روز نوشت ... دلنوشت...

چند وقتی است دست و دلم به نوشتن نمی رود، دوست دارم درباره آنچه در دل و ذهن می گذرد سخنی بگویم اما نمی توانم در چند پاراگراف خلاصه شان کنم... شوقش هست اما انگار ذوقش نیست... شلخته می نویسم ... به فکر فضایی دیگر هستم برای نوشتن، اینجا خیلی درهم و برهم شده ...

 

در نظرات نوشته قبلی دوستم نوشته بود "یکی از دوستان پدرش ناگهانی سکته مغزی کردند، و بعد از جراحی الان در آی سی یو هستند، تنها چیزی که الان موثر هست و بسیار هم هست دعاست، لطفاً هر وقت مقدور بود، با یک جمله آن هم نه بر زبان، در دل و از ته دل دعا کنید انشاالله شفا پیدا کنند."

 

گمانی موجب شد که این درخواست را خود پیش تر مطرح نکنم... دو روز پیش این اتفاق رخ داد... جمعه که با هم بیرون بودیم از پدرشان می گفتند و وقتی دوستم اس ام اس زد که پدرشان سکته مغزی کرده اند و حالشان اصلا خوب نیست خیلی ناراحت شدم... انشاء الله از فضل خداوند هر آنچه بیشترین خیر را دارد پیش آید ... نمی دانم چرا خودم اینجا مطرحش نکردم... حال دلگیرم از خود به خاطر این کوتاهی...

 

 

از میان برخیز

زمانی که تصمیم به رفتن گرفتم گفتم می روم تا بچشم طعم تنهایی را. می روم که بیایم او را وقتی دنیایم آرام تر شده ... می گذرم از آنهایی که دوستشان دارم... نه نمی گذرم، فرار می کنم ... آخر گاهی این علاقه اینقدر مرا در خود می پیچد که می ترسم از شرک به او ... می ترسم از ریا...

 

اما دیروز احساس متفاوتی داشتم... آنچه بایستی از آن فرار کنم، هر کجا بروم مرا می یابد و در بند می کشد... وجودم را با درد تنهایی می آزارد... آخر آنکه در خود فرو رفته تنهاترین تنهاست... مشکل در بودن کنار عزیزان و محبت داشتن به آنها نیست که از این مهر و شوق می گریزم... مشکل در این نفس سرکش است... مشکل در خود بینی و خود خواهی است... باید از خود فرار کنم... این احساس تنهایی از حضور و یا غیبت دیگران نیست... تنهاییم از درون من است...

 

نشانه های او در این جهان نمایانند... سوگند می خورند به این نشانه ها... چرا نمی بینم آنها را؟ چرا نگاهم به هر گوشه که می دود تنها او را نمی بینم تا فکر خویش از ضمیرم پاک شود...

 

راه به اشتباه می رفتم... همین مهر... همین شوق...اصلا تک تک عزیزانم نعمت های او هستند اما در آنزمان که از بند خود رها شده باشم ... تا در بند خود گرفتارم قدر این نعمت ها را نمی فهمم...حتی به خاطر خودخواهی هایم آزارشان می دهم و یا اینقدر دلبسته شان می شوم که از او دور می شوم...

 

...


پس از یک هفته دیشب با آرامش بیشتری به خواب می روم. چند شبی بود که مدام خواب های آشفته می دیدم. هیچگاه تحمل انتظار کشیدن را نداشتم. استرس پیدا می کنم و کل سیستم روانی ام بر هم می ریزد، پس از گذار عمر تنها آموخته ام که چگونه در بیداری کمی آرامش کنم.


صبح برای کتابخانه مسیر جدیدی به ذهنم می رسد، ایستگاه ملاصدرا پیاده می شوم. در امتداد مسیر، ایستگاهی خالی از سکنه، گزینه مناسبی برای باقی راه را نشان می دهد اما منتظر اتوبوس نمی مانم و پیاده طی طریق می کنم، نگاهم که به آسمان می افتد حس می کنم در یک استکان بزرگ چای دوررنگ افتادم. نیمی سربی رنگ بود و نیمی آبی بی رمقی... هوای سرد و سنگین حالم را بد می کند.


در تقاطع بهار شیراز، کابین دوشی پشت ویترین که شبیه بوفه های سالن پذیرایی است، حالم را بدتر می کند، ... کمی جلوتر جعبه دستمال کاغذی چرمی پشت ویترین چرم مشهد، آخر به چه کار می آیند؟؟


با خود می خوانم...


همچنان خواهم راند

 نه به آبی ها دل خواهم بست

 نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند

 و در آن تابش تنهایی ماهیگیران

می فشانند فسون از سر گیسوهاشان

همچنان خواهم راند

همچنان خواهم خواند

 دور باید شد دور


...


می رسم به کتابخانه. چند ایمیل با موضوعات مختلف حالم را بدتر می کند...


می گذرد... موقع ناهار خانمی که عمود بر من نشسته ماکارانی دارند. سعی می کنم نگاهم به مدل غذا خوردنشون نیافتد که تداعی کننده یکی از صحنه های شکار و بلع است که در راز بقا دیدم ... رشته های آویزان در هوا... بیش تر تعریف نمی کنم...


امروز در دنیایم تنها یک صداست... من... من... من... من و بی قراری هایم...


امروزم را دوست ندارم... به گمانم خدا هم من امروز را دوست ندارند... باز در بند زنجیرهای دنیا شدم...



یادی از یک گفتگو

امشب برای عزیزی می گفتم از اطمینانی که در نوشته قبلی از آن سخن گفته شد.


اینکه اینقدر اطمینان داشته باشی به پروردگارت که برخی کلام را تنها به او بگویی و تنها از او بخواهی...


و من به چشم خود دیدم حقانیت این سخن را گرچه نوشتن از آن سخت است...


ایکاش من نیز اطمینان و ایمان کافی داشتم ...





ادامه مطلب ...