در مسیر سرنوشت

سرم حسابی گرم نوشتن مقاله ام شده و کمتر فرصت می کنم اینجا بنویسم. گرچه مدتی است که نوشته هایم رنگ و بوی یکنواختی و کسالت گرفته اند. نیاز به یک تغییر و یا تنوع در زندگی ام دارم، شاید کشف سرزمین هایی تازه و تجربه شرایطی متفاوت. نمی دانم  که این چه ترس عجیبی است در وجودم نسبت به روزمرگی و یکنواخت شدن زندگی. صدایی که همواره من را به تلاش برای پیمودن راه می خواند. شبیه فردی شدم که گمان می کند در سرما گرفتار شده و می ترسد که اگر بایستد در جا یخ بزند. می خواهم بسیار بخوانم و بسیار بنویسم... شاید سرنوشت من هم شبیه همان فردی که شود که می بایست بسیار می خواند و می نوشت و عمر طولانی نداشت.


پ.ن: گاهی مطلبی را می نویسم که تنها جایی ثبتش کرده باشم... در آینده خواندنشان هم می تواند خوشایند باشد و هم مایه افسوس. ببخشید اگر برای شما کسل کننده اند.