رویای روزهای پیش رو...

هنوز پاسخی دریافت نکرده ام و تا رفتن راه بسیار است، تصور ترسناکی است زندگی در دل سرما، آن هم تنهای تنها ...


اگر رفتن قسمت شد، چه کنم با ساعات تنهایی که هر روز تکرار می شوند... با سکوتی که احتمالا سایه سنگینی بر روزگارم می اندازد ...


اما...


فردی که همیشه جویای محبت و داشتن عزیزی در کنارش بوده... خیلی سرمایی است... از تاریکی می ترسد و شب ها حتی در خانه خودشان تنها نمی ماند، اشتیاق خاصی دارد برای رفتن... 


به گمانم بهتر می توان یافت او را در آن سکوت سنگین...


اطرافت که شلوغ نباشند، شاید اگر کمی لیاقت و اندک شنوایی و بینایی داشته باشی، صدایش را بهتر بشنوی و نورش را بهتر ببینی ...


با فراق، تنهایی و خستگی... با همه چیز می توان کنار آمد اگر نام او با روزهایت گره بخورد ...


باید اعتراف کنم که می ترسم... سخت می ترسم از خودم و اینهمه کوتاه دستی... اگر لایق نباشم این روزها خیلی سخت خواهند بود... خیلی سخت... پیر و شکسته تر خواهم شد در این فراق... 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد