رویای روزهای پیش رو...

هنوز پاسخی دریافت نکرده ام و تا رفتن راه بسیار است، تصور ترسناکی است زندگی در دل سرما، آن هم تنهای تنها ...


اگر رفتن قسمت شد، چه کنم با ساعات تنهایی که هر روز تکرار می شوند... با سکوتی که احتمالا سایه سنگینی بر روزگارم می اندازد ...


اما...


فردی که همیشه جویای محبت و داشتن عزیزی در کنارش بوده... خیلی سرمایی است... از تاریکی می ترسد و شب ها حتی در خانه خودشان تنها نمی ماند، اشتیاق خاصی دارد برای رفتن... 


به گمانم بهتر می توان یافت او را در آن سکوت سنگین...


اطرافت که شلوغ نباشند، شاید اگر کمی لیاقت و اندک شنوایی و بینایی داشته باشی، صدایش را بهتر بشنوی و نورش را بهتر ببینی ...


با فراق، تنهایی و خستگی... با همه چیز می توان کنار آمد اگر نام او با روزهایت گره بخورد ...


باید اعتراف کنم که می ترسم... سخت می ترسم از خودم و اینهمه کوتاه دستی... اگر لایق نباشم این روزها خیلی سخت خواهند بود... خیلی سخت... پیر و شکسته تر خواهم شد در این فراق... 


بوی خرس قطبی می آید همی...

احساس بسیار عجیبی دارم.


دیروز مصاحبه تلفنی داشتم با دانشگاه نروژ. همان دانشگاهی که در آخرین ساعت ممکن برایشان مدارکم را فرستاده بودم. یکی از دوستانم که در همین دانشگاه پذیرش گرفته بهم گفت که اگر وقت مصاحبه تلفنی دادن یعنی قبوی شدی و موضوع را تمام شده فرض کن و برو دنبال باقی کارهات که تا دو ماه دیگه بتونی اینجا باشی!!


اتفاق بسیار جالبی افتاد پس از این حرف... من که تا چند روز قبل بسیار خوشحال بودم از اینکه بهم وقت دادن یکهو دچار احساس عجیب و غریبی شدم... نکند دارم اشتباه می کنم... شاید اگر صبر کنم دانشگاه بهتری پیدا کنم... اصلا نروژ هوای خیلی سردی داره ...


در عرض کمتر از چند دقیقه همه خوشحالی و اشتیاقم تبدیل شد به احساس تردید و دودلی...


شاید چون برایش زحمت خاصی نکشیدم اینگونه شد... اطمینانم از اینکه بهترین گزینه من است سلب شده در حالی که این موقعیت به واقع مزایای بسیاری دارد. تجربه غریبی بود... اگر راحت به من این اطمینان را نمی داد و می گذاشت روال عادی آن طی شود شاید این احساس را پیدا نمی کردم. شاید وقتی اوایل هفته بعد بهم خبر می دادند که مثلا پذیرفته شدی کلی ذوق می کردم اما الان دچار تردید بسیاری شدم...


دومین جایی است که برایش مدرک فرستاده بودم و شاید اگر پس از صرف وقت بیشتر و جستجوی دقیق تر اینجا پذیرفته می شدم آنگاه ارزش واقعی آن را درک می کردم... گاهی بدجور برای نعمت های خداوند طاقچه بالا می گذاریم... راحت که به دست می آید به نظرمان بی ارزش می رسد...


البته نکته جالب اینست که هنوز تایید قطعی نداده اند و قرار شده تا اوایل هفته بعد خبر دهند... شاید اصلا پذیرفته نشدم...


بردگان کوچک شهر ما

ساعت نزدیک 4 بعد از ظهره و من تازه رسیدم کتابخانه. اصلا حال و حوصله درس را ندارم.


چند روز پیش در میدان انقلاب از جلوی کودک دستفروشی رد شدم که لباس گرم نداشت. قبلا دیده بودمش به همراه دختری و یک پسر کوچک که همیشه با هم کناری می نشستند. ابتدا بی تفاوت از روبرویش گذشتم اما لحظه ای بعد فکر کردم که وظیفه یک مسلمان در برابر این فرد چیست به عنوان مثال اگر پیامبر و یا حضرت علی از کنار این کودک عبور می کردند چه عکس العملی نشان می دادند... در آن حوالی هرچه گشتم لباس فروشی مناسبی که لباس بچگانه داشته باشد پیدا نکردم و این ماجرا گذشت...


امروز صبح باید کارت امتحان GRE را می گرفتم، وقتی در خیابان از جلوی مغازه لباس بچگانه رد شدم، یاد آن روز افتادم و تصمیم گرفتم تا فرصت باقی است کار نیمه تمام آنروز را به پایان برم. وقتی از مغازه آمدم بیرون احساس عجیبی داشتم. مطمئن نبودم از کاری که انجام دادم و نگران بودم که این لباس ها براشون دردسر ایجاد کند و یا خیلی زود ازشون بگیرند و کارم نه تنها بی فایده باشد بلکه دردسر ساز هم شود.


در میدان انقلاب هر چه گشتم پیداشون نکردم. بر روی پل عابر، کودک فال فروش دیگری را یافتم و  ازش نشانی آنها را پرسیدم، گفت که هنوز نیامده اند. کم کم داشتم مطمئن می شدم که کار اشتباهی کردم چون اینها یک گروه اند و خریدن این لباس ها برای تنها دونفرشون مطمئنا مشکل زا بود. یکی از کاپشن ها را به همین فرد دادم و همینطور که مشغول صحبت بودیم مردی حدود 40 ساله، با ظاهری بسیار مرتب اما رفتاری بسیار خشن که روی فاگین را سفید کرده بود از کنارمون رد شد و با تشر بهش گفت که برو دنبال کارت بچه. هنوز حرفش تمام نشده بود که بچه بیچاره با عجله راهش را گرفت و رفت.


اینجا بود که تازه معنی حرف افرادی که می گفتند به این بچه ها پول ندهید برایم روشن شد. این بچه ها بردگان شهر ما هستند، کودکانی که تمام زندگیشان به تاراج رفته... باید ظاهر آن مرد را می دیدید تا به واقع متوجه تجارت و بهره کشی آنها از این کودکان بشوید.


خلاصه من  ماندم و یک کاپشن پسرانه که هیچ مصرفی برایش نداشتم. تصمیم گرفتم به بهزیستی تحویلش بدم، از جانب آنها دیگر خیالم جمع بود که حتما استفاده مناسبی برایش پیدا می کنند. آدرسی که بهم دادند بهزیستی نرگس بود در پشت رستوران لوکس طلایی. از مرد مهربان دم رستوران نشانی را پرسیدم، با دقت برایم توضیح داد، راه افتادم در مسیر ساختمانهای بلند و زیبای آن خیابان، در میان این ساختمان های چند میلیاردی و در انتهای کوچه ای بن بست ساختمان فرسوده و قدیمی بهزیستی همچون وصله ناجوری نشسته بود.


موقع تقدیم کاپشن، احساس می کردم که خیلی ناقابل و کوچک است اما آنها گفتند که اتفاقا بچه ها کاپشن لازم داشتند، یک نفر خرید 6  عدد را تقبل کرده که با این نیازشان تکمیل می شود. خوشحال شدم از اینکه مورد استفاده مناسبی برایش پیدا شده بود. وقتی دوباره از جلوی رستوران گذشتم همان آقای مهربان ازم پرسید که پیدا کردم راه را و وقتی پاسخ مثبت دادم بهم تعارف کردند که بفرمایید ناهار. گرمای مهربانی اش در این هوای تقریبا سرد بسیار می چسبید.


در راه که بر می گشتم نگاهم به چهره تلخ فقر در این شهر پر از درد اندکی تفاوت داشت. شاید بهتر حس می کردم رنج این بردگان کوچک و زندگی تباه شده شان را... ظلمی که شب و روز آنها تجربه می کنند و من حتی توان تصور کردنش را هم ندارم...  جای زخم روزهایی که بی خیال از حال این جماعت تنها به فکر نیازهای خود بودم بیشتر تیر می کشید... و چقدر نزدیک اند و من از حالشان غافل... چقدر محتاج اند، حتی محتاج یک هدیه کوچک، حتی اگر مادی نباشد محتاج اندک حمایتی ...


قبلا در مجله خوانده بودم که این بچه ها در بهزیستی نمی مانند و فرار می کنند... نمی دانم مقصر کیست... دولت، مردم یا جماعتی که از مسلمانی تنها نامش را یدک می کشند ... شاید اگر حمایت مردم از بهزیستی بیش از این باشد توانایی آنها در حمایت از این بچه ها بیشتر شود... باید کاری کرد... البته اگر این باید نیز، کنار چندین باید دیگر در بخش بی خیالی بایگانی نشود...


معشوق من بگشوده در سوی گدای خانه اش

حس زندانی سلول انفرادی را دارم که پس از روزها خط کشیدن بر دیوار، به طرز معجزه آسایی یک روز فرصت هواخوری به او داده شده ...


از ذوق نمی توانم آرام نفس بکشم، دوست دارم همه حجم هوا را حبس کنم در درونم ... یک روز تنفس آزاد در هوای او ...


شاید اثر کند شوق امروز در این زندانبان بی رحم، عجیب غافل است از حال زندانی به بند کشیده اش...


افسون این روزهای عزیز را نمی دانم ... معجزه ایست...


عیدتان مبارک باشد... به راستی مبارک باشد...


ادامه مطلب ...