدر پشیمان خواهی شد که از ازدواج نکردن با او.... هر وقت مهتاب چیزی نبود و هیچ بود با او وصلت کن! آن روز خودت هم هیچ نیستی... آن روز خودم خبرت می کنم....


علی قبول کرد... درویش سر علی را بوسید و در گوشش چیزی گفت....


...شبی در پاریس که فاصله ام با مهتاب یک دستگیره در بود... خوابم نمی برد. از جا بلند شدم. صدای درویش در گوشم بود. در خودم فریاد کشیدم درویش خبرم کن دیگر! الان وقتش است... اما می دانستم که مهتاب را به خاطرخودش نمی خواهم... چراغ هال روشن شد. مهتاب بود. صدایش گرفته بود، به من گفت: مرا دوست نداری؟


- هیچ کس به قاعده ای که من تو را دوست دارم کسی را دوست نداشته است...


- علی من دلم برایت می سوزد. تو چرا باید اینقدر زجر بکشی. این جور عاشقی زجر کشیدن است دیگر...


چیزی نگفتم. جلو آمد. دستش را توی موهایم فرو برد... سرم را عقب کشیدم. دست مهتاب به من نمی رسید. انگار عصبانی شده بود فریاد کشید: اصلا تو می دانی نفس درون یعنی چه؟ اگو یعنی چه؟ ... نوبت من بود که داد بکشم. داد کشیدم و گفتم، آنچه را درویش در گوشم گفته بود... مَن عَشّقَ فَعَفّ ثُم ماتَ ماتَ شَهیدا!!


از لوطی گری به دور است اگر ننویسم درویش عاقبت شبی به من خبر داد که وقتش رسیده... شبی دور و بر سال 67... سال موشک باران... فی الفور با مهتاب تماس گرفتم و گفتم فردا عقد خواهیم کرد... پیرزن چه ذوقی کرد... پس بالاخره بعد از نیم قرن سر عقل آمدی...


صبح راه افتادم به سمت آپارتمان مهتاب و مریم... از روی در به داخل حیاط رفتم. در روی زمین بود. بدون هیچ انتخابی ... توی یک شهر ده میلیونی صاف سرش را - سر کریه و بی مویش را که به سر یک ماهی گندیده می مانست- انداخته بود و با آن قامت نخراشیده مهمان آن دو شده بود. اولین نامحرمی بود که موهای آندو را می دید. حکما نامحرم بود، مگر می شد موشک زن باشد؟ "


پ.ن: شیر دلی شدم!! الان ساعت 12:35 دقیقه نیمه شبه و من در خانه تنها هستم. نزدیکه نیم ساعته که برق ها قطع شده اند و من با آرامش پای لپ تاپ نشسته ام و مطلب می نویسم... فقط نمی دانم با این گرما بدون کولر چگونه بخوابم؟!!


از این روزها


نمی دانم چرا نمی توانم بنویسم، موضوعات زیادی در ذهنم وجود دارند اما نوشتن و مرتب کردنشان برایم دشوار شده. این چند روز به موضوع خاصی فکر می کردم. به اینکه خیلی مهم است محورهای مختصات زندگی ات بر چه نقطه ای تنظیم شده... ابعاد فضایت چگونه است... محورهای آن در امتداد خودت ادامه یافته اند، بر دنیای مادی و یا بر دنیایی دیگر. جواب هایت به مسائل مختلف در هر کدام از این حالت ها بسیار متفاوتند. 


انگار بیش از این نمی توانم موضوع را پرورش بدم... ذهنم یاری نمی کند... خنگ شدم رفت!!


در دیار آرزو...

"...خدایا! دردمندم، روحم از شدت درد می‏ سوزد، قلبم می‏ جوشد، احساسم شعله می‏ کشد، و بندبند وجودم از شدت درد صیحه می ‏زند.


خدایا! تو مرا اشک کردی که همچون باران در نمک زار انسان ببارم


تو مرا فریاد کردی که همچون رعد در میان توفان حوادث بغرم


تو مرا درد وغم کردی تا همنشین محرومین و دلشکستگان باشم


تو مرا عشق کردی تا در قلب های عشاق بسوزم


تو مرا برق کردی تا در آسمان ظلمت زده بتازم و سیاهی این شب ظلمانی را بدرم


خدایا! تار و پود وجود مرا با غم و درد سرشتی


تو مرا به اتش عشق سوختی ، در کوره غم گداختی ، در توفان حوادث ساختی و پرداختی

تو مرا در دریای مصیبت و بلا غرق کردی و در کویر فقر و هرمان و تنهایی سوزاندی


خدایا! دل غم زده و درد مندم  آرزوی آزادی می کند و روح پژمرده ام خواهش پرواز دارد تا از این غربتکده ی سیاه  ردای خود را به وادی عدم بکشاند و از بار هستی برهد و در عالم نیستی فقط با خدای خود به وحدت برسد..."


پ.ن: ایکاش لیاقت بیان جملات بالا را داشتم...


مرد رنج ها و هجرت های بزرگ


"... انسان گاهگاهی خود را فراموش می کند، فراموش می کند که بدن دارد، بدنی ضعیف و ناتوان که، در مقابل عالم و زمان کوچک و ناچیز و آسیب پذیر است ، فراموش می کند که همیشگی نیست، و چند صباحی بیشتر نمی پاید، فراموش می کند که جسم مادی او نمی تواند با روح او هم پرواز شود، لذا این انسان احساس ابدیت و مطلقیت و غرور و قدرت می کند، سرمست پیروزی و اوج آمال و آرزوهای دور و دراز خود ، بی خبر از حقیقت تلخ و واقعیتهای عینی وجود، به پیش می تازد و از هیچ ظلم وستم رو گردان نمی شود.


اما درد آدمی را به خود می آورد، حقیقت وجود او را به آدمی می فهماند و ضعف و زوال و ذلت خود را درک می کند و دست از غرور کبریایی برمی دارد  و معنی خودخواهی و مصلحت طلبی و غرور را می فهمد و آن را توجه نمی کند.


... خدایا هدایتم کن زیرا می دانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است.


خدایا هدایتم کن که ظلم نکنم زیرا می دانم ظلم چه گناه نابخشودنی است.


خدایا ارشادم کن که بی انصافی نکنم زیرا کسی که انصاف ندارد، شرف ندارد.


خدایا راهنمایم باش تا حق کسی را ضایع نکنم که بی احترامی به یک انسان همانا کیفر خدای بزرگ است. خدایا مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات ده تا حقایق وجود را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده کنم.


خدایا پستی دنیا و ناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوه گر ساز تا فریب زرق وبرق عالم خاکی مرا از یاد تو دور نکند.


خدایا من کوچکم...


ضعیفم...


ناچیزم...


پر کاهی در مقابل طوفانها هستم...


به من دیده عبرت بین ده تا ناچیزی خود را ببینم و عظمت و جلال ترا براستی بفهمم و بدرستی تسبیح کنم."


پ.ن: امروز این مناجات را بر سر مزارشون از بلندگو می شنیدم... توصیف فضایش برایم ممکن نیست... دلتنگی هایم را در میان جملاتش گم کردم....