این راه را نهایت صورت کجا توان بست...

چند وقتی است که می خواهم در خصوص "عادت" بنویسم... شاید بتوان به ملکات نفسانی نیز تعبیرش کرد... در تعریفش از تکرار منظم و پایدار نام برده شده... نخستین آنها یادگار والدینمان هستند... همان هایی که سالیان دراز برای نهادینه شدنشان در وجودمان زحمت کشیده اند... عادات پسندیده ای که به نوعی سرمایه هر فردی در زندگی به حساب می آیند.


این از نقش پدر و مادر، حال خود ما در این میان چه وظیفه ای بر عهده داریم؟ وظیفه ما بسنده کردن به این عادات و افتخار کردن به زحمات والدینمان است؟


همه ما در زندگی با هوای نفسمان درگیریم. خانواده از دوران کودکی می توانند پرهیز از برخی رذایل نفسانی را به ما آموزش دهند. مثلا بیاموزند که چگونه در مقابل خشم مقاومت کنیم، یا از حسد بپرهیزیم، اهل فخر فروشی و تکبر نباشیم... اگر پدر و مادر در دوران کودکی توجه کافی به این نکات داشته باشند، مسیر حرکت برای فرزندانشان راحت تر می شود. اما اگر اینگونه نباشد او بایستی راهی دشوارتر و بعضا ارزشمند تر را طی کند.


حقیقت اینست که هر پدر و مادری نقاط قوت و ضعف خاص خود را  دارند و وظیفه ما در دوران بزرگسالی تلاشی است هر روزه، برای برگزیدن عادات پسندیده و ملکه شدن آنها در وجودمان. تلاشی که در وصف ارزش و جایگاه آن می توان به جهاد اکبر نامیدنش اشاره کرد.


این موضوع فیلم های رزمی، که علاقه بسیار خاصی به آنها دارم، را در ذهنم تداعی می کند.  آن زمان که می خواهند فنون رزمی را بیامورند و یک دوره تمرینات فشرده و سخت را پشت سر می گذارند، تلاشی که از تقویت جسم تا تقویت روح و پاکسازی آن از خشم و نفرت ادامه می یابد. برای تربیت نفس نیز شاید تلاشی مشابه نیاز باشد. صحنه های تمرین کردنشان در ذهنم نقش می بندد....از خود می پرسم برای پاکسازی نفسم چه کرده ام...


ابتدای امسال دعا می کردم برای به رسیدن به عاداتی نیکو... تا انجام برخی کارها که اکنون در انجامشان پشتکار کافی را ندارم عادتم شود... چند موضوع در ذهن دارم...


* امام على علیه السلام:


عَوِّد نَفسَکَ الجَمیلَ فَبِاعتیادِکَ إِیّاهُ یَعودُ لَذیذا؛


خودت را به کارهاى زیبا (خدا پسندانه) عادت بده که اگر به آنها عادت کنى برایت لذت بخش مى شوند.


* بحث جالبی در بخش نظرات مطلب قبلی در حال انجام است. منتظر شنیدن نظرات شما هستم.


-- دیشب فیلم دل شکسته را نشان می داد... دلم می خواهد ببینمش اما نمی توانم، بلند می شوم می روم داخل اتاقم...


-- قالب را مجددا تغییر دادم... این یکی بسیار باب طبع است... شبیه خانه آب و جارو شده است...


--بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید...


سبح اسم ربک الاعلی...

-- گفتنش آسان بود... می گویم و می روم... کمی هم تند می گویم... هنوز از ذهنم پاک نشده... دوست دارم در موردش خوب فکر کند... اگر من نمی توانم اینگونه تصمیم بگیریم دوست دارم که او بتواند... آخر با هم خواهریم... بزرگترم و شاید مسئولیتم بیشتر...

 

حرف زیبایی است که رضای خدا را همواره بسنجیم... اینقدر تسلیم امر او باشیم که بر مبنای رضایت و خوشنودی اش زندگی کنیم... اصلا هر لحظه به خود نهیب زنیم که آیا خداوند از این کار من خشنود می شوند... چگونه انجامش دهم راضی خواهند بود... قطب نمای زندگیمان جهت خوشنودی او باشد... وقتی نسبت به فردی محبت داری ناخودآگاه این کار را انجام می دهی... اصلا نیازی به فکر و کلنجار نیست همان که او می پسندد را می پسندی...


گرچه رسیدن به محبت او به این راحتی ها نیست... قلب باید گنجایشش را داشته باشد... باید خیلی مرتب و تمیز باشد...


آرزو و حسرتش اما عیب نیست، انشا الله هدف بشود...


خط می زنم...


-- امروز احساس کردم برخی از این باورها به خرد جمعی بشر، قدرت عقل و اینجور تعاریف که در برابر دین خدا گذاشته و آن را تکذیب می کنند، انگار از نوادگان همان گوساله سامری هستند... هنوز هم برخی ایمانشان را به صدایی می فروشند... اصلا نمی فهمم که خرد جمعی بشر دیگر چه صیغه ای است... چقدر ما انسانها نمک نشناسیم...

 

ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود...

صبح شال و کلاه کردم و آمدم شریف. شاکی بودم... شاکی و سردرگم... به دنبال جوابی می گشتم اما راه مناسب برای یافتنش به ذهنم نمی رسید. اوضاع و احوالم حسابی درهم و برهم شده... از انجام ندادن هیچ کار جدی، از اسراف لحظه ها دلخورم....

 

دیشب اما فکری به ذهنم رسید. ایده ای برای تشکیل یک انجمن کوچک در فضای مجازی. ماجرا از این قرار بود که در خصوص امر به معروف و نهی از منکر در وبلاگی مشغول صحبت بودیم و نظرمان کاملا با هم فرق داشت. اینجا بود که احساس کردم چقدر جای افرادی که هم دغدغه کار فرهنگی و عقیدتی دارند و هم تخصص کافی، در فضای مجازی خالیست. جمع وبلاگ نویسان معمولا افرادی در رده سنی خودم هستند که بعضا رشته های دانشگاهی مرتبط هم ندارند. انسجام آنها و برقراری ارتباط با علما و اساتید دانشگاه می تواند بار محتوایی وبلاگ ها را بالا ببرد. البته نام شبکه شاید مناسب تر باشد تا انجمن. یک پروژه برایش تعریف شد...

 

القصه، امروز به یک نتیجه دیگر نیز رسیدم. در واقع یکی از تناقضات ذهنی ام حل شد. مگر ما نمی گوییم خداوند قادر متعال است، مگر خداوند در قرآن نفرموده اند که تنها او برای بندگانش کافی است، حال این بی نیازی به معنای انفعال و زهد است؟ یعنی چون شما نیازی به بندگان خداوند ندارید بنابراین داشتن محبت نسبت به آنها هم مذموم است؟ بنابراین شما اصلا نباید تمایلی برای ارتباط با بندگان خدا داشته باشید؟

 

امروز با دسته دیگری از اعمال مواجه شدم. اعمالی که از سر نیاز و اجبار نیستند بلکه ریشه در اشتیاق و اختیار دارند. مثلا من نیاز خالصی به برخی از دوستانم ندارم و مجبور به ارتباط با آنها نیستم، بلکه شوقی دارم برای دیدارشان. دیدارشان روحم را جلا می دهد و بسیاری از نیازهای روحی ام در کنارشان برطرف می شود، اما نیاز من به خود آنها نیست بلکه رساننده فیض الهی محسوب می شوند. محتاج به بودنشان نیستم بلکه مشتاقم به حضورشان... احساس کردیم که رسیدن به این احساس بسیار ارزشمند است.

 

از خاطرات گذشته...

توضیح دقیق و ریشه یابی احساسات گذشته چندان آسان نیست. چون قول دادم اما می نویسم. داستان از دوران دبیرستان آغاز می شود.... آنزمان هم چادر می پوشیدم و به هیچ عنوان حاضر به کنار گذاشتنش نبودم... کم کم اما محیط بر رویم اثر گذاشت، احساس کردم افراد مذهبی هیچ مورد توجه نیستند و گروهی به نام مذهب جنایت می کنند. هیچ دوست نداشتم جزء این دسته قلمداد شوم. دوران اصلاحات بود و غوغا بسیار. ماجرای قتل های زنجیره ای... کتاب های ابراهیم نبوی و کاریکاتورهای نیک آهنگ کوثر... هر روز خانه مان محیط بحث های سیاسی بود و پدر با یک بغل روزنامه به خانه می امدند... یادم است پدر و مادرم نزدیک به دو ساعت می نشستند و همه روزنامه ها را می خواندند... در مورد آقای هاشمی اختلاف نظر داشتند... من که علاقه ای به این بحث ها نداشتم، معمولا سرم به درس و مشقم بود...

 

تا آنزمان که دانشگاه قبول شدم... با اندکی دلخوری چادر را کنار گذاشتم اما مقنعه ام سال اول همیشه جلو بود... فضای دانشگاه با فضای خانه و مدرسه تفاوت داشت... بچه های بسیج معمولا با افرادی بغیر از خودشان رفت و آمدی نداشتند... با گروه های دیگر بر خوردم... برخی از رفتارهاشون اصلا برایم قابل درک نبود... چرا اینقدر به نمایشنامه هایی که برگزار می شد حساسیت نشان می دادند... در ذهنم اینگونه شکل گرفته بود که مقصر بسیاری از کمیته های انضباطی بچه های بسیج هستند... مواردی که به نظرشان مشکل داشت از نظر ما موضوعاتی عادی و با ماهیت انتقادی بود... بچه ها از بیانشان ذوق می کردند... احساس می کردند چه حرف های شجاعانه ای می زنند و چقدر می فهمند... اینقدر که برای آنها جدی بود برای این گروه اهمیتی نداشت...

 

یکبار با رئیس بسیج خانم ها و چند نفر از آقایون رفته بودیم پیش مدیریت دانشجویی، برایم عادی شده بود که همدیگر را با اسم کوچک صدا کنیم... صدایش کردم سمانه جان... برگشت و با ناراحتی و کمی تحکم گفت خانم فلانی... از این رفتارش خیلی ناراحت شدم... یکبار کاری داشتیم در دفتر بسیج آقایان، چند لحظه که نشستیم همشون بلند شدند و رفتند بیرون... آنزمان به نظرم این حرکت توهین آمیز و ریا کارانه می رسید... ما با هم سر کلاس می نشینیم و شما مشکلی ندارید... اصلا با هم کارگاه داریم و گاهی از شما کمک هم می گیریم، بازهم مشکلی ندارید، اما اینجا بلند می شوید و می روید بیرون...

 

احساس می کردم بر مبنای ظاهرمان در مورد ما قضاوت کرده اند، در حالیکه من دوستانی داشتم که باورهای مذهبی خوبی داشتند و اگر کمی مهربانی و توجه می دیدند جذب این گروه می شدند... احساس می کردم خود را برتر از ما می بینند و ما را به حساب نمی آورند... داستان خودی و غیر خودی آنجا نیز انگار در جریان بود...

 

حال که به گذشته نگاه می کنم می بینم خیلی از کارهای ما اشتباه بوده، اما آنزمان واقعا این اشتباهات را نمی دیدم... شاید بهتر بود به جای برخورد و تکفیر کمی با مهربانی و دلسوزی برخورد می کردند... البته اینها فقط تجربیات شخصی من بود... شاید خیلی از بچه های نازنین بسیج که من امروز با آنها احساس صمیمیت بسیاری می کنم همیشه نیکو رفتار می کنند... حقیقتی را نیز باید گفت، حساسیت جامعه در خصوص افراد مذهبی بسیار بالاتر از افراد عادی است...

 

یک جدایی...

ساعت هشت صبح با صدای پیامک، دیگر از جا بر می خیزم. نوشته است تبریک به خاطر اسکار جدایی... احساس شادی نمی کنم... مبارکش باشد، احتمالا برای او اما لحظه و اتفاق بزرگی بوده ...  جایزه گرفتن از دست شیطان بزرگ در دلم افتخاری ندارد که هیچ حتی ...

 

ایمیلم را که باز می کنم چند نفر از ساعت 7 صبح اخبار و فیلم آن را ارسال کرده اند... عجب پشتکار و علاقه ای... می گویند چه زیبا سخن گفته... چقدر شیرین بود... از یک تریبون بین المللی پیام صلح دوستی مردم ایران را به گوش جهانیان رسانده... گوشی که البته این صدا ها را نمی شوند و یا به سرعت از یاد می برد...

 

و من دلم می سوزد برای کوتاهی های خودم... دلم می سوزد برای همه رنج های پوچی که این راه برای روندگانش به ارمغان می آورد...آیات 256 و 257 سوره مبارکه بقره را برای خودم می خوانم...

 

لا إِکْرَاهَ فى الدِّینِ قَد تَّبَینَ الرُّشدُ مِنَ الغَىِّ... هیچ اکراهى در این دین نیست، همانا کمال از ضلال متمایز شد، ..


فَمَن یَکْفُرْ بِالطغُوتِ وَ یُؤْمِن بِاللَّهِ فَقَدِ استَمْسک بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى لا انفِصامَ لَهَا وَ اللَّهُ سمِیعٌ عَلِیمٌ...  پس هر کس به طغیانگران کافر شود و به خدا ایمان آورد، بر دستاویزى محکم چنگ زده است، دستاویزى که ناگسستنى است و خدا شنوا و دانا است...

 

اللَّهُ وَلىُّ الَّذِینَ ءَامَنُوا یُخْرِجُهُم مِّنَ الظلُمَتِ إِلى النُّورِ... خدا سرپرست و کارساز کسانى است که ایمان آورده باشند، ایشان را از ظلمت ها به سوى نور هدایت مى کند


وَ الَّذِینَ کَفَرُوا أَوْلِیَاؤُهُمُ الطغُوت یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلى الظلُمَتِ... و کسانى که (به خدا) کافر شده اند، سرپرستشان طاغوت است که از نور به سوى ظلمت سوقشان مى دهد...

 

آنها که طاغوت را به سرپرستی می گیرند از نور به سوی ظلمت حرکت می کنند... این اتفاق حتمی است...


پی نوشت: متن را که دوباره می خوانم، یکهو مرا می برد به دوران دانشجویی. چقدر آنروزها احساس بدی داشتم نسبت به بسیج دانشگاه. انگار تافته جدا بافته بودند و از ما بهتران. با هر موضوعی که ما را خوشحال می کرد مخالفت می کردند و یا به نحوی برخورد می کردند که باز توهین به مقدسات شد... حال می فهمم دلیل آن رفتارها را، اما از این می ترسم که خودم نیز همین تاثیر را داشته باشم... چطور می شود این گروه را جذب کرد بدون اینکه موجب ناراحتیشان شد... چطور می شود توی ذوق اسکار بردنشان نزد...


پی نوشت 2: تازه فیلم مراسم را دیدم. نظرم در مورد دخترشون اشتباه بود. حال می توانم احساس خوشحالی عده ای را درک کنم. از این خوشحالند که ایران در عرصه بین المللی مطرح شود و جایزه بگیرد. چند وقت پیش یکی از دوستان تلاش بسیاری کرد که من را برای رفتن متقاعد کند. می گفت آنها هیچ دیدی نسبت به ایران و مسلمانها ندارند. برو و سعی کن مسلمان خوبی باشی. می گفت خواهر من زمانی که در فرانسه بود چند نفر را مسلمان کرد. استدلالش نقصی نداشت فقط مشکل اینجاست که شرایط جهان، شرایط چند ماه پیش نیست. کشورمان تقریبا در حالت جهاد قرار گرفته و این انگیزه ها برای رفتن کافی نیست. نمی گویم که اینجا کار خاصی انجام می دهم ولی ترک کشور در این شرایط در واقع یک تصمیم دنیاطلبانه است. شاید اشکالی که به این مراسم گرفته شود نیز از این جنس باشد...

السابقون السابقون...

وارد بوفه کتابخانه که می شوم طبق اصل لانه کبوتر، چشمانم به دنبال یک میز خالی می گردند. انگار همه پر شده. اجازه می گیرم و پشت میز کنار دیوار می نشینم. فکرم چند روزی است که کمی مشغول شده و تا ساکت می شوم، پا می گذارم به سرزمین افکار سرگردان.

 

شریک میز می پرسد که روسریم را چگونه نگه داشته ام ... یک سنجاق دارد یا دو تا... برایش توضیح می دهم و بعد گله می کند از نحوه بستن روسری مادرشان که خلقش را تنگ می کند و می خواهد این مدل را برای مسافرت خارج از کشوری که در پیش دارند بهشون پیشنهاد بدهد. همین مقدمه کوچک موجب آغاز صحبتمان می شود در خصوص حجاب، آراستگی ظاهر، فرهنگ جامعه، رفتن از ایران و غیره.

 

می گوید بر خلاف من اکثر افراد خانواده بسیار معتقند و هر کدام در گوشه ای از این دنیا زندگی می کنند. از پسر خاله اش می گوید که بسیار مومن است و حال از زندگی در انگلستان رضایت کامل دارد... از آرامش روزگارش و فرهنگ متفاوت آنجا برایش حسابی تعریف کرده... خانم پسر عمویش که در کانادا زندگی می کند و با وجود محجبه بودن هیچ مشکلی برای کار و تحصیل ندارد.

 

و من فکر می کنم به آن آرامش و تاثیرش بر روی ایمان، به زندگی فارغ از دغدغه. به او می گویم اما من قصد رفتن ندارم می خواهم بمانم و اگر لیاقتش را داشته باشم تلاش کنم برای بهتر شدن، برای اصلاح امور در کشوری که با نام اسلام آراسته شده. از خانواده شروع می کنم از همین افرادی که به من نزدیک اند. اگر خداوند توفیق دهند می خواهم از همین نقطه تلاشم را در جهت عمل به اسلام آغاز کنم. بعد دوستان، بعد محیط کار. انشا الله روزی معلم می شوم و اگر باز خداوند توفیق آن را عطا کنند در قبال دانش آموزان و یا دانش جویانی که شاید هر کدام از آنها بتوانند اثری بر محیط بگذارند... افرادی که آینده این سرزمین اند... می گوید ایده آل گرایانه است اما برایت آرزوی موفقیت می کنم و می رود...

 

دوست دارم بمانم و تلاش کنم... شاید اشتباه می کنم اما خیر و برکت را در کارهایی تجربه کردم که شاید اندکی از دایره خود و آسایش شخصی ام بیرون بوده اند. حتی در کارهایی که با نیت معیوب انجام داده ام، اما همان اندک خیری که در آن وجود داشته، همان اندک از خودگذشتگی، در زندگی ام اثرات شگرفی به همراه داشته اند...

 

از مطلب قبل و از کلمه "سعی" به یاد حضرت هاجر می افتم... به سعی مادری برای یافتن آب... چقدر این سعی در نزد خداوند اجر و ارزش داشته است... آنها که طالب رسیدن هستند باید پا جای پای حضرت هاجر بگذارند تا بیاموزند اهمیت و نحوه تلاش را پس از رسیدن به شناخت...

 

این مطلب را اضافه می کنم به لیست ادعاهای صاحب این وبلاگ... شاید آرزو شاید ادعا...