مسیری نو... طرحی نو...

نه اینکه که فکر کنید ما خودمان را جزء آن دسته که هستی شان در رفتن است و نیستی شان در سکون و رخوت، می پنداریم... نه خیر، ما خودمان آخر درجا زدن هستیم...


شیرین است وقتی خسته و کوفته، اما با یک بغل اشتیاق به خانه بازمیگردی... شوق فردایی دگر و کارهایی که در راه در ذهنت مرورشان می کنی.... احساس زیبای مفید بودن و ایفای وظیفه... این لبخند عریض و طویلی که بر لبانمان نقش بسته را خیلی وقت پیش گم کرده بودم... احساس زنده بودن می کنم... خدایا سپاس...


هر روز صبح از جلوی آجر های سرخ رنگ و نرده های خاکستری اش عبورمی کنم... کمتر از یک دقیقه فرصت است برای نگاهی به آن طرف نرده ها... به آن میز پینگ پنگ کنار در... به ساختمان تنهایی که انگار با باقی ساختمان ها قهر است و رویش را از آنها برگردانده... 


القصه... ما دوباره مشغول به کار شدیم، البته مقرر شده دو هفته آزمایشی بروم و این همه ذوق زدگی برای بودن در محیطی است که شکر خدا بسیار با کار قبلی ام متفاوت است... جمعی که هم توانمندند و از آنها بسیار می آموزم، هم دغدغه دارند برای آبادانی کشور و اعتلای اسلام عزیز... خدایا سپاس... وارد شرکت که می شوم پوستر هایی با جملات مذهبی، نوع پوشش خانم ها، وقار همکاران و دیدار یکی از دوستان عزیزم به راستی برایم موجب روشنی دیده است.


اگرچه در بدو ورود اینجانب گروه صنایع را از دفتر اصلی تبعید کردند، اما نسبت به اتاقی که بهمان دادند احساس اتاق خویش را دارم... این ساختمان متعلق است به دانشگاه و نسبت به دفتر اصلی کمی کهنه است و ژولیده.، اما تا دلتان بخواهد دنج است و مناسب برای تمرکز... طرح های زیادی در ذهن دارم... انشا الله عمری اگر باقی بود... برای این دیوار ها و میز ها کلی نقشه داریم...


خوب دیگر زیاد تعریف کردم... انشا الله لایق باشم برای خدمت به انقلاب... این مواقع به خودم نهیب می زنم که یادت باشد در این دنیا دلت را جایی جا نگذاری و به غیر از او امید نداشته باشی... اینقدر ذوق نکن بچه جان... ایکاش همه محیط های کاری کشورم اینگونه بودند... اگر از کلمه "همه" کوتاه بیایم ایکاش بیشتر اش اینگونه بود...




نظرات 1 + ارسال نظر
میعاد چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 00:17

الهم وفقنا لما تحب و ترضی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد