روزنگار


-- وبلاگ نویسی اثرات جالبی در زندگی دارد!! یکی از اثراتش پرحرفی است. خدا نکند گوش بیکاری پای تلفن بیابم ... یک نفس صحبت می کنم. 


-- بدینسان فردا متولد می شویم. می گویند روز ورودمان به این دنیای خاکی است... روز چشم گشودن در آغوش پر مهر مادر... سالگرد هبوطمان.


--امروز اما داستان جالبی داشت. دوست عزیزی را بعد از یکسال دیدم، دیداری که برایم بسیار شیرین بود. دوست عزیز ما از لحاظ نعمت های الهی در سطوح بسیار بالایی قرار دارند، نعمت های مادی و معنوی همچون مادیات، اخلاق نیک، رفتار نیک و پاکی درون. خانواده همسرش از خانواده های بسیار سرشناس و محترمی هستند که احتمالا برای همه خوانندگان شناخته شده باشند. وقتی داشتیم با هم نسکافه می خوردیم احساس خوبی داشتم در دل می گفتم چه خوب است نشستن و با او سخن گفتن از این همه در... در باب آینده، دکتری، رفتن، ماندن و خلاصه مسیر پیش رو. 


مصاحبت امروز برایم درس جالبی به همراه داشت. درسی که گرچه به ظاهر بدیهی می رسد اما در آینده مفصل درباره اش می نویسم و اکنون تنها به این نکته بسنده می کنم که برای رسیدن به رضایت درونی و احساس خوشبختی باید بدانی که حیاتی ارزشمند داری. اگر همه نعمت های دنیا را داشته باشید اما احساس نکنید که زندگی شما به اندازه کافی ارزشمند است به همان اندازه احساس سردرگمی و بی قراری می کنید که از لحاظ داشته ها بسیار محروم تر بودید. 


یعنی یه جورایی داشته هاتون برای شما احساس خوشبختی به ارمغان نمی آوردند، بلکه این احساس بیشتر ریشه دارد در ساخته هاتون و تلاش هایی که برای رسیدن به وجودی ارزشمند تر انجام می دهید. ثروت شما در میزان تقوایی است که در زندگی پیشه می کنید... در خدماتتون به بندگان خدا  و مجاهدتی که در راه او انجام می دهید...


این هم یک استدلال استقرایی... شاید معنای عدل الهی در همین کلام است، که آن احساس ناب رضایت و آرامش درونی، تنها ماحصل نعمت هایی که خداوند عطا می کنند نیست ... در تلاشی است که انجام می دهید...  راهی که برای همگان گشوده است...


ادامه مطلب ...

سخنی تازه بگو دیگر!!

روحیات متفاوت افراد همیشه برایم جالب توجه بوده. برخی در برابر مشکلات راحت تر سر خم می کنند و اگر در مسیر به مشکلی برخورند، برای حل آن چندان خود را دچار زحمت نمی کنند و راحت دست می کشند. برخی دیگر به این راحتی ها بی خیال نمی شوند و با اعتماد به نفس کاذب و یا غیر کاذب همچنان راه را با مشکلاتش ادامه می دهند.


این روزها ماجرای وبلاگم و نوشته هایش ماجرای جالبی شده. تعداد خواننده هایم که کاهش پیدا کرده، افرادی هم که می خوانند اصولا بحث را دنبال نمی کنند که این نشان دهنده اشکال در مطالب مطروحه است.چند وقت پیش یکی از دوستانم بهم پیشنهاد داد که مدتی ننویسم اما من رویم بیشتر از این حرف هاست و به راحتی از کاری دست نمی کشم. البته به کارش هم بستگی دارد و اگر کاری اصول درستی ندارد رها کردنش بسیار نیکو تر از ادامه آن است.


پشتکار یکی از عوامل مهم در پیشرفت محسوب می شود و من اینقدر می نویسم تا روزی وبلاگم به سطوح بالاتری راه پیدا کند. اصلا فکر نکنید که به این راحتی ها بی خیالش می شوم... اصلا. گرچه جدیدا حرف هایم توضیح واضحات شده و سخن تازه ای درشان نیست... گرچه مهمانان عزیزی از این خانه رفته اند که جای خالیشان دلتنگم می کند... گرچه جدیدا سر همه خیلی شلوغ شده... گرچه خودم هم از لحاظ ذهنی سقوط کرده ام و اگر سقوط هم نکرده باشم صعودی هم در کارم نبوده ... اما بازهم رویمان کم نمی شود و تا آخر ایستاده ایم. می دانم که این روزها نیز می گذرند و روزهایی دیگر از راه می رسند...


ادامه مطلب ...

رویای ناتمام

سوگند به رویاهایی که روز را با آنها به شب و شب را به روز می رسانیم.


رویاهایی که گاه مرز بین آنها و واقعیت بسیار باریک است و تفکیک آنها از یکدیگر بسیار مشکل. واقعیتی که برای دیگران رویا و رویایی که برای تو واقعی تر است از هر چیز.


رویای اعتمادی غریب...اعتمادی که گاه در لحظه فراموشش می کنی. 


رویای احساسی از جنس مهربانی.. محبتی که ریشه در زمین و به گمانت سر بر آسمان دارد. 


رویای دیدار... پیش و یا پس از پایان یافتن این جسم خاکی.


رویای آرامش... رهایی از رنج... و پروازش بر بلندای آسمان.


رویای فرا رسیدن روزهایی که دنیای آدمیان رنگ و بویی دیگر دارد.


روزهای رهایی از قفس های غرور، طمع و قدرت طلبی که لذت زیستن را از بشر سلب کرده اند.


روزهایی که مهربانی کالایی است ارزشمند، اما فراوان... گنجی است که پایانی ندارد و آدمیان در بخشش آن اینقدر حساب و کتاب نمی کنند ...


رویای برابری و برادری ... 


رویای شناخت و پرستش خالصانه او...


و رویای سرزمینی دیگر... سرزمینی که در آن نه رنجی است و نه تباهی و پلشتی... رویای دیدار او... خود خود او... بی هیچ پرده و حجابی...

ادامه مطلب ...

در مسیر سرنوشت

سرم حسابی گرم نوشتن مقاله ام شده و کمتر فرصت می کنم اینجا بنویسم. گرچه مدتی است که نوشته هایم رنگ و بوی یکنواختی و کسالت گرفته اند. نیاز به یک تغییر و یا تنوع در زندگی ام دارم، شاید کشف سرزمین هایی تازه و تجربه شرایطی متفاوت. نمی دانم  که این چه ترس عجیبی است در وجودم نسبت به روزمرگی و یکنواخت شدن زندگی. صدایی که همواره من را به تلاش برای پیمودن راه می خواند. شبیه فردی شدم که گمان می کند در سرما گرفتار شده و می ترسد که اگر بایستد در جا یخ بزند. می خواهم بسیار بخوانم و بسیار بنویسم... شاید سرنوشت من هم شبیه همان فردی که شود که می بایست بسیار می خواند و می نوشت و عمر طولانی نداشت.


پ.ن: گاهی مطلبی را می نویسم که تنها جایی ثبتش کرده باشم... در آینده خواندنشان هم می تواند خوشایند باشد و هم مایه افسوس. ببخشید اگر برای شما کسل کننده اند.

قحطی، البته از نوع علمی اش


چند وقتیست که دچار فقر ذهنی شدم. احساس می کنم مغزم را در قحطی دهشتناکی قراردادم. کار کردن به این نحو مزایای خاص خودش را داره اما اگر حواست نباشد تبدیل به یک فسیل متحرک می شوی.


دیروز مستندی می دیدم درباره اجداد نسل بشر مدرن و شباهت ژنتیکی که در DNA آنها با اجدادشان وجود دارد. طبق نظر دانشمندان نسل امروز بشر اجداد پدری و مادری مشترک دارند که حدود 100 هزار سال پیش در افریقا می زیستند و از آنجا به سایر نقاط کره زمین مهاجرت می کنند و انسانهای نئاندرتال پس از آن کم کم منقرض می شوند. در کنار آن نظریاتی در مورد اینکه بشر امروز ار نسل انسانهای نئاندارتال است و یا از همان پدر و مادر آفریقایی، مطرح شده است. به عنوان مثال حدود 50 سال پیش چینی ها ادعا می کردند که با باقی نژاد ها  از لحاظ ریشه اجدادی متفاوتند. البته آزمایشات ژنتیکی جدید و فسیل هایی که کشف شده اند این نظریه را رد کرده اند و نشان داده اند همه ما از اجداد مشترکی هستیم و یک جورایی با هم خواهر و برادریم.


دوست داشتم بیشتر بر روی اییم موضوع مطالعه کنم و ببینم ارتباطی بین این یافته های تقریبا جدید علمی و داستان حضرت آدم و حوا می توانم پیدا کنم یا نه. متاسفانه فرصت کافی ندارم و بحث را نصفه و نیمه باید رهایش کنم. شاید در آینده فرصتی برایش یافتم.


پ.ن:

نامش روبرویم ایستاده و من تنها می توانم نگاهش کنم. رد شدن از این دیوار با اینهمه ترس و تردید کاری است بس دشوار. ندایی در درونت تو را به آن سوی دیوار می خواند، ندایی که از اعتمادی غریب سرچشمه می گیرد. گر چه می دانی ارمغان رد شدن از این دیوار کشمکش ما بین دو بعد وجودش است. صبوری را انتخاب می کنی... شاید ارمغانش آرامش باشد. شاید هم ...



پ.ن 2: از اینهمه ضعفی که دارم غمگینم. گاه گمان می کنم که قوی شده ام و دیگر توپ هم تکانم نمی دهد، اما برای اثباتش تنها یک زلزله خفیف کافی است که همه در و دیوار های ساخته شده را بر هم بریزد. با وجود اینهمه نا توانی هنوز به آبادی این ویرانه امیدوارم. امیدوارم که روزی این خانه محکم تر از آنچه هست شود. شاید این لرزه ها حکمتشان نشان دادن ضعفهایش است تا هر بار پس از ویرانی بهتر ساخته شود. امید دارم... امید...


پ.ن 3: بالاخره امروز اولین گام جدی را در نوشتن مقاله ام و آغاز فرآیند اپلای کردن برداشتم. فقط باید سه باره در امتحان GRE ثبت نام کنم . امیدوارم برای سومین بار ثبت نامم بی نتیجه نباشه.