درد را باید گفت یا نگفت... مسئله اینست...

ذهنم پریشان است و نمی دانم چه پاسخی برای پرسش هایش بیابم.


-- چند روزی است که بحث سخنان رهبری در خصوص ساختار سیاسی نظام نقل مجالس شده و من هر چه می گردم منبعی برایش نمی یابم که فیلتر نباشد. سکوت عجیبی است... از یکسو مدام می شنومَ که این سخنان فلان معنی را می دهند و تحلیل های شبکه های تلویزیونی خارج از ایران دهان به دهان می چرخند و از این سو هیچ اظهار نظری از دلسوزان نظام به گوش نمی رسد. 


-- تلویزیون روشن است و مادر بزرگ حسابی حوصله اش سر رفته. امروز کار خاصی نداشته اند و نشسته اند پای تلویزیون. تقریبا هیچ برنامه جالبی از صبح پخش نشده بجز یک فیلم هندی قدیمی و یا فیلم دیگری که من تحمل دیدن 10 دقیقه اش را نداشتم از بس ضعیف بود....


سریال "شاید برای شما اتفاق بیافتد" شروع می شود... داستان پسر جوانی است که با وجود داشتن همسر با دختران یتیم و یا بی کس و کار ازدواج می کند. ماجرای این ازدواج ها نقشه ایست از جانب او و همسرش برای پولدار شدن. پس از عقد همسر اولش ظاهر می شود و به دختر بیچاره می گوید که من همسر اولش هستم. عکس العمل این خانواده های فریب خورده هم مراجعه به دادگاه خانواده برای درخواست طلاق است. 


حال به اوج داستان می رسیم، قاضی به جای مجازات مرد به خانواده دختر ایراد می گیرد که چرا خوب تحقیق نکردید، این فرد کلاهبرداری کرده اما به این دلیل نمی توان حکم طلاق داد!! بروید رضایتش را جلب کنید. در اینجا خانواده دختر که فریب خورده اند و با آبرویشان بازی شده به جای مشاهده برخورد قانون با فرد خاطی، شروع به التماس از مرد جوان می کنند که تو را به خدا دختر ما را طلاق بده... او هم به نوعی درخواست 7 میلیون پول می کند تا طلاقش دهد. 


انتهای داستان اهمیتی ندارد که بدون حضور قانون، همسر اولش در یک اقدام جنون آمیز او را می کشد... خنجر تیز این داستان حرف های قاضی است و قانونی که هیچ حمایتی از خانم ها نمی کند. یک لحظه یخ می کنم... نکند این ماجرا درست باشد... نمونه های دیگری شنیده بودم اما این دیگر نوبر بود.... دادن حضانت به پدری که اعتیاد به شیشه دارد را شنیده بودم، همکار خواهرم بود و می خواست از همسرش جدا شود، اما  دادگاه شیشه را جزء مواد مخدر نمی دانست ...


چه حقیقت باشد چه نباشد، دلیل ساخت این سریال و پخشش را در روز جمعه نمی فهمم؟؟ نمونه دیگر سریال ستایش است که داستان یک زن تنهاست که حضانت بچه هایش را به او نمی دهند و پدربزرگش می تواند بچه ها را به آسانی از او بگیرد و او هیچ حقی در این میان ندارد ... حقوق نخوانده ام و نمی دانم آیا این داستان ها واقعیت ها و ضعف های نظام حقوقی ما را نشان می دهند یا نه، تنها می دانم اثر منفی آن در افزایش ناامیدی و ترویج نارضایتی بسیار است...


-- درد بسیار است و از درد سخن گفتن و بعضا غر زدن آسان. امشب یک لحظه بر خود لرزیدم... با خود گفتم چرا می خواهم در صورت رفتن باز به ایران بازگردم... آیا می توانم با برخی نا بسامانی ها کنار بیایم یا نه... اصلا به درستی پشت این نظام ایستاده ام یا نه... تنها چیزی که بدون هیچ فکری من را به ماندن می خواند خون شهدا و نام اسلام است... اینکه باید تا آخر بایستی و به دنبال آسایش و رفاه شخصی ات نروی... آنها ایستادند... تو هم باید بمانی ...


ادامه مطلب ...

بازگشت به سرزمین تنهایی


--  از سفر بازگشتم و سوغات یک بغل دعای نیک آوردم. همسفر شدن با دوستی بسیار عزیز و مهربان شیرینیش را دو چندان کرد... و من بسیار شاکرم پروردگاری که نعماتش را بی حساب می بخشد...


-- تا انتهای این هفته بایستی کارم را تحویل بدهم و این روزها همچنان جسته و گریخته در خدمت شرکتم.


-- می خواستم از سفر بنویسم... از سفر به قطعه ای از بهشت... از احساس ژولیدگی در میان جمعی آراسته... از دعای کمیلی که نمی دانم چرا بر دلم ننشست ... از آقایی که در چند قدمی ما بر روی زمین نشسته بود و عجیب گریه می کرد، اشک هایش بند نمی آمدند و وقتی برخاست نای راه رفتن نداشت... از فاطمه و حانیه که کلی با جانماز من بازی کردند و نگاه متعجب فاطمه وقتی با موجودی شیطان تر از خودش مواجه شده بود... از چهره او در خواب که عجیب معصوم بود و من با وجود گیج خواب بودن دوست داشتم چشمانم را باز نگه دارم تا نگاهش کنم... از بی وفایی من که تمام راه برگشت را یکسره خوابیدم و تنهایش گذاشتم... از شکستن در برابر عظمت بندگان خوب خدا... از نفس عمیقی که لحظه آخر در سینه حبس کردم تا در بازگشت به دیار غربت نفسم باشد... از مهربانی صاحب خانه نمی نویسم که بزرگتر از آنست که در کلام گنجد ... از دلم و دردهایش نیز سخن نمی گویم که رازش را بهتر است تنها او بداند...


-- این روزها بحث اختلاس و مدیر عامل بانک ملی بسیار داغ است. در شرکت صحبت از این بود که آقای خاوری چه کرده و چه برده... هیچ فردی سند و مدرکی برای حرفش نداشت، تنها به این استناد می کردند که اگر مشکلی نبود بر می گشت، پس حتما مجرم است. نمی دانم برهان خلف در اثبات جرم نیز کاربرد دارد یا نه، تنها می دانم تا جرم فردی اثبات نشده نمی توان اینگونه به او تهمت زد و آبرویش را برد.


-- حس کودکی نوپا دارم که با ذوق و شوق چند قدم بر می دارد و بعد محکم زمین می خورد. باز دستش را با مهربانی می گیرد و بلندش می کند... تنها امیدوارم طوری زمین نخورم که کلا زمین گیر شوم... فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین...

دوباره زندگی ...

از کارم استعفا دادم.


می خواهم به طور جدی برای دکتری آماده شوم که با این حجم کاری امکانش وجود نداشت.


بعد از فارق التحصیلی فردی از نزدیکانم بسیار توصیه می کردند که حتما مشغول به کار شوم. می گفتند دانشگاه دنیای ایده آل هاست و فضای کار سرزمین واقعیتهای نه چندان خوشایند وجود انسان. می گفتند تجربیاتی را که در محیط تجارت و رقابت با انسانها می آموزی هیچگاه در فضای دانشگاه نخواهی یافت. همیشه به سخنانشون گوش می دادم اما در ذهنم اصالت با علم و دانش بود نه تجربه، به این دلیل انگیزه خاصی برای کار کردن نداشتم. 


حال اما تا حدود زیادی با حرفشون موافقم. حدود 8 الی 9 ساعت را با همکارانت می گذارنی و مجبوری ارتباطاتت را در سطوح مختلف هماهنگ کنی، انگار به نوعی با همکارانت زندگی میکنی... تجربه ارزنده ایست.


از این تجربه تقریبا کوتاه کاری چند درس مهم آموختم:


هیچگاه به گونه ای با افراد سخن نگو که عیب هایشان را در نظرشان بزرگ جلوه دهی. توجهت را بیشتر به نکات مثبت افراد معطوف کن تا خطاها و یا نقص هایشان. گمان نکن که داری در حقشون محبت می کنی و صادقانه هر اشتباهی که می بینی را گوشزد می کنی. اگر به درستی اشتباه فردی را به او نشان ندهی بیشتر از اینکه در حقش لطف کرده باشی آزارش دادی.


بی مورد شوخی نکن!! یعنی حرف ناخوشایندی را به فردی نگو و بعد بگو جنبه داشته باش شوخی کردم. خودت هم می دانی که شوخی نکردی!!


انسانها موجودات بسیار ساده ای هستند و تشنه محبت و احترام. اگر می خواهی از سر خیر خواهی به فردی تذکری بدهی این کار را در کمال احترام و محبت انجام بده. یک تعریف کوچک، یک احوالپرسی گرم و ساده و یا محبتی بدون انتظار اثر شگفت انگیزی بر روی افراد دارد.


خیلی مواظب زبانت باش!! بد دشمنی است.


از سر صمیمیت و صداقت عیب های خودت را بلند بلند به دیگران به خصوص به مدیرت نگو!! بعدا که چند بار به همین سخنانت ارجاع داد و دو تا عیب دیگر هم به آنها اضافه کرد اوقاتت حسابی تلخ می شود. مثلا نگو که من کلا همیشه از اول مدرسه دیر رفتم و یا اینکه خیلی موجود منظمی نیستم و از این قبیل موارد .


خلاصه در یک کلام انسان عاقل زیاد سخن نمی گوید!!


راستی نظم هم در کار چیز خوبی است. تازه داشتم راه می افتادم ... حیف شد.


دلم برای همکارام تنگ می شه... بهشون عادت کردن بودم.


جستجوی دیرینه بشر... حقیقت

"حقیقت بر خلاف واقعیت امری است که لزوما با برهان‌های علمی قابل اثبات نیست. در بسیاری موارد حقیقت به نوع نگرش افراد بستگی دارد. بطور مثال واقعیت و حقیقت واقعه کربلا را می‌توان به این دو صورت بیان کرد.


واقعیت: حسین و یارانش به سمت کوفه حرکت کردند، لشکریان یزید در محلی به نام کربلا بر آنها حمله کردند، و حسین کشته شد. و یزید پیروز این جنگ بود.


اما حقیقت به عقیده یک راوی از این واقعیت می‌تواند این باشد:

1- در واقعه کربلا امام حسین و یاران با وفایش برای نجات دین اسلام تصمیم به هجرت به کوفه گرفتند. اما لشکریان یزید ملعون به آنان حمله کردند و در این واقعه امام حسین به شهادت رسید. و امام حسین توانست با نثار خون خود اسلام را زنده نگاه دارد و به حق او پیروز این میدان بود.


2- حسین بن علی با سوء استفاده از نسبت خانوادگی خود با پیامبر با گروه اندکی فتنه‌گر برای محاربه با حضرت یزید خلیفهٔ مشروع مسلمین به کوفه حمله کرد. امپراتوری استکباری روم و باقی‌ماندهٔ سلطنت‌طلبان ایرانی و منافقین خوارج هم به حمایت از او پرداخته و به تفرقه در میان مسلمانان و ضعف نظام اسلامی امیدوار شده بودند. مردم کوفه که ابتدا تحت تأثیر سفسطه‌های او قرار گرفته بودند با خطبه‌های روشنگرانهٔ عبیدالله بن زیاد به حقیقت موضوع آگاه شده و حماسهٔ بصیرت آنان در روز عاشورا طومار حیات فتنه‌گران را درهم پیچید.


همانطور که می‌بینید برای اثبات واقعیت این موضوع می‌توان برهان‌هایی از جمله کتب تاریخ آورد. اما در مورد حقیقت نمی‌توان این کار را کرد. این به این معنی نیست که حقیقت چون همیشه اثبات پذیر نیست دارای درصد صحت کمی است زیرا امکان صحت آن همیشه وجود دارد.


اگر در ریشهٔ واژگان حقیقت و واقعیت دقیق شویم، تفاوت‌هایی را مشاهده می‌کنیم. ریشهٔ کلمهٔ حقیقت، "حق" به معنای راستی و درستی است و ریشهٔ کلمهٔ واقعیت، "وَقَعَ" به معنای رویدادن و یا اتفاق افتادن است. حقیقت، اشاره به ماهیت راست و درست دارد و واقعیت اشاره به امور عینی و یا اموری که اتفاق می‌افتند."


اگر به دنبال توصیفی از کلمه حقیقت باشید به جملات فوق در سایت ویکی پدیا برخورد می کنید. در جهان امروز مفاهیم حقیقت و واقعیت بسیار در هم تنیده شده اند. می خواهم مطالب آینده را به این موضوع اختصاص بدهم.


ادامه مطلب ...

از کرامات Google Reader



غافل بودیم و سرخوش...


بعد از مدتها روش رد شدن از فیلترینگ گوگل ریدر را با راهنمایی یکی از دوستان بسیار عزیزم فهمدیم. خوشحال رفتم صفحه وبلاگم را اضافه کردم تا ببینم در این وادی چه خبر است که چشمانم از تعجب چند تا شد!!


هر مطلبی که ما با خوش خیالی حذف نموده بودیم، همی جلوی چشمانمان جلوه می نمودند!!


چهره ام واقعا دیدنی بود... عجب خیال خوشی داشتم ... می نوشتم و بعد هر وقت نظرم تغییر پیدا می کرد حذفش می کردم... عجب کار بیهوده ای انجام می دادم.


حالا خوب شد بعد از یکسال بالاخره این موضوع را فهمیدم. نتیجه گیری خاصی هم از این موضوع نمی کنم که این اتفاق ممکنه در زندگی به طرق دیگری رخ بده. مثلا کاری را انجام بدی و از نتایج پنهانش آگاه نباشی و بعد از مدت طولانی تازه بفهمی که ای داد همه چیز در جایی ثبت شده...چه در لوح دلت و چه در ضمیر دیگران و دیگر امکان اصلاحش را نداری.


حالا من با این نوشته های ثبت شده در گوگل چه کنم؟؟؟

ادامه مطلب ...

مایه خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست

تا به حال به بهشت فکر کردین؟ بهشت شما چه شکلیه؟... چه ویژگی خاصی داره؟


شاید برخی بگویند، می بهشت ننوشم زجام ساقی رضوان... مرا به باده چه حاجت که مست بوی تو باشم، اما داستان ما داستان دیگری است.


دیر زمانی است که دچار احساس غریبی شدم. احساسی که شاید در نوشته هایم رد پایش را بتوان دید... دلتنگم... بسیار دلتنگ... غربت عجیبی با من همراه شده که حتی در جمع دوستان و عزیزانی که برایم بسیار عزیزند هم دلتنگم ... تنها در لحظاتی که رنگ و بوی او را دارند اندکی آرام می گیرم...


احساسی که ذره ذره درونم را تسخیر کرد و به دنیایم رنگ تنهایی و غربتی بسیار عمیق داد. غربتی که تنها درمانش مرگ و رهایی از این دنیای سراسر رنج و درد به نظر می رسید. نمی خواستم ناسپاس نعمتهای بیکران او باشم و آرزوی مرگ کنم، با خود می گفتم در درونم آرزوی دیاری دارم که به گمانم تنها با مرگ می توان به آن رسید... این آرزوی مرگ نیست، اشتیاق به مرگ است.


اما امروز فکر دیگری داشتم... احساس کردم این راه رسیدن به آن دیار نیست...


این تنهایی و غربت برزخی است که به دلیل کوتاهی هایم در آن وارد شدم... مرگ با این روزگار مرا به سرزمین رویاهایم نمی رساند... شاید پس از آن، سالهای متمادی در برزخی دیگر روزگار سپری کنم.


احساس کردم دروازه های آن سرزمین، بر روی همین زمین خاکی قرار گرفته اند ... اگر بر روی این خاک برای خود، اطرافیان و هر فردی که امکانش را دارم بهشتی کوچک ساختم شاید بتوانم امیدی به آن سرزمین داشته باشم ...


نشسته ام و خیالبافی می کنم... شوق آن دیار شوری عجیب در دل آدمی ایجاد می کند... اما بایستی طرحی نو در انداخت .. برخیز ... از این برزخ و یا حتی دوزخ به فضل او عبور کن و بهشت را بر روی همین کره خاکی بیاب ... خوب نگاه کن... بهشت تنها در جهانی دیگر نیست...


تصور اشتباهی است که با خود بیاندیشیم تنها در پس از مرگ دستیافتنی است ... ای انسان تو خود می توانی برای اهل زمین یادآور او باشی ...