بردگان کوچک شهر ما

ساعت نزدیک 4 بعد از ظهره و من تازه رسیدم کتابخانه. اصلا حال و حوصله درس را ندارم.


چند روز پیش در میدان انقلاب از جلوی کودک دستفروشی رد شدم که لباس گرم نداشت. قبلا دیده بودمش به همراه دختری و یک پسر کوچک که همیشه با هم کناری می نشستند. ابتدا بی تفاوت از روبرویش گذشتم اما لحظه ای بعد فکر کردم که وظیفه یک مسلمان در برابر این فرد چیست به عنوان مثال اگر پیامبر و یا حضرت علی از کنار این کودک عبور می کردند چه عکس العملی نشان می دادند... در آن حوالی هرچه گشتم لباس فروشی مناسبی که لباس بچگانه داشته باشد پیدا نکردم و این ماجرا گذشت...


امروز صبح باید کارت امتحان GRE را می گرفتم، وقتی در خیابان از جلوی مغازه لباس بچگانه رد شدم، یاد آن روز افتادم و تصمیم گرفتم تا فرصت باقی است کار نیمه تمام آنروز را به پایان برم. وقتی از مغازه آمدم بیرون احساس عجیبی داشتم. مطمئن نبودم از کاری که انجام دادم و نگران بودم که این لباس ها براشون دردسر ایجاد کند و یا خیلی زود ازشون بگیرند و کارم نه تنها بی فایده باشد بلکه دردسر ساز هم شود.


در میدان انقلاب هر چه گشتم پیداشون نکردم. بر روی پل عابر، کودک فال فروش دیگری را یافتم و  ازش نشانی آنها را پرسیدم، گفت که هنوز نیامده اند. کم کم داشتم مطمئن می شدم که کار اشتباهی کردم چون اینها یک گروه اند و خریدن این لباس ها برای تنها دونفرشون مطمئنا مشکل زا بود. یکی از کاپشن ها را به همین فرد دادم و همینطور که مشغول صحبت بودیم مردی حدود 40 ساله، با ظاهری بسیار مرتب اما رفتاری بسیار خشن که روی فاگین را سفید کرده بود از کنارمون رد شد و با تشر بهش گفت که برو دنبال کارت بچه. هنوز حرفش تمام نشده بود که بچه بیچاره با عجله راهش را گرفت و رفت.


اینجا بود که تازه معنی حرف افرادی که می گفتند به این بچه ها پول ندهید برایم روشن شد. این بچه ها بردگان شهر ما هستند، کودکانی که تمام زندگیشان به تاراج رفته... باید ظاهر آن مرد را می دیدید تا به واقع متوجه تجارت و بهره کشی آنها از این کودکان بشوید.


خلاصه من  ماندم و یک کاپشن پسرانه که هیچ مصرفی برایش نداشتم. تصمیم گرفتم به بهزیستی تحویلش بدم، از جانب آنها دیگر خیالم جمع بود که حتما استفاده مناسبی برایش پیدا می کنند. آدرسی که بهم دادند بهزیستی نرگس بود در پشت رستوران لوکس طلایی. از مرد مهربان دم رستوران نشانی را پرسیدم، با دقت برایم توضیح داد، راه افتادم در مسیر ساختمانهای بلند و زیبای آن خیابان، در میان این ساختمان های چند میلیاردی و در انتهای کوچه ای بن بست ساختمان فرسوده و قدیمی بهزیستی همچون وصله ناجوری نشسته بود.


موقع تقدیم کاپشن، احساس می کردم که خیلی ناقابل و کوچک است اما آنها گفتند که اتفاقا بچه ها کاپشن لازم داشتند، یک نفر خرید 6  عدد را تقبل کرده که با این نیازشان تکمیل می شود. خوشحال شدم از اینکه مورد استفاده مناسبی برایش پیدا شده بود. وقتی دوباره از جلوی رستوران گذشتم همان آقای مهربان ازم پرسید که پیدا کردم راه را و وقتی پاسخ مثبت دادم بهم تعارف کردند که بفرمایید ناهار. گرمای مهربانی اش در این هوای تقریبا سرد بسیار می چسبید.


در راه که بر می گشتم نگاهم به چهره تلخ فقر در این شهر پر از درد اندکی تفاوت داشت. شاید بهتر حس می کردم رنج این بردگان کوچک و زندگی تباه شده شان را... ظلمی که شب و روز آنها تجربه می کنند و من حتی توان تصور کردنش را هم ندارم...  جای زخم روزهایی که بی خیال از حال این جماعت تنها به فکر نیازهای خود بودم بیشتر تیر می کشید... و چقدر نزدیک اند و من از حالشان غافل... چقدر محتاج اند، حتی محتاج یک هدیه کوچک، حتی اگر مادی نباشد محتاج اندک حمایتی ...


قبلا در مجله خوانده بودم که این بچه ها در بهزیستی نمی مانند و فرار می کنند... نمی دانم مقصر کیست... دولت، مردم یا جماعتی که از مسلمانی تنها نامش را یدک می کشند ... شاید اگر حمایت مردم از بهزیستی بیش از این باشد توانایی آنها در حمایت از این بچه ها بیشتر شود... باید کاری کرد... البته اگر این باید نیز، کنار چندین باید دیگر در بخش بی خیالی بایگانی نشود...


نظرات 5 + ارسال نظر
همت پنج‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 13:10 http://heyatonline.blogfa.com

همراه بردارم خسته از جایی برمیگشتیم اصرار کرد که به آبمیوه فروشی فلان میدان شهر بریم و دلی از عزا دربیاریم من بشدت مخالفت میکردم(چون مغازه مورد نظر جای مناسبی نداره و باید کنار خیابون وایسیم و جلوی چشم مردم به خودمون برسیم) ولی بلاخره مجاب شدم
طبق معمول میدون پر بود از بچه های فالگیر و دستفروش وقتی درحال خوردن بودیم یک دختر بچه خوشگل و بمزه حدودا 6ساله اومد جلو و التماس میکرد که نقدا کمکش کنیم
برادرم گفت نه ما به کسی پول نمیدیم اگر میخوای برات شیرموز میخرم دخترک گفت نه تو لو خّدا پول بده. کلی دور و برمون چرخید و التماس کرد و وقتی دید فایده ای نداره گفت باشه و شیرموزش رو گرفت و رفت اونور. یک دختر 10-12ساله دستفروش رفت سمتش و باهم درگیر شدن و حسابی کتکش زد و شیرموزش رو هم ریخت زمین و گریه و خون و...
گفتم محسن دیدی برا این بهت میگم نه! حالا منتظر میمونه تا بری بلندش کنی و نازش کنی یا بهش یه پولی بدی یا جیبتو بزنن

با اینکه خیلی دلمون سوختو بود بی محلی کردیم و فقط تماشا میکردیم. دخترکوچولو بلندش و اشکاش رو پاک کرد و رفت سمت دیگه میدون به کارش برسه

ماجرا اینجا تموم نشد دختر بزرگتر شروع کرد به صدا کردن کسی (مثلا ناهید) ناهید بیا ناهید بیا ناهید بیا دیگه...
گفتم محسن باورکن این فسقلی واسه ما نقشه داره. چند لحظه بعد یک پسر 17-18 ساله با چند ورق و پوشه دردست اومد سمتمون. گفتم بیا اینم آقا ناهید نه گفتم واسه ما نقشه دارن. واسه اینکه ما نفهمیم کی رو صدا میکنه اسم دختر روش گذاشتن. برادرم گفت نه بابا! جدا؟!
خلاصه پسرجوون شروع کرد به التماس که خواهرم سرطانیه و بابام زمینگیره و... و... ما هم که قاطی، گفتیم برو دنبال کارت یه کاری دستت میدیما...

حسینی پنج‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 13:54

بحثی که در کامنت اول مطرح شد هم کاملاً بحث به جایی ست،
هر چند با وجود همه این تفاسیر پاراگراف آخر جای تامل بیشتری را همچنان باز میگذاره:
«... شاید اگر حمایت مردم از بهزیستی بیش از این باشد توانایی آنها در حمایت از این بچه ها بیشتر شود... باید کاری کرد... البته اگر این باید نیز، کنار چندین باید دیگر در بخش بی خیالی بایگانی نشود...»
اینکه توجه مناسب و هوشمندانه اغلب در بدترین شرایط هم پاسخگوست، همون طور که در سیره بزرگانمان دیدیم.

اغلب درگیری با این مساله وجود دارد که برخورد مناسب در برابر چنین پدیده هایی در سطح شهر/کشور چیست،
و بعضاً نه تنها برخورد مناسب با فردی که درخواستی مطرح میکند، بلکه کمک به کسی که ما باید پیش از اعلام نیازش به او کمک کنیم.
زمانی به این نتیجه رسیدم که اگر کسی سر راهم قرار گرفت وظیفه دارم کار او را پیگیری کنم و اگر تکدی گری میکرد حتی با مقدار کمی کمک او را بی جواب نگدارم، ولی باز این بحث ها پیچیدگی های خاص خودش را دارد...

امیر پنج‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 20:16

با تمام این حرف ها که همش هم برای درست بودنش مصداق هست به شخصه سعی میکنم هر چند اندک به کسانی که احتمالا نیازمند واقعی هستند کمک کنم .
بالاخره از 100 تا 1 اش که به دست نیازمند واقعی میرسه
دوست ندارم به همه چیز و همه کس بی اعتماد باشم

M.M جمعه 27 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:41

این مغادلات برام اصلا قابل حل نیستن فقط خیلی زیاد دردآورن و اینکه سو استفاده های بغدی از این بچه ها.....

همت یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:14

این برادرم بصروت پاره وقت افتخاری در یک مؤسسه خیریه به مستمندان خدمت میکنه و با افراد الحاحگر و در مقابل افراد زیادی که با سیلی صورتشون رو سرخ میکنن برخورد داره ولی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد