منِ او


اوه اوه... چقدر خاک گرفته اینجا... صاحب خانه اش دل نوشتن نداشت...



کتاب "منِ او" را خواندم. رمان ها ایرانی به دلیل نزدیکی بیشتر با فرهنگ و عقایدمان جذابیت بیشتری دارند. یک کتاب دیگر را هم دارم می خوانم اما برایم اینقدر جذاب نیست، ابر قورباغه و پای عسلی. این قسمت از کتاب "من او" را خیلی دوست داشتم... دوست داشتم اینجا ثیتش کنم...


"... جوانی که به عاشقی شهره بود به خدمت شیخ رسید. شیخ ورا گفت که به پندارت عشق خاتون از عشق به خداست؟ جوان گفت شمه ای از آن است. در طشت آب نقش ماه می بینم. شیخنا فرمودش اگر گردنت دمل نداشت، سر به آسمان می کردی و بی واسطه ماه را می دید.


علی لبخند زد. به حوض آب خیره شد. عکس خورشید توی حوض افتاده بود. درویش به خنده گفت:


تو هم نقش خدا را در مهتاب می دیدی؟


علی خندید و گفت:


عکس خورشید را در حوض می بینم... به خورشید نمی توان زل زد. چشم را می زند، اما به عکسش توی حوض می توان نگاه کرد...


این بار نوبت درویش بود که بخندد. 


-بدان علی من با تو هم رای هستم. مهتاب را دوست بدار، وقتش که شد با او وصلت کن اما همیشه دوستش بدار!!


- کی؟


- هر زمان که فهمیدی مهتاب را فقط برای مهتاب دوست داری با او وصلت کن.


- یعنی چه مهتاب را به خاطر مهتاب دوست بدارم؟


- یعنی در مهتاب هیچ نبینی جز مهتاب. اسمش را نبینی، رسمش را هم.


- مهتاب بدون رسم که چیزی نیست. مهتاب باید موهایش آبشار قهوه ای باشد، بوی یاس دهد...


- اینها درست! اما اگر مهتاب را اینگونه دوست بداری یک بار که تنگ در آغوشش بگیری می فهمی که همه زن ها مهتاب هستند... یا اینکه حکما هیچ زنی مهتاب نیست. از ازدواج با مهتاب همانقدر پشیمان خواهی شد که از ازدواج نکردن با او.... هر وقت مهتاب چیزی نبود و هیچ بود با او وصلت کن! آن روز خودت هم هیچ نیستی... آن روز خودم خبرت می کنم....


علی قبول کرد... درویش سر علی را بوسید و در گوشش چیزی گفت....


...شبی در پاریس که فاصله ام با مهتاب یک دستگیره در بود... خوابم نمی برد. از جا بلند شدم. صدای درویش در گوشم بود. در خودم فریاد کشیدم درویش خبرم کن دیگر! الان وقتش است... اما می دانستم که مهتاب را به خاطرخودش نمی خواهم... چراغ هال روشن شد. مهتاب بود. صدایش گرفته بود، به من گفت: مرا دوست نداری؟


- هیچ کس به قاعده ای که من تو را دوست دارم کسی را دوست نداشته است...


- علی من دلم برایت می سوزد. تو چرا باید اینقدر زجر بکشی. این جور عاشقی زجر کشیدن است دیگر...


چیزی نگفتم. جلو آمد. دستش را توی موهایم فرو برد... سرم را عقب کشیدم. دست مهتاب به من نمی رسید. انگار عصبانی شده بود فریاد کشید: اصلا تو می دانی نفس درون یعنی چه؟ اگو یعنی چه؟ ... نوبت من بود که داد بکشم. داد کشیدم و گفتم، آنچه را درویش در گوشم گفته بود... مَن عَشّقَ فَعَفّ ثُم ماتَ ماتَ شَهیدا!!


از لوطی گری به دور است اگر ننویسم درویش عاقبت شبی به من خبر داد که وقتش رسیده... شبی دور و بر سال 67... سال موشک باران... فی الفور با مهتاب تماس گرفتم و گفتم فردا عقد خواهیم کرد... پیرزن چه ذوقی کرد... پس بالاخره بعد از نیم قرن سر عقل آمدی...


صبح راه افتادم به سمت آپارتمان مهتاب و مریم... از روی در به داخل حیاط رفتم. در روی زمین بود. بدون هیچ انتخابی ... توی یک شهر ده میلیونی صاف سرش را - سر کریه و بی مویش را که به سر یک ماهی گندیده می مانست- انداخته بود و با آن قامت نخراشیده مهمان آن دو شده بود. اولین نامحرمی بود که موهای آندو را می دید. حکما نامحرم بود، مگر می شد موشک زن باشد؟ "


پ.ن: شیر دلی شدم!! الان ساعت 12:35 دقیقه نیمه شبه و من در خانه تنها هستم. نزدیکه نیم ساعته که برق ها قطع شده اند و من با آرامش پای لپ تاپ نشسته ام و مطلب می نویسم... فقط نمی دانم با این گرما بدون کولر چگونه بخوابم؟!!


نظرات 6 + ارسال نظر
امیر شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:50

«من او» را یک بار خوندم و دوست دارم دوباره بخونمش اما «بی وتن» را لحظه ای که تمام شد دوست داشتم از اول دوباره بخونم

و البته از ارمیا خوشم نیومد شاید چون بعد از دو اثر خوب نویسنده سراغش رفتم

یک کتاب کوچک هم توصیه میکنم «پرنده ای به نام آذرباد» نوشته ریچارد باخ و ترجمه خانم سودابه پرتوی انتشارات امیرکبیر

البته یک ترجمه دیگر هم به نام جاناتان مرغ دریایی دارد اما من که ترجمه اول را خیلی بیشتر دوست دارم شاید چون حتی اسم را هم ترجمه کرده و اصول ترجمه را زیر سوال برده :دی

بی وتن را نخوانده ام، شاید اگر فرصتی شد به سراغش بروم.

جاناتان مرغ دریایی را خیلی سال پیش خواندم، خیلی ازش خوشم نیامد :)

امیر شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:04

راستی یادم رفت بگم درست روند داستان را خیلی دوست داشتم اما یکی از پایان داستان لذت بردم و از جایی که درویش از شر انگشترها و ... خلاصش میکنه خوشم اومد

همت شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:28 http://heyatonline.blogfa.com

من که اهل رمان نیستم ترغیب شدم سه باره بخونمش

من هم اهل رمان نیستم اما با این کتاب اوقات خاصی داشتم.

م.ر شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 13:42

خیلی بیشتر از جین اوستن و جان شیفته و هملت و ... هر رمان رمانتیکی که خونده بودم چسبید . یادش بخیر امتحان ترمودینامیک لیسانسم بود که داشتم می خوندم . تازه الان دلم خواست که دوباره بخونمش :))
از به را ولی هنوز نخونمدم !

به من هم خیلی چسبید. هر شب بعد از خواندنش کلی اشک ریختم....

فاطمه یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 21:31

خیلی قشنگ بود مهدیه جون
واقعا لذت بردم

م.ر چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:41

خیلی جالب بود که یک نفر فایل ؛از به ؛ را برایم آورد و همون روز خوندم . به نظرم هیچ کدام از قصه های امیر خانی من او نمی شود . حتی بی وتن
آخر من او خواننده غافلگیر می شود .حتی اگر با مفهوم آشنایی برخورد کند .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد