...


پس از یک هفته دیشب با آرامش بیشتری به خواب می روم. چند شبی بود که مدام خواب های آشفته می دیدم. هیچگاه تحمل انتظار کشیدن را نداشتم. استرس پیدا می کنم و کل سیستم روانی ام بر هم می ریزد، پس از گذار عمر تنها آموخته ام که چگونه در بیداری کمی آرامش کنم.


صبح برای کتابخانه مسیر جدیدی به ذهنم می رسد، ایستگاه ملاصدرا پیاده می شوم. در امتداد مسیر، ایستگاهی خالی از سکنه، گزینه مناسبی برای باقی راه را نشان می دهد اما منتظر اتوبوس نمی مانم و پیاده طی طریق می کنم، نگاهم که به آسمان می افتد حس می کنم در یک استکان بزرگ چای دوررنگ افتادم. نیمی سربی رنگ بود و نیمی آبی بی رمقی... هوای سرد و سنگین حالم را بد می کند.


در تقاطع بهار شیراز، کابین دوشی پشت ویترین که شبیه بوفه های سالن پذیرایی است، حالم را بدتر می کند، ... کمی جلوتر جعبه دستمال کاغذی چرمی پشت ویترین چرم مشهد، آخر به چه کار می آیند؟؟


با خود می خوانم...


همچنان خواهم راند

 نه به آبی ها دل خواهم بست

 نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند

 و در آن تابش تنهایی ماهیگیران

می فشانند فسون از سر گیسوهاشان

همچنان خواهم راند

همچنان خواهم خواند

 دور باید شد دور


...


می رسم به کتابخانه. چند ایمیل با موضوعات مختلف حالم را بدتر می کند...


می گذرد... موقع ناهار خانمی که عمود بر من نشسته ماکارانی دارند. سعی می کنم نگاهم به مدل غذا خوردنشون نیافتد که تداعی کننده یکی از صحنه های شکار و بلع است که در راز بقا دیدم ... رشته های آویزان در هوا... بیش تر تعریف نمی کنم...


امروز در دنیایم تنها یک صداست... من... من... من... من و بی قراری هایم...


امروزم را دوست ندارم... به گمانم خدا هم من امروز را دوست ندارند... باز در بند زنجیرهای دنیا شدم...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد