اللهم اکشف هذه الغمه...

برخی اوقات حسرت می خورم به آنهایی که وقتی وارد مسجد می شدند پیامبر خدا را می دیدند و پشت سر ایشان نماز می خواندند... حسرتی عمیق که این روزها دیدن جمال آل محمد لیاقت می خواهد و هر کسی شایسته آن نیست...


گاه در دعای عهد وقتی می خوانم خدایا رحم کن بر بیچارگی ما پس از محمد (ص)، با خود می گویم مگر می شود پروردگاری که اینچنین نسبت به بندگانش مهربان و بخشنده است آنها را تنها بگذارد و بین نسل های مختلف بشر تبعیض قائل شوند... نه اصلا نمی شود...


به قول مادر این محرومیت از وحی، نشانه بلوغ بشریت است... یعنی آدم ها یکمی شعورشان بالاتر رفته و حالا خودشان باید به جستجو بپردازند... حال نعمت بر آدمیان کامل شده، انسانها به جای اینکه برای شنیدن کلام وحی به دنبال پیامبر خدا بگردند در هر جا و هر ساعتی از شبانه روز می توانند بنشینند و گوش دل بسپارند به کلام او... حال قرآن میهمان خانه تک تکشان است...


با خود می اندیشم که انگار فقط اهل آرزو هستم نه عمل... یعنی همیشه آرزو می کنم که ایکاش آن زمان بودم و چنین می کردم و یا ایکاش اینگونه بود تا به آن فیض الهی می رسیدم...


تلخ است سرنوشت آدم هایی که یا در گذشته زندگی می کنند و یا در آینده، آدم هایی که همیشه امروزشان را به مسلخ گذشته می برند... درست است که دیگر اخبار آسمان ها به گوشمان نمی رسد، درست است که اتصال به خاندان پیامبر در این زمان لیاقت ویژه و ظرفیت خاصی می طلبد، اما چرا اینچنین قرآن در زمانه ما مهجور شده؟ چرا این نعمت بزرگ خداوند را نا سپاسی می کنیم و همچو جاهلان سوار بر اسب آرزوهای دراز می تازیم تا مرگ ما را بر زمین زند... 



* جمله آخر برگرفته از حکمتی است از نهج البلاغه... علی علیه السلام فرمودند: هر که همراه آرزوی خویش بتازد، مرگش او را بر زمین افکند...



سَاء مَا یَحْکُمُونَ...

پیش درآمد...


چند وقتی است که مبتلا شدم به بیماری بد و بیراه گفتن به دنیا...


این چه وضعی است آخر... .


چه بگویم از این سیستم ارزش گذاری عجیب و غریب آدمیان... چه بد حکم می کنند...


گله دارم از جامعه ای که روحیه همراهی و کار گروهی در آن وجود ندارد... همه می خواهند به تنهایی پیروز میدان باشند و سر و گردنی بالاتر از بقیه قرار گیرند...


هدف از زندگی در دنیا را پیروزی در مسابقه ای بیهوده تعریف کرده اند... جدال بر سر نام و جاه و مقام... جدال بر سر مدرک و مال و بنون...


اگر به مسابقه دهنده ها نگاه کنیم عده ای آرام و بی هیچ توجهی می دوند؛ نه خیری دارند و نه شری... در ذهنشان موفقیت در میزان تکروی شان تعریف شده... در این میدان خداوند به داد عده ای دیگر برسد که دریغ نمی کنند از بر زمین زدن کنار دستی هایشان...


چه معدود هستند کسانی که برایشان تقوی مهم تر باشد از پیروزی... که بدانند پیروزی حقیقی در تقوا است و عمل به آن...


دردناک است که بفهمی همه عمر در مسیر اشتباه دویده ای... دنیا محلی است برای مسابقه اما مسیر حقیقی آن نیست که می بینیم، نه هدفش این است و نه راه روش پیروزی در آن... قرار است از خود رها شویم نه اینکه با سر سقوط کنیم در دایره نفسانیات... قرار است در خیرات مسابقه بگذاریم نه در مال دنیا...


راه و رسم مسابقه در تنه زدن و چشم بستن بر دیگر انسانها نیست، بلکه در کار گروهی تعریف شده... در توجه به یکدیگر و گذشتن از منافع خود در راه رضای خدا... معیار موفقیت حتی به حجم عبادت نیست بلکه در گذشتن از خود است... در این مسابقه هر چه دست افراد بیشتری را بگیری به مقصد نزدیک تر می شوی... هر چه به کار گروهی مشتاق تر باشی، موفق تری...


به خود می نگرم که در کدام دسته قرار می گیریم... حس می کنم آدم هایی مثل من مدام بین این دسته ها در نوسان هستند...



اصل مطلب...


امروز به این کشف رسیدم که فقط بلدم فلسفه ببافیم و هنگام عمل تعطیل تعطیل هستم...


صبح سخنرانی بسیار زیبای آیت الله محمدتقی جعفری را می دیدم که می گفتند عقل بدون عمل و تجربه کامل نمی شود... بس کنید این فلسفه بافی ها را... بروید در میدان عمل و تجربه کنید...


پایمان بند دنیا است و چشم و گوشمان را کور کرده اما در شرح بی ارزشی آن مثنوی ها می سراییم... از دست خودم به کدام غار بدون خرسی پناه برم...



کل یوم عاشورا... کل الارض کربلا...

کل یوم العاشورا... کل الارض الکربلا...


اینجا کربلاست، روز عاشورا... روز تشخیص خبیث از طیب... روز آزمون بزرگ الهی...


به اطراف که بنگری، مثل این عکس های پانارومای 360 درجه، چند گروه را می بینی...


عده ای اینطرف میدان ایستاده اند...


گرچه یک لباس پوشیده و زیر یک پرچم ایستاده اند اما با هم تفاوت دارند..


گروه اول... خود به امام نامه نوشته و دعوتشان کردند... همانهایی که برایشان نوشته بودند میوه ها رسیده و هنگام چیدن آنهاست... شبث بن ربعی، حجار بن ابجر، قیس بن اشعث... بندگان دنیا که با سکه های ابن زیاد به راحتی تغییر جهت دادند... منافقانی که از ابتدا هم دلشان با امام نبود و تنها به امید مال و مقام سرگرم نامه نگاری شده بودند...


کمی آنطرف تر در سیاهی لشگر، جماعت نادان و حزب بادی را می بینی که هر گروهی قدرتمندتر باشد و احتمال سیر کردن شکمشان بیشتر، پشت سر او جمع می شوند... حتی اگر بهای این لقمه ها خون نوه پیامبر (ص) باشد...گروهی که اسلام را نشناخته و درک نکرده اند... جماعت عوام زده نادان...


و اما از همه تلخ تر... گروهی از خواص که سرنوشتان عجیب مایه عبرت است... شمری که در صفین شمشیر زده، عمر بن سعد فرزند یار بزرگ پیامبر (ص)... نسل دومی های اسلام که در اثر دنیا خواهی و سکه هایی که در زمان خلفا به جیب خود و پدارانشان سرازیر شد دچار چنین عاقبتی شدند...


سرت را بچرخان، بالای تپه گروهی از محبان امام ایستاده اند، نظاره می کنند و می گریند... می گریند و از خداوند می خواهند که حسین (ع) را یاری کند... تماشاگرانی که بندهای دنیا و حب آن رفتاری اینچنین عجیب را برایشان رقم زده... حاضر به فدای جان نیستند و در گمانشان بر مظلومیت او و خاندانش می گریند...


آن دور ها... عقب تر از کربلا... چند نفر را می بینی که جا ماندنگان جاودانه تاریخ اند، امام خود به دیدارشان رفت و آنها را به برترین کارزار هستی خواند، اما نیامدند... برای چند روز زندگی بیشتر در این دنیا، از قافله جا ماندند...


حال می رسیم به مرکز تصویر، به جاودانه ترین کاروان تاریخ... برخی از مدینه با امام آمده اند و عده ای از کوفه خود را رسانده اند... مردان میدان های بزرگ و این میدان که از همه عظیم تراست، تنها پای خودشان در میان نیست با همه اعضای خانواده به میدان آمده و می دانند عاقبتشان اسیری است و فروخته شدن در بازار بردگان... اگر اهلشان در خانه بمانند نیز از گزند بنی امیه در امان نیستند... اشتیاقشان به مرگ و شهادت در راه خدا وصف ناپذیر است...


تعدادی را نیز امام خود خوانده و آنها لبیک گفته اند این دعوت را... این خاندان چنین بنده نواز است و مهربان... فردی را جا نمی گذارند...یارانی که امام بارها می آزمایدشان... شب تاریک است، اینان تنها در پی من هستند، از تاریکی شب استفاده کنید و بگریزید... پاسخ می دهند حمد می کنیم خداوندی را که ما را مشرف کرده است به این کرامت که با تو شهید شویم...


هر روز عاشورا و هر زمینی کربلا است...


این تصویر و دسته بندی هایش در بطن تاریخ تکرار می شوند... هر روز تکرار می شود... حال می خواهی جزو کدام جناح باشی؟... افق نگاهت به چه دوخته شده، به زمین یا به آسمان؟... همین امروز، همین ساعت می توانی لباس رزم بر تن کنی و شتابان لبیک گویی و یا...


پای بسیاری از محبان را بندهای دنیا بست...


* وبلاگ را با نام خودم می نویسم... می خواهم دیگر با نام کامل بنویسم..



قَالَ إِنى أَعْلَمُ مَا لا تَعْلَمُونَ...

با خود می اندیشم... من که جانداری هستم از تیره آدمیان...


موجودی که دامنه حرکتش از احسن التقویم است تا اسفل السافلین...


ماجرا از اینجا آغاز شد... از آیه 30 سوره مبارکه بقره... داستان موجودی که خداوند در پاسخ به فرشتگان درباره چرایی خلقتش می گویند، انی اعلم ما لا تعلمون... 


به راستی چه حقیقت نابی است که او آگاه است از آن... چه رازی نهفته است در خلقت انسانی که توانایی خارق العاده ای در شرارت، تبهکاری و ویرانی دارد... اصلا خلیفه خدا بودن یعنی چه؟


بعد توضیح می دهند که به او اسماء را آموخت... علمی که فرشتگان از آن آگاهی نداشتند...


چطور ذهن و قلبشان پذیرفت که آفرینش انسان را تصادفی و یا تکامل یافته میمون ها بدانند... چطور از مقام خلیفه خدا بودن رسیده اند به نوادگان میمون ها...


با خودم می اندیشم که اگر اینگونه بود چرا ناگهان ماموت ها دچار جهش ژنتیکی نشده اند و ما بر روی زمین فیل هوشمند و ابزار ساز نداریم... چرا همین حالا اینقدر تفاوت است بین میمون ها و انسان ها...


براستی چرا هر آنچه انسان را متفاوت از سایر مخلوقان ساخته، آن علم ازلی و ماورایی که پروردگارش به او آموخته را هیچ کدام از حیوانات در طول تاریخ نتوانسته اند بر حسب تصادف و یا جهش کسب کنند؟


ایکاش می دانستند آنچه به آن می بالند، آن علمی که به وسیله اش به ظاهر به تناقض خورده اند با خالقشان، نعمتی بوده از جانب او تا به سر منزلی برسند که تنها خود آگاه است از بزرگی و زیبایی آن...


غصه ام می گیرد از ظلم بی حد او به خویش... چرا تغییر نمی کند این پارادایم تکبر، عصیان و ناسپاسی بشر ... ایکاش می دانستند تا دنیایمان رنگ و بوی دیگری می گرفت... رنگ او را می گرفت...صبغه الله را...



وَ إِذْ قَالَ رَبُّک لِلْمَلَئکَةِ إِنى جَاعِلٌ فى الاَرْضِ خَلِیفَةً قَالُوا أَ تجْعَلُ فِیهَا مَن یُفْسِدُ فِیهَا وَ یَسفِک الدِّمَاءَ وَ نحْنُ نُسبِّحُ بحَمْدِک وَ نُقَدِّس لَک قَالَ إِنى أَعْلَمُ مَا لا تَعْلَمُونَ...


وَ عَلَّمَ ءَادَمَ الاَسمَاءَ کلَّهَا ثُمَّ عَرَضهُمْ عَلى الْمَلَئکَةِ فَقَالَ أَنبِئُونى بِأَسمَاءِ هَؤُلاءِ إِن کُنتُمْ صدِقِینَ.. (سوره مبارکه بقره آیات 30 و 31)



.

حقوق متقابل انسانها



تا پاسخ منفی را می شنود چهره در هم می کشد... می پرسد چرا؟ و من از پاسخ طفره می روم... همچنان می پرسد و من می گریزم به دیار شوخی... خواهری است عزیز، هیچ نمی خواهم خاطرش مکدر شود اما این حس غریب درونی مانع می شود که دلیل را بگویم و بحث را پایان دهم...


تمام راه برگشت به سراغ هر ترفندی برای گشودن قفل زبانم می رود... گاه با شوخی... گاه با قهر... گاه با تکرار همین سکوت... هیچ کدام اما اثری ندارند... دلایل خاصی دارم برای سکوت و در این لحظات هیچ نمی اندیشم درباره حقوق متقابل عزیزی که اینهمه از رفتار غیر مسئولانه من رنجیده... حق دریافت یک پاسخ قانع کننده در برابر سوالی که برایش ایجاد شده و یا حق مشارکت در تصمیمی که گرفته ام...


دو گزینه پیش رو دارم... می توانم حسابی شاکی شوم و به او نهیب زنم که مگر به من اعتماد نداری، چرا به حرفم گوش نمی کنی و دلیل اینهمه اصرار چیست... عاقبت این روش دلخوری و رنجش اوست و یک پیروزی تلخ برای نفسم... و یا اینکه به جای برخورد تند و یا بی توجهی به خواسته اش، برایش توضیح دهم و اندکی نفس را ادب کنم...


به یاد حدیث بسیار زیبایی از رسول رحمت سلام الله علیه می افتم در خصوص رفتار اهل ایمان...


اَلمُؤمِنُ یَأکُلُ بِشَهوَةِ أَهلِهِ، اَلمُنافِقُ یَأکُلُ أَهلُهُ بِشَهوَتِهِ...


مومن به میل و رغبت خانواده اش غذا می خورد ولی منافق میل و رغبت خود را به خانواده اش تحمیل می کند...


شاید غذا خوردن بر مبنای میل و رغبت شخصی یکی از مهمترین حقوقی باشد که برای خود قائلیم، اما اهل ایمان در این امر نیز میل خانواده را بر امیال شخصی خود ترجیح می دهند... شاید دلیل این رویکرد آن باشد که به تاثیر شگفت آن در مبارزه با نفس پی برده اند... در مهار  خواسته های نفسی که هر چه بیشتر مجال یابد گام های بلند تری به سوی هلاک بر می دارد...


گاهی اوقات، همان زمان هایی که معادلاتمان فقط پارامترهای خود را در بر دارد... احساسات خود... آنچه مطابق میلمان هست یا نیست... باورهایی که ریشه در شخصیت فردی دارند نه ریشه در حق... در این مواقع خیلی زیباست که این معادلات را تغییر دهیم و برای دیگر بندگان خدا هم سهم و حقوق متقابلی قائل شویم... برای آنچه آنها دوست می دارند و بالاتر از همه برای آنچه خداوند می پسندد... خیلی باید حواسمان باشد که امیال خود را بر دیگران تحمیل نکنیم...


بله اینها را برای شما نوشتم... برای شما عزیز... تا بدانی در آن لحظه هایی که به ظاهر می خندیدم، در درون با نفسم دست به یقه شده بود...



شکوه هایی در مقوله المپیک

مطلب را حذف کردم... دوست ندارم bbc به آن ارجاع دهد...