در دیار آرزو...

"...خدایا! دردمندم، روحم از شدت درد می‏ سوزد، قلبم می‏ جوشد، احساسم شعله می‏ کشد، و بندبند وجودم از شدت درد صیحه می ‏زند.


خدایا! تو مرا اشک کردی که همچون باران در نمک زار انسان ببارم


تو مرا فریاد کردی که همچون رعد در میان توفان حوادث بغرم


تو مرا درد وغم کردی تا همنشین محرومین و دلشکستگان باشم


تو مرا عشق کردی تا در قلب های عشاق بسوزم


تو مرا برق کردی تا در آسمان ظلمت زده بتازم و سیاهی این شب ظلمانی را بدرم


خدایا! تار و پود وجود مرا با غم و درد سرشتی


تو مرا به اتش عشق سوختی ، در کوره غم گداختی ، در توفان حوادث ساختی و پرداختی

تو مرا در دریای مصیبت و بلا غرق کردی و در کویر فقر و هرمان و تنهایی سوزاندی


خدایا! دل غم زده و درد مندم  آرزوی آزادی می کند و روح پژمرده ام خواهش پرواز دارد تا از این غربتکده ی سیاه  ردای خود را به وادی عدم بکشاند و از بار هستی برهد و در عالم نیستی فقط با خدای خود به وحدت برسد..."


پ.ن: ایکاش لیاقت بیان جملات بالا را داشتم...


نظرات 1 + ارسال نظر
م.ر سه‌شنبه 7 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 00:37 http://meeqat.blogsky .com

سلام مهدیه جان .
یاد و خاطره چمران هر بار که تکرار می شه و به هر زبانی زیبایی و لطفش از دست نمی ره .
سخن عشق است و
از هر زبانی نامکرر است ...
خیلی ممنون
من هر موقع این مناجات رو می خونم یاد آیه ای از قرآن می افتم که خداوند به حضرت موسی می فرماید : واصطنعتک لنفسی...

سلام مریم جان

ببخشید دیر پاسخ دادم، شرمنده

خیلی زیبا گفتی... واصطنعتک لنفسی....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد