إنى لما أنزلت إلى من خیر فقیر...

ذهنم همچنان در وادی دعای حضرت موسی (ع) است... احساس می کنم مفهومش وسیع تر از آن چیزی است که در ابتدا به ذهن می رسد. می دانید گاهی اوقات نفس بازی جالبی را آغاز می کند... در درونت خواسته خیر و حلالی شکل گرفته... برایت می خواند که خیر است، خیلی خیر است پس رویش پا فشاری کن... می دانی اگر محقق نشود از چه فیضی محروم می شوی... نیتت هم که درست درست است و اصلا مو لای درزش نمی رود... به اثرات مثبتش فکر کن... چقدر بد می شود اگر نشود...


در اینجا آن ادعاهای بندگی محک می خورند... بندگان صالح خداوند طالب آن خیرند که شرطش نازل شدن از جانب او باشد... رضای او را می جویند و مصداق برایش تعریف نکرده اند... وقتی مقصود هوای نفس نباشد، اگر محقق نشد غمی نخواهی داشت. مگر برای او نخواسته ای؟ پس تحقق یا عدم آن نیز با اوست... اصلا هدف چه بوده؟ خب راه های دیگری هم وجود دارند، چرا فقط به این راه دل خوش کرده ای... چرا مصداق برای خود ساخته ای...


ادعاهایت اینجا محک می خورند... شدت اندوه بیانگر میزان هوای نفس است...



تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن... که خواجه خود روش بنده پروری داند...



توضیحاتی در خصوص مطلب قبلی

امروز یکی از دوستان عزیز ما تذکراتی در خصوص مطلب قبل دادند که من را بر آن داشت اشتباهات پیش آمده را جبران کنم.


نکته اول اینکه قصد ما از نوشتن مطلب فقط تعریف از جای جدید و احیانا پز دادن نبود. می خواستم تصویری از فضایی اینچنینی و اثراتش در ذهن خواننده ایجاد کنم تا انگیزه ای شود برای تلاش در این مسیر. نکته دوم هم اگر گفتم استخدامش سخت است در واقع چندین دلیل داشت. مثلا به دلیل نوپا بودن شرکت در رشته های محدودی نیرو می گیرد و روی دانشگاه محل تحصیل تاکید خاصی دارند. اگر شرکت توسعه یابد مطمئنا از این محدودیت هایی که در حال حاضر با آنها مواجه است کاسته می شود.


ببخشید اگر نتوانستم آنچه در ذهن داشتم را به درستی بیان کنم...

الهم وفقنا لما تحب و ترضی ...

 دومین بار است که این هفته تا هشت شب شرکت می مانم، می شود 12 ساعت کار مداوم. فردا جلسه مهمی داریم و  اشتیاقم بسیار است برای انجام کارها. اصولا بیش تر از یک ساعت جایی آرام نمی نشینم، اما امروز برای صرف ناهار هم از پشت کامپیوتر بلند نشدم.


راستی هنوز درست و حسابی مستقر نشده بودیم که همخانه پیدا کردیم. یک گروه انیمیشن آمده اند و در همین دو اتاق محقر ما ساکن شده اند. اینجا بیشتر اوقات تنها هستم و داشتن همسایگانی با تخصص انیمیشن خیلی هیجان انگیز است. دیروز دسته جمعی کلی انیمیشن دیدیم، برخی از لحاظ تکنیک واقعا خارق العاده بودند، انیمیشن ابتدای بازی بتمن، بازی Assassins، انیمیشنی که با آبرنگ داستان پیرمرد و دریا را بر روی شیشه روایت می کند.. غصه خوردم که هنر و تکنولوژی در دست نااهلانی افتاده که استفاده درستی از آن نمی کنند، به جز آخری همه اش جنگ بود و خونریزی...


این همسایگان ما می خواهند در زمینه های مذهبی و عقیدتی فعالیت کنند و شرکت قرار شده از آنها پشتیبانی مالی کند. مدیر عامل شرکتمان بیست و چند سال بیشتر ندارند. سال اول فوق لیسانس هستند، اما خیلی فعالیت می کنند. از دیدن دغدغه ها، تلاش و آرمانهایشان لبریز شادی می شوم... مثلا در کارهای خدماتی حاضرند با همان هزینه دوبرابر خواست کارفرما را انجام دهند تا مردم که مشتریان سرویس هستند ناراضی نشوند...


می دانید در جامعه ما مسیر درست برای رفتن کم است و این محرومیت سرمایه های عظیمی از آندسته که دغدغه اصلاح و اصرار بر حق و باطل دارند را هدر می کند. اکثر مسیرهای موجود ماهیت درستی ندارند و گاه خیر نرفتنشان بیشتر است، و چقدر مهلک است این نرفتن... در این میان تلاش آنهایی که مسیر را برای سازندگی هموار می کنند به راستی ارزشمند است. فضای اینجا اینقدر خوب ساخته شده که بچه ها از دل و جان مایه می گذارند... خدای مهربان سپاس... هر چه خوبی می بینم در دلم دعایی نقش می بندد... الهم وفقنا لما تحب و ترضی... 


* عنوان هدیه دوستی عزیز است...


فانی قریب..

وَ إِذَا سأَلَک عِبَادِى عَنى فَإِنى قَرِیبٌ أُجِیب دَعْوَةَ الدَّاع إِذَا دَعَانِ فَلْیَستَجِیبُوا لى وَ لْیُؤْمِنُوا بى لَعَلَّهُمْ یَرْشدُونَ... و چون بندگان من از تو سراغ مرا مى گیرند بدانند که من نزدیکم و دعوت دعاکنندگان را اجابت مى کنم البته در صورتى که مرا بخوانند پس باید که آنان نیز دعوت مرا اجابت نموده و باید به من ایمان آورند تا شاید رشد یابند...


بارالها به خیری که تو نازل فرمایی محتاجم...


* آیه 186 سوره مبارکه بقره




که من گمشده این ره نه به خود پیمویم...

از دیروز اتفاقات عجیبی رخ داده اند که ممکن است مسیر پیش رویم را تغییر دهند... از جزئیاتش چیزی نمی گویم، انشا الله خیر باشد... موقعیتی پیش آمده که شاید برای خواندن دکتری در انگلستان اقدام کنم... این پروژه خاص می تواند برای آینده کشورم مفید باشد... آنهم در سازمانی که با جان انسانها سر و کار دارد... عزم سفر کرده ام... باز دغدغه رفتن و تنهایی... این بار اما در قلبم دسته های کوچکی از نور گهگاه جلوه می کنند...

چند وقت پیش با دوستی درباره رفتن صحبت می کردیم... برایم از وظیفه می گفت و افرادی که این راه را نه برای مصالح خودشان بلکه بر حسب وظیفه ای که نسبت به آرمانهایشان دارند می روند... آه که چقدر شنیدن و گفتنش زیباست اما عمل و پایداری به آن مقوله دیگری است... چقدر نفس این مواقع فریبکار ماهری است...


مسیری نو... طرحی نو...

نه اینکه که فکر کنید ما خودمان را جزء آن دسته که هستی شان در رفتن است و نیستی شان در سکون و رخوت، می پنداریم... نه خیر، ما خودمان آخر درجا زدن هستیم...


شیرین است وقتی خسته و کوفته، اما با یک بغل اشتیاق به خانه بازمیگردی... شوق فردایی دگر و کارهایی که در راه در ذهنت مرورشان می کنی.... احساس زیبای مفید بودن و ایفای وظیفه... این لبخند عریض و طویلی که بر لبانمان نقش بسته را خیلی وقت پیش گم کرده بودم... احساس زنده بودن می کنم... خدایا سپاس...


هر روز صبح از جلوی آجر های سرخ رنگ و نرده های خاکستری اش عبورمی کنم... کمتر از یک دقیقه فرصت است برای نگاهی به آن طرف نرده ها... به آن میز پینگ پنگ کنار در... به ساختمان تنهایی که انگار با باقی ساختمان ها قهر است و رویش را از آنها برگردانده... 


القصه... ما دوباره مشغول به کار شدیم، البته مقرر شده دو هفته آزمایشی بروم و این همه ذوق زدگی برای بودن در محیطی است که شکر خدا بسیار با کار قبلی ام متفاوت است... جمعی که هم توانمندند و از آنها بسیار می آموزم، هم دغدغه دارند برای آبادانی کشور و اعتلای اسلام عزیز... خدایا سپاس... وارد شرکت که می شوم پوستر هایی با جملات مذهبی، نوع پوشش خانم ها، وقار همکاران و دیدار یکی از دوستان عزیزم به راستی برایم موجب روشنی دیده است.


اگرچه در بدو ورود اینجانب گروه صنایع را از دفتر اصلی تبعید کردند، اما نسبت به اتاقی که بهمان دادند احساس اتاق خویش را دارم... این ساختمان متعلق است به دانشگاه و نسبت به دفتر اصلی کمی کهنه است و ژولیده.، اما تا دلتان بخواهد دنج است و مناسب برای تمرکز... طرح های زیادی در ذهن دارم... انشا الله عمری اگر باقی بود... برای این دیوار ها و میز ها کلی نقشه داریم...


خوب دیگر زیاد تعریف کردم... انشا الله لایق باشم برای خدمت به انقلاب... این مواقع به خودم نهیب می زنم که یادت باشد در این دنیا دلت را جایی جا نگذاری و به غیر از او امید نداشته باشی... اینقدر ذوق نکن بچه جان... ایکاش همه محیط های کاری کشورم اینگونه بودند... اگر از کلمه "همه" کوتاه بیایم ایکاش بیشتر اش اینگونه بود...