وَ عِبَادُ الرَّحْمَنِ الَّذِینَ...

-- می دانی دنیای بی خبری دنیای غریبی است... همه چیز یا سفید است و یا سیاه... سفید است اگر بر او توکل کنی و عنان دل به دست او دهی و سیاه خواهد بود اگر دلت سپرده شود به اندوه و نگرانی... خیلی زیباست که تنها دارایی ات دعا باشد...


-- آیات 58 تا تا 77 سوره فرقان را می خواندم... محو تصویر بندگان محبوب او شدم...

 "بندگان خاص خداى رحمان آن کسانند که در روی زمین به فروتنی راه می روند و هرگاه جاهلان به آنها خطاب کنند بملایمت جواب دهند...

 و کسانى که شب را با سجده و نماز براى پروردگارشان به روز آرند...

 و کسانى که گویند: پروردگارا عذاب جهنم را از ما بگردان که عذاب آن دائم است...

 و کسانى که چون خرج مى کنند اسراف نکنند و بخل نورزند و میان این دو معتدل باشند...

 و کسانى که با خداى یکتا خدایى دیگر نخوانند و انسانى را که خدا محترم داشته جز به حق نکشند و زنا نکنند ...

 و کسانى که به ناحق شهادت ندهند و چون بر عمل لغوی بگذرند با بزرگوارى می گذرند...

 و کسانى که چون به آیه هاى پروردگارشان اندرزشان دهند کر و کور بر آن ننگرند...

 و کسانى که گویند پروردگارا ما را از همسران و فرزندانمان ، مایه روشنى چشم ما قرارده و ما را پیشواى پرهیزکاران بنما..."

 

حتی شنیدن وصفشان نیز شیرین است... خیلی باید در این آیات دقیق شد...


حکایات سعدی

>>  پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمی شد. مدت ها در آن رنجور بود و شکر خدای -عزوجل- علی الدوام گفتی. پرسیدندش که شکر چه می گویی؟ گفت: شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه معصیتی.

 

>> ابو هریزه هر روز به خدمت مصطفی صلی الله علیه آمدی. گفت یا اباهریزه زرنی غبا تزدد حبا، هر روز میا تا محبت زیادت شود.

 

>> یکی از بزرگان پارسایی را گفت، چه گویی در حق فلان عابد، که دیگران در حق وی به طعنه سخن ها گفته اند؟ گفت: بر ظاهرش عیب نمی بینم و در باطنش غیب نمی دانم.

 

>> دو امیرزاده در مصر بودند. یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت. عاقبت الامر آن یکی علامه مصر گشت و این یکی عزیز مصر شد. پس این توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کرد و گفت من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مسکنت بماند. گفت ای برادر شکر نعمت باری -عز اسمه- همچنان افزونترست بر من که میراث پیغمبران یافتم -یعنی علم- و تو را میراث فرعون و هامان رسید- یعنی ملک مصر.


 

ای نهایت آرزو...

چند دقیقه ای می شود که از کهف الشهدا بازگشته ام، هنوز صبحانه نخورده نشسته ام پشت لپ تاپ. حکایت این صبح های پنجشنبه، حکایت غریبی شده ... خیلی دوست دارم جمعمان را... دلتنگی ها در کنارشان از یادم می روند و وجودم سرشار آرامش می شود آنزمان که از پیش بندگان نیکش باز می گردم... امروز عزیزی از خاطرات شهید باقری می خواند... تاکید خاصی دارد که حتما جمعمان بار معنایی و آموزشی داشته باشد...

 

خبر فوت یکی از مادران شهید که با نام "ننه علی" شناخته می شوند در سایت های خبری پیچیده است. خیلی اندک، احساسشان را درک می کنم که چرا این همه سال در مزار شهدا مانده اند. از برخی سرزمین ها نمی توان دل کند... از برخی خاطره ها... صفای خانه شان آدم را اسیر می کند... و رویای این روزهای من شده زندگی در همان غار کوچک در سایه آن پنج شهید بزرگوار... گاهی تصور می کنم که آمده اند و کمی دورتر از جمعمان نشسته اند ، انگار با هم دعای عهد می خوانیم...

 

دعای صباح هم هدیه همین جمع بود... دعایی که مرهم درد این روزهایم شده... و ادب االهم نزق الخرق منی بازمه القنوع... و نفس سرکش بدخوی مرا ای خدا با مهار فقر و خواری به درگاهت مودب گردان... الهی ان لم تبتدئنی الرحمه منک بحسن التوفیق، فمن سالک بی الیک فی واضح الطریق... خدایا اگر لطف و رحمتت در اول مرا به حسن توفیق دست نمی گرفت، دیگر که مرا در راه روشن به سوی تو هدایت می کرد... و آنجا که می گویند... الهی هذه ازمه نفسی عقلتها بعقال مشیتک.... خدایا اینست مهار نفس سرکشم که به رشته رضا و مشیتت محکم بسته ام...

 

رشته رضا و مشیت... چقدر مهار نفسم را سست بسته ام که مدام در می رود... چقدر فراموش می کنم که اگر از درک فقر و خواری لحظه ای غافل شوم بر مرکب سرکش نفس، در وادی حیرت و رنج جولان خواهم داد...

 

دعای صباح را بخوانید... حتما بخوانید.... سلام و درود بر آن صبحی که صدای دعای حضرت امیر را می شنیده...

 

 یادم رفت بگویم که امروز دو مهمان عزیز نیز داشتیم. مادربزرگ یکی از دوستان که با حضورشان واقعا به جمع برکت بخشیدند و یکی از دوستان وبلاگ. البته هفته قبل هم توفیق زیارت یکی دیگر از دوستان نصیبم شد. دوست دارم یک جمع بزرگ از دوستانی چنین نیک داشته باشیم. البته فعلا مشکل وسیله نقلیه وجود دارد و اگر علمدارمان نباشد نمی توانیم برویم ... 

 

السابقون السابقون...

وارد بوفه کتابخانه که می شوم طبق اصل لانه کبوتر، چشمانم به دنبال یک میز خالی می گردند. انگار همه پر شده. اجازه می گیرم و پشت میز کنار دیوار می نشینم. فکرم چند روزی است که کمی مشغول شده و تا ساکت می شوم، پا می گذارم به سرزمین افکار سرگردان.

 

شریک میز می پرسد که روسریم را چگونه نگه داشته ام ... یک سنجاق دارد یا دو تا... برایش توضیح می دهم و بعد گله می کند از نحوه بستن روسری مادرشان که خلقش را تنگ می کند و می خواهد این مدل را برای مسافرت خارج از کشوری که در پیش دارند بهشون پیشنهاد بدهد. همین مقدمه کوچک موجب آغاز صحبتمان می شود در خصوص حجاب، آراستگی ظاهر، فرهنگ جامعه، رفتن از ایران و غیره.

 

می گوید بر خلاف من اکثر افراد خانواده بسیار معتقند و هر کدام در گوشه ای از این دنیا زندگی می کنند. از پسر خاله اش می گوید که بسیار مومن است و حال از زندگی در انگلستان رضایت کامل دارد... از آرامش روزگارش و فرهنگ متفاوت آنجا برایش حسابی تعریف کرده... خانم پسر عمویش که در کانادا زندگی می کند و با وجود محجبه بودن هیچ مشکلی برای کار و تحصیل ندارد.

 

و من فکر می کنم به آن آرامش و تاثیرش بر روی ایمان، به زندگی فارغ از دغدغه. به او می گویم اما من قصد رفتن ندارم می خواهم بمانم و اگر لیاقتش را داشته باشم تلاش کنم برای بهتر شدن، برای اصلاح امور در کشوری که با نام اسلام آراسته شده. از خانواده شروع می کنم از همین افرادی که به من نزدیک اند. اگر خداوند توفیق دهند می خواهم از همین نقطه تلاشم را در جهت عمل به اسلام آغاز کنم. بعد دوستان، بعد محیط کار. انشا الله روزی معلم می شوم و اگر باز خداوند توفیق آن را عطا کنند در قبال دانش آموزان و یا دانش جویانی که شاید هر کدام از آنها بتوانند اثری بر محیط بگذارند... افرادی که آینده این سرزمین اند... می گوید ایده آل گرایانه است اما برایت آرزوی موفقیت می کنم و می رود...

 

دوست دارم بمانم و تلاش کنم... شاید اشتباه می کنم اما خیر و برکت را در کارهایی تجربه کردم که شاید اندکی از دایره خود و آسایش شخصی ام بیرون بوده اند. حتی در کارهایی که با نیت معیوب انجام داده ام، اما همان اندک خیری که در آن وجود داشته، همان اندک از خودگذشتگی، در زندگی ام اثرات شگرفی به همراه داشته اند...

 

از مطلب قبل و از کلمه "سعی" به یاد حضرت هاجر می افتم... به سعی مادری برای یافتن آب... چقدر این سعی در نزد خداوند اجر و ارزش داشته است... آنها که طالب رسیدن هستند باید پا جای پای حضرت هاجر بگذارند تا بیاموزند اهمیت و نحوه تلاش را پس از رسیدن به شناخت...

 

این مطلب را اضافه می کنم به لیست ادعاهای صاحب این وبلاگ... شاید آرزو شاید ادعا...

 

و ان لیس للانسان الا ما سعی...

خیلی پیش تر ها مطلبی نوشته بودم در مورد کمال طلبی. این چند وقت این موضوع دوباره ذهنم را درگیر خودش کرده. امام خمینی در کتاب چهل حدیث اشاره زیبایی داشتند به ارتباط ما بین حب دنیا و کمال. افرادی دچار حب دنیا می شوند که کمال را در چهارچوب پدیده های مادی می جویند... مسیری که امام صادق (ع) در شرح آن می گویند همچون نوشیدن آب دریا است که نه تنها عطش را کاهش نمی دهد بلکه در نهایت موجب هلاک خواهد شد...

 

برخی اوقات این جستجوی کمال در اسکلت دنیا را می توان آشکارا دید اما گاهی متاسفانه اینچنین عیان نیست، انگار در لایه های زیرین و پشت چند کلام حق که از آنها استفاده باطلی می شود پنهان شده. گاه می بینم که عمرم برکتی ندارد. بدجور دچار اصطکاک با دنیای اطرافم می شوم. در این مواقع اگر کمی دقت کنم چراغ خطر بزرگی که مدتی است آن گوشه روشن شده را می بینم که پیام می دهد حواست را جمع کن یک جای کارت اشکال اساسی دارد.

 

حالا می رویم به سراغ یک موضوع دیگر...

 

وَ مَنْ أَرَادَ الاَخِرَةَ وَ سعَى لهََا سعْیَهَا وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولَئک کانَ سعْیُهُم مَّشکُوراً...و هر که آخرت را بخواهد و کوشش خود را همه براى رسیدن به آن قرار دهد آنان سعیشان قبول شده و صاحب اجر خواهند بود...

 

در تفسیر این آیه نوشته شده کلمه "سعى" به معناى راه رفتن تند و سریع است، اما نه به حدى که دویدن بر آن صدق کند، ولى در مطلق جد و جهد در هر کارى چه خیر و چه شر نیز استعمال مى شود، حرف "لام" در جمله "وسعى لها سعیها" این سعی را اختصاص می دهد به آخرت و چنین معنا مى دهد که "هر که کوشش کند و مجدانه کوشش کند و کوششى کند که مختص به آخرت است، کوششی که لایق آخرت است...

 

حالا اشکال این حقیر کجاست... اشکال در آنست که حتی اگر خیال کنم که بخش "من اراد الاخره" وجود داشته باشد، در این راه نیاز به "سعی" است... حرکت تند و سریع... اینگونه بی خیال و فارق از هر گونه مسئولیت نمی توان قدم زد.

 

برگردیم سر موضوع کمال، احساس می کنم یکی از دلایل این کند روی، کمال گرایی در انتخاب مسیر به جای تلاش لازم برای رسیدن است.  وقتی داری آرام قدم می زنی می بینی افرادی با سرعت از کنارت رد می شوند... خوب که نگاهشان می کنی می بینی این افراد کارهای ساده زندگی را به حد کمال درست انجام می دهند...  از همین لحظات و عرصه های کوچک به کمال رسیده اند... در کوله بارشان کارهای بزرگی نیست اما همان کوچک ها را درست انجام داده اند و منتظرند تا خداوند توفیق انجام کارهای بزرگتر را نیز نصیبشان کنند... انجام کارهای بزرگ توفیق و توان می خواهد عزیز جان...

 

*آیه 19 سوره مبارکه اسرا

مَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ...

برایم می خواند از ضعف مخلوق و هر آنچه به جای خداوند خوانده می شود... یَأَیُّهَا النَّاس ضرِب مَثَلٌ فَاستَمِعُوا لَهُ إِنَّ الَّذِینَ تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ لَن یخْلُقُوا ذُبَاباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَ إِن یَسلُبهُمُ الذُّبَاب شیْئاً لا یَستَنقِذُوهُ مِنْهُ ضعُف الطالِب وَ الْمَطلُوب... طالب و مطلوب هر دو آنقدر ناتوانند که اگر مگسی از آنها چیزی برباید قادر به باز پس گیری آن نیستند ... مَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِىُّ عَزِیزٌ... خدا را آن گونه که باید بشناسند نشناختند... های، خدا را آنگونه که باید بشناسی نشناخته ای... فَنِعْمَ الْمَوْلى وَ نِعْمَ النَّصِیرُ... چه خوب مولا و چه خوب یاورى است...

 

سوره حج آیات 72، 73 و 78