آتش... تنها میوه زمستان


این روزها روزهای آرامشند...آرامشی دوست داشتنی و عمیق.


روزهای شکرگزاریند... شکر نعماتی که مانند همیشه هیچ لایقشون نیستم.


حسی که این روزها دارم شبیه نشستن در کنار آتش است در سرمای بسیار شدید، فقط کافیست رویت را برگردانی، سرما تا مغز استخوانت رسوخ می کند؛ اما در همین حین شعله های آتش  تمام وجودت را تسخیر کرده اند .. زمانی که به کویر رفتم این حالت را خیلی خوب حس کردم. با وجود اینکه فاصله ام با آتش نزدیک 1 متر و اندی بود، اما تا فردی جلویم می ایستاد سریعا یخ می کردم. شعله های آتش در تاریکی شب خیلی حس عجیبی را منتقل می کنند. همسفران پر هیجانمون که یک لحظه آرام نمی گرفتند، ساکت نشسته  و مبهوت آتش شده بودند. جادوی عجیبی داره شعله های آتش در دل شب.


پ.ن: خدای مهربانم اگر یاد تو نبود، قلبم تاب نمی آورد...


پ.ن 2:مختارنامه دیشب حسابی حال من را دگرگون کرد، به هدیه کردن در راه خدا فکر می کردم. به اینکه آیا هیچ وقت توان این رو پیدا می کنم که شاهد مرگ عزیزترینم در راه خدا باشم... آیا هیچ وقت چنین لیاقتی نصیبم می شه؟


نظرات 1 + ارسال نظر
د پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 19:09

سلام خانوووم :)

من شیفته این یه عبارت توصیفی شدم:
«زمانی که به کویر رفتم این حالت را خیلی خوب حس کردم. با وجود اینکه فاصله ام با آتش نزدیک 1 متر و اندی بود تا فردی جلوم می ایستاد کاملا یخ می کردم. شعله های آتش در تاریکی شب خیلی حس عجیبی رو منتقل می کردند.»

آرامش تان مستدام.
ایام به کام.

پ.ن: آخ آخ. امشب رفته بودم مسجد مثلاً...ای حرص و غصه خوردم.... باقی ماجرا را یه وقتی برات تعریف میکنم :دی

سلام و درود بسیار :)

ممنونم، انشااله مستدام باشد، کلا بسیار محتاج دعا هستم.

هر موقع امتحانات و تحویل پروژه ها پایان یافت خبرم کن تا توفیق پیدا کنم باقی ماجرا را حضوری بشنوم.

موفق باشی ای دوست

در پناه حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد