"... انسان گاهگاهی خود را فراموش می کند، فراموش می کند که بدن دارد، بدنی ضعیف و ناتوان که، در مقابل عالم و زمان کوچک و ناچیز و آسیب پذیر است ، فراموش می کند که همیشگی نیست، و چند صباحی بیشتر نمی پاید، فراموش می کند که جسم مادی او نمی تواند با روح او هم پرواز شود، لذا این انسان احساس ابدیت و مطلقیت و غرور و قدرت می کند، سرمست پیروزی و اوج آمال و آرزوهای دور و دراز خود ، بی خبر از حقیقت تلخ و واقعیتهای عینی وجود، به پیش می تازد و از هیچ ظلم وستم رو گردان نمی شود.
اما درد آدمی را به خود می آورد، حقیقت وجود او را به آدمی می فهماند و ضعف و زوال و ذلت خود را درک می کند و دست از غرور کبریایی برمی دارد و معنی خودخواهی و مصلحت طلبی و غرور را می فهمد و آن را توجه نمی کند.
... خدایا هدایتم کن زیرا می دانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است.
خدایا هدایتم کن که ظلم نکنم زیرا می دانم ظلم چه گناه نابخشودنی است.
خدایا ارشادم کن که بی انصافی نکنم زیرا کسی که انصاف ندارد، شرف ندارد.
خدایا راهنمایم باش تا حق کسی را ضایع نکنم که بی احترامی به یک انسان همانا کیفر خدای بزرگ است. خدایا مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات ده تا حقایق وجود را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده کنم.
خدایا پستی دنیا و ناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوه گر ساز تا فریب زرق وبرق عالم خاکی مرا از یاد تو دور نکند.
خدایا من کوچکم...
ضعیفم...
ناچیزم...
پر کاهی در مقابل طوفانها هستم...
به من دیده عبرت بین ده تا ناچیزی خود را ببینم و عظمت و جلال ترا براستی بفهمم و بدرستی تسبیح کنم."
پ.ن: امروز این مناجات را بر سر مزارشون از بلندگو می شنیدم... توصیف فضایش برایم ممکن نیست... دلتنگی هایم را در میان جملاتش گم کردم....
در این دنیا نبود، اما بیشتر از وقتی که زنده بود وجود داشت، اثر داشت و چه قدر غاده خوابش را میدید. دیشب خواب دید مصطفی در صندلی چرخ داری نشسته و نمیتواند راه برود. دوید، گفت: «مصطفی! چرا این طوری شدی؟»
گفت: «شما چرا گذاشتید من به این روز برسم؟ چرا سکوت کردید؟»
غاده پرسید: «مگر چی شده؟»
گفت: «برای من مجسمه ساخته اند. نگذار این کار را بکنند. برو این مجسمه را بشکن!»
بیدار که شد نمیدانست مصطفی چه میخواسته بگوید. پرس و جو کرد و شنید که در دانشگاه شهید چمران اهواز از مصطفی، مجسمه ای ساخته اند.
میدانست در تهران هم یکی از خیابان های آباد و زیبا را به اسم مصطفی کرده اند. این ظاهر شهر بود و او خوشحال میشد، اما کاش باطن شهر هم این طور بود. گاه آدم هایی را در این خیابان ها میدید که دلش میشکست. میترسید، میترسید مصطفی بشود یک نام و ... تمام.
"نیمه پنهان ماه"؛ چمران به روایت همسر شهید/ حبیبه جعفریان
------------------
چمران: پیغام فرستاده که باید علیه رژیم ایران یک رادیو راه بندازین.
ابراهیم: خب، این همون چیزیه که ما یه عمره دنبالش می گردیم.
چمران: ما دنبال چی میگردیم؟
ابراهیم: دنبال یک امکان تبلیغ علیه شاه.
چمران: ولی نه علیه ایران.
توسلی: یعنی چی؟
چمران: تازگی ها به اخبار و تبلیغاتشون دقت کردین؟ به جای خلیج فارس میگن: خیلیج عربی. به جای خوزستان میگن عربستان. بعد هم مدام از ما میپرسن که پس کی کار مسلحانه رو تو ایران شروع میکنین؟ همۀ اینها کنار هم معناش اینه که این همه چریدین، پس کو دنبه؟
توسلی: (به شوخی) حالا کو دنبه؟
چمران: دنبه رو که قرار نیست تحویل اینها بدیم. دنبه اش قراره برسه به ایران.
ابراهیم: ببین دکتر! هم اقدام مسلحانه و هم داشتن یک بوق تبلیغاتی علیه شاه، چیزاییه که ما مدتهاست دنبالشیم. حالا که این امکان فراهم شده، پشت پا زدن بهش، فکر نمیکنم کار معقولی باشه.
چمران: من هم عبدالناصرو دوست دارم و هم براش احترام قائلم، به خاطرات مبارزات ضدآمریکاییش، به خاطر خدمت به مملکتش، به خاطر شهامت کم نظیرش، ولی یه مشکل جدی داره که روی همۀ صفات خوبش سایه میندازه و اون بحث ناسیونالیزم عربیشه. اون در این مسیر حاضره همه چی شو فدا کنه. این روحیه شاید برای مملکت خودش مفید باشه ولی قطعاً برای ما نیست.
ما رادیو میخواستیم برای اینکه حرف خودمون رو بزنیم نه حرف اونها رو.
ما وقتی باید کار مسلحانه رو شروع کنیم که خودمون صلاح میدونیم، نه وقتی اونا لازم میدونن.
فیلمنامۀ "مرد رؤیاها"/ سیدمهدی شجاعی
---------
روز-داخلی-دانشگاه کالیفرنیا-اتاق استاد
چمران: به نظر شما این که من اینجا فقط به فکر خودم باشم و همه ی جوون های مثل خودم رو و معلمین و اساتیدم رو فراموش کنم نامردی نیست؟
استاد: (لحظاتی در سکوت فکر می کند و سپس) چرا! نامردیه. ولی چرا فقط تو این طوری فکر می کنی؟ این همه ایرونی که تو امریکا هستن چی؟
چمران: فقط من نیستم. خیلی از جوون های دیگه هم تفکرشون و آرمانشون همینه، اما بقیه؛ بقیه که این طوری فکر نمی کنن، دچار همین تحقیری شدن که شما بهش اشاره کردین*. دیالکتیک سوردل یادتونه؟ فرد تحقیرشده برای نجات از تحقیر به دامان تحقیرکننده پناه میبره. مثل بچه ای که از مادرش کتک خوده و همون لحظه برمیگرده به دامان مادرش. این شیوه ایه که نئو کلونیالیسم(استعمار مدرن) برای امثال کشور من پیش گرفته.
استاد: من فکر میکردم تو فقط مسائل علمی رو خوب میفهمی (شوخی و جدی) این طوری باشه؛ بعید میدونم به درد مؤسسه بل بخوری (و می خندد)
چمران: (شوخی و جدی) شما از موضع استاد با من حرف میزنید یا از موضع سیاستمداران آمریکایی؟!
استاد: (به شدت میخندد. بلند میشود و چمران را از پهلو بغل میکند) شوخی کردم مصطفی! ما منتظریم که ورودت رو به لابراتوار بل جشن بگیریم.
* استاد در بحثی که با چمران برای متقاعد کردن او جهت نپرداختن به فعالیت سیاسی و مشغول شدن در مؤسسهی بل (باحقوق اولیهی ماهی بیست هزار دلار) داشت، در جواب چمران که میگه؛ استاد، شما هم عمده تلاشتون برای مؤسسهی بل و امریکا و در نهایت افتخار کشورتونه! میگه؛ بله امریکا، نه ایران، نه یک کشور عقب افتادهی مستعمره."
فیلمنامه ی "مرد رؤیاها"/ سید مهدی شجاعی
--------
آلمان-روز-داخلی-سالن کنفرانس دانشگاه هامبورگ
چمران پشت تریبون قرار دارد و سالن، لبریز از جمعیت است. پیداست که سخنرانی به پایان رسیده و چمران به آخرین سؤالات پاسخ میدهد.
سکانس با کف زدن حضار آغاز میشود.
چمران: و اما سؤالی هست که در یادداشت های مختلف، با زبان های متفاوت مطرح شده و من گذاشتم که در پایان سؤالات، یکجا جواب بدم.
اصل مطلب این است که "چرا به ایران برنمیگردم؟". این مضمون با لحن های مختلف در این یادداشت ها آمده از این قبیل:
- آیا شما قصد برگشتن به ایران ندارید؟
- کی به ایران برمیگردید؟
- چرا به ایران برنمیگردید؟
- آیا فکر نمیکنید که وجود شما در ایران مفیدتر است؟
- اگر راست میگویید و اهل مبارزه هستید، چرا بیرون گود ایستاده اید؟ چرا به ایران برنمیگردید؟
خوب از همین آخر شروع میکنم.
اولاً: من ادعا نکردم که اهل مبارزه هستم که حالا راست بگویم یا نگویم.
ثانیاً: همۀ کارهای ناقابل من در خارج از کشور به نحوی مقدمه است برای کار در ایران و هیچکس دوست ندارد که مقدماتش منجر به نتیجه نشود.
ثالثاً و نتیجتاً هر لحظه ای که احساس بکنم در ایران امکان فعالیت فراهم است برمیگردم.
رابعاً: فکر نمیکنم این یادداشت ها را از ایران پست کرده باشند، یعنی کسی که اینها را نوشته، حتماً خودش در همین جا زندگی میکند، پس مهیا شود که با هم برگردیم.
خامساً: یک ناشیگری کوچکی اینجا اتفاق افتاده که نشان میدهد نویسندۀ همۀ این یادداشت ها یک نفر است. چراکه با یک خط با یک خودکار نوشته شده.
و من نمیفهمم که این عزیز چه آشی در ایران برای من پخته که دوست دارد من هرچه زودتر به خوردن آن نایل شوم.
دانشجویان میخندند و کف میزنند.
فیلمنامه ی "مرد رؤیاها"/ سید مهدی شجاعی
--------
منبع : lana-godot.blogfa.com
مهدیه جان خیلی خیلی ممنون از این پستت.
روحم تازه شد .
از کامنت گذار بالا هم تشکر می کنم .
عجیب اینه که آدم های بزرگ همیشه در حیاتشن مظلومیت های بزرگ رو تجربه می کنن.
سلام خانم
دلم براتون تنگ شده بود . از وقتی گفتین سفر نمادین تشریف می برین و این وبلاگ رو با خودتون همراه نمی کنید دیگه این طرفا نیومده بودم . دیشب یادتون افتادم . تصمیم گرفتم امروز یه سری بزنم . خوشحال شدم دیدم که هستین .
بااحترام
خدایا مرا به خاطر گناهانی که در طول روز با هزاران قدرت عقل توجیهشان می کنم ببخش!
شهید مصطفی چمران
از جمله دعایی کاربر امیر که نقل کردن لذت بردم
ممنونم
به کاربر ؛یه....؛ هم به خاطر همتشون تبریک میگم
؛هر کی ندونه فکر میکنه من صاحب وبلاگم:)))؛