ادامه کتاب پس از تاریکی


این بخش از کتاب را هم دوست داشتم.


"اما بعد از اینکه چند بار به دادگاه رفتم و رسیدگی به چند تا پرونده را دیدم، یک جوری علاقه مند شدم اتفاق هایی را که دربارش داوری می شد و آدم هایی را که در آن حوادث شرکت داشتند ببینم. شاید بهتر باشد بگویم دیگر کمتر اینها را مشکلات آدم های دیگر می دیدم. این احساس عجیبی بود. منظورم اینست که خیال می کردم محاکمه شوندگان به هیچ وجه شبیه من نیستند، بلکه آدمیزادی هستند از قماش دیگر. بین دنیای من و دنیای آنها دیوار بلند و ضخیمی است. دست کم اول این جور می دیدم... ولی همانطور که در دادگاه نشسته بودم اطمینانم از خودم هر چه بیشتر سلب شد. راستی که دیواری نیست ک دنیای آنها را از دنیای من جدا کند. به فرض آن هم که دیواری باشد، شاید در نازکی به کاغذ پهلو بزند..."