قَالَ إِنى أَعْلَمُ مَا لا تَعْلَمُونَ...

با خود می اندیشم... من که جانداری هستم از تیره آدمیان...


موجودی که دامنه حرکتش از احسن التقویم است تا اسفل السافلین...


ماجرا از اینجا آغاز شد... از آیه 30 سوره مبارکه بقره... داستان موجودی که خداوند در پاسخ به فرشتگان درباره چرایی خلقتش می گویند، انی اعلم ما لا تعلمون... 


به راستی چه حقیقت نابی است که او آگاه است از آن... چه رازی نهفته است در خلقت انسانی که توانایی خارق العاده ای در شرارت، تبهکاری و ویرانی دارد... اصلا خلیفه خدا بودن یعنی چه؟


بعد توضیح می دهند که به او اسماء را آموخت... علمی که فرشتگان از آن آگاهی نداشتند...


چطور ذهن و قلبشان پذیرفت که آفرینش انسان را تصادفی و یا تکامل یافته میمون ها بدانند... چطور از مقام خلیفه خدا بودن رسیده اند به نوادگان میمون ها...


با خودم می اندیشم که اگر اینگونه بود چرا ناگهان ماموت ها دچار جهش ژنتیکی نشده اند و ما بر روی زمین فیل هوشمند و ابزار ساز نداریم... چرا همین حالا اینقدر تفاوت است بین میمون ها و انسان ها...


براستی چرا هر آنچه انسان را متفاوت از سایر مخلوقان ساخته، آن علم ازلی و ماورایی که پروردگارش به او آموخته را هیچ کدام از حیوانات در طول تاریخ نتوانسته اند بر حسب تصادف و یا جهش کسب کنند؟


ایکاش می دانستند آنچه به آن می بالند، آن علمی که به وسیله اش به ظاهر به تناقض خورده اند با خالقشان، نعمتی بوده از جانب او تا به سر منزلی برسند که تنها خود آگاه است از بزرگی و زیبایی آن...


غصه ام می گیرد از ظلم بی حد او به خویش... چرا تغییر نمی کند این پارادایم تکبر، عصیان و ناسپاسی بشر ... ایکاش می دانستند تا دنیایمان رنگ و بوی دیگری می گرفت... رنگ او را می گرفت...صبغه الله را...



وَ إِذْ قَالَ رَبُّک لِلْمَلَئکَةِ إِنى جَاعِلٌ فى الاَرْضِ خَلِیفَةً قَالُوا أَ تجْعَلُ فِیهَا مَن یُفْسِدُ فِیهَا وَ یَسفِک الدِّمَاءَ وَ نحْنُ نُسبِّحُ بحَمْدِک وَ نُقَدِّس لَک قَالَ إِنى أَعْلَمُ مَا لا تَعْلَمُونَ...


وَ عَلَّمَ ءَادَمَ الاَسمَاءَ کلَّهَا ثُمَّ عَرَضهُمْ عَلى الْمَلَئکَةِ فَقَالَ أَنبِئُونى بِأَسمَاءِ هَؤُلاءِ إِن کُنتُمْ صدِقِینَ.. (سوره مبارکه بقره آیات 30 و 31)



.

نظرات 7 + ارسال نظر
فرهاد پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:07

سلام

لطفا توجه داشته باشید آن علم اسما همان طور که در آیه شریف هم آمده است به حضت آدم (ع) آموخته شده نه به همه‌ی انسان‌ها.
به نظرم در متن شما این‌طور فرض شده که این علم به همه‌ی انسان‌ها آموخته شده است.
مثل این جمله: «براستی چرا هر آنچه انسان را متفاوت از سایر مخلوقان ساخته، آن علم ازلی و ماورایی که پروردگارش به او آموخته را هیچ کدام از حیوانات در طول تاریخ نتوانسته اند بر حسب تصادف و یا جهش کسب کنند؟»

به هر جهت کلیات متن٬ محتوا و ظاهر کلام بسیار خوب و عالی بود.

ممنون.
و من‌الله التوفیق ...

سلام

نکته ای که می فرمایید درست است. در تفسیر المیزان این علم به اسماء مصداق خاصی دارد که شاید با آنچه موجب تفاوت انسان را بادیگر موجودات است یکسان نباشد. البته شاید هم بتوان ارتباطی بین آنها برقرار کرد ولی چون منبع موثقی ندارد قابل بیان نیست.

مبحث پیچیده ایست که نمی توان با قطعیت در خصوصش نظر دارد.

البته در برخی دیگر از آیات قرآن به نحو دیگری این آموزش بیان شده... مانند

وَ نَفْسٍ وَ مَا سوَّاهَا... فَأَلهَْمَهَا فجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا...و سوگند به جان آدمى و آن کس که آن را با چنان نظام کامل بیافرید... و در اثر داشتن چنان نظامى خیر و شر آن را به آن الهام کرد

فَتَلَقَّى ءَادَمُ مِن رَّبِّهِ کلِمَتٍ فَتَاب عَلَیْهِ ... و آدم از پروردگار خود سخنانى فرا گرفت و خدا او را ببخشید...

فَفَهَّمْنَهَا سلَیْمَنَ وَ کلاًّ ءَاتَیْنَا حُکْماً وَ عِلْماً وَ سخَّرْنَا مَعَ دَاوُدَ الْجِبَالَ یُسبِّحْنَ وَ الطیرَ وَ کنَّا فَعِلِینَ... وَ عَلَّمْنَهُ صنْعَةَ لَبُوسٍ لَّکمْ لِتُحْصِنَکُم مِّن بَأْسِکُمْ...

و حکم حق را به سلیمان فهماندیم و هر دو را فرزانگى و دانش داده بودیم و کوه ها را رام داوود کردیم که (با او ) تسبیح مى گفتند و پرندگان را نیز. آرى ما این چنین کردیم ... و به سود شما ساختن زره را بدو تعلیم دادیم تا در جنگ شما را حفظ کند...

مانا جمعه 21 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:08

مثل بقیه مطالب زیبا بود.

نظر لطف شماست عزیز جان :)

ممنون که سر می زنی

M.M شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:48

سلام خوبی؟
چی شده؟
میعاد جان شما جای ما باش حرف شما حرف ما!این تصمیم ها دلیل قاطع می خواهد!شما بگو عزیزجان! تا این فردا هم بگذرد

میعاد شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 14:00

میگذره ان شاالله ... به خیر هم میگذره !

M.M یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 18:22

سلام خویید؟
میعاد جان سلام!گذشت!خیرش را نمی دانم فقط می دانم من طرح هایی را دارم انجام میدهیم که نمی دانیم چه می شود!تنش ادم را داغون می کند ویران!بعد فکر می کنم خوب اگر من از همان لیسانس مثل بچه خوب رفته بودم از ان سوی اب حالا این همه بار سنگین نداشتم!این روزها جدا به مهدیه و تصمیم به ماندنش فکر میکنم! و خودم به رفتن.....
می ماند این که چرا یک هو آدرس وبلاگ نیست شد!من که چندبار بازش کردم و با بهت به صفحه نگاه کردم!البته از دوستان وبلاگی این سالها بعید نیست
من که خواننده تنها بوذم ولی از وبلاگ های آن سالها خیلی هاشان رفته اند می دانید زندگی انگار آدم را می نشاند و این خیلی ویرانگر است ویرانگر !می دانید نوشتن ذهن ادم را باز می کند به ات دید می دهد و به انکه می خواند هم دید و هم بعد می دهد وسط این دنیای بی بعد تو که از دغدغه های هبوط می نویسی پای چیزی را وسط می کشی که هست و چون هستش را در راه رو های فراتر از ذهن جامد می بینی به این بعد شکل می دهی و در این شکل دهی دیگری را همراه می کنی و این در دنیای مجازی باید باشد اگر نباشد هر شکل دیگر ی می تواند جایگزین شود حالا تو بمان.....

میعاد یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:12

سلام مریم جان .
سلام نویسنده ی محترم وبلاگ ... که یک شوک حسابی به ما وارد آوردی :))

الهی اجعل عواقب امورنا خیرا .

حسینی جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:52

"یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم. من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد.
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم".

خاطره خانم موسوی(اگر اشتباه نکنم، امدادگر، رزمنده)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد