جلسه وبلاگ 301040

 

دیروز جلسه یا بهتره بگم بحث آزاد وبلاگ ۳۰۱۰۴۰ بود. خوشحالم از این که آقای بازارگان همت کردند و چنین جلساتی رو برگزار می کنند. ااین جلسات موجب شد که من نگاهی به درون خودم بیاندازم. از دیروز یک سوال در ذهنم مدام تکرار می شه، آیا من در قبال باقی انسانها و حالا اگر نخوایم راه دور بریم در قبال نزدیکانم به وظایفم عمل کردم؟ وظایفی که شاید یکی از مهمترین هاش امر به معروف و نهی از منکر باشه. در این دو جلسه ای که گذشت ابعاد مختلفی از آن مورد بررسی قرار گرفت که ذهنم را درگیر سوالات بسیاری کرده.

 

تا به حال چندین بار با این توجیه که اگر بیشتر اصرار کنم شخصیت خودم زیر سوال می ره، به راحتی از این وظیفه ام چشمپوشی کردم ؟ واقعا این اتفاق رخ می داده یا فقط تصورات من بوده. هیچ راه دیگری وجود نداشت که این اتفاق حتی در صورت صحیح بودن تصورم رخ نده، یا اینکه من همیشه راحت ترین راه، که بی تفاوتی بوده، را انتخاب کردم؟

 

چقدر در جهت بدست آوردن آگاهی و توانایی در این باره کوشیدم؟ در این زندگی که همش داره حول محور خودم می چرخه، در اهداف کوتاه مدت و یا بلند مدتش چه جایی برای رسیدن به این موارد قرار دادم؟ همش بحث بر سر کار و ادامه تحصیل در خارج از ایرانه، واقعا جایگاه این موارد در زندگیم کجاست؟ آیا می تونم در پیشگاه خداوند پاسخگوی بی توجهی هام باشم؟ 

 

پ.ن۱: الان عمیقا احساس می کنم که می توانم امر به معروفی کنم که شرایطش وجود دارد، تصمیم دارم این بار دیگر به راحتی ازش نگذرم و تمام تلاشم رو در جهت تحققش بکنم. اگر با پاسخ منفی هم روبرو شدم اینقدر راه های مختلف را با دقت و آگاهی امتحان می کنم که بالاخره نتیجه بده.

پ.ن 2: امروز در صحبتی با دو نفر از دوستانم متوجه شدم که "امر به معروف ونهی از منکر" بار معنایی بسیار منفی در ذهن درصدی از افراد جامعمون داره. براشون تداعی گر خود برتر بینی، نقض آزادی های فردی انسانها و زور گویی است. بیشتر هم به معنی امر و نهی زبانی و یا همان تذکر دادن در ذهن افراد وجود دارد.

پ.ن 3: فکر می کنم در جلسه خیلی تلاش شد که پاسخی برای این سوال پیدا بشه که در شرایط فعلی جامعه راهکار های مناسب برای این امر چیست. یافتن پاسخش به سادگی امکان پذیر نیست و نیاز به آگاهی به علوم اجتماعی و روانشناسی دارد. سعی می کنم بتونم یک جواب قابل قبول برای این سوال پیدا کنم.

 

 

سازگاری با محیط


دارم تلاش می کنم تا پاسخی برای این سوال پیدا کنم، چرا آدم ها در طول زمان تغییر می کنند؟ دلیل سقوط اخلاقی برخی از انسانها چیست؟ در فرآیند یافتن پاسخ (که البته زیاد هم ساده نیست) به مطلبی برخورد کردم که برای خودم بسیار جالب بود. به همین دلیل تصمیم گرفتم که به اشتراک بگذارمش. متن به سازگاری با محیط پرداخته بود، پاراگرافی از آن را در ادامه آوردم.


  "انسانی که از نظر اجتماعی رشد یافته، به این نتیجه رسیده است که هر چه روابطش با دیگران بهتر و سالمتر باشد، میزان موفقیت و رضایتش بیشتر است. البته سازگاری با دیگران با خودبینی و خود محوری جمع نمی شود. نخستین و مهمترین گام برای برقراری یک رابطه خوب و سالم، توجه به دیگران و ارزش قائل شدن برای آنهاست. این مهم وقتی حاصل می شود که شخص، از درگیری های درونی تا حدودی آسوده بوده و از سلامت روان و اعتماد به نفس کافی برخوردار باشد."


 حدیثی از رسول اکرم صل الله و علیه و آله نیز در متن آورده شده بود.


لْمُؤمِنُ یَأْلِفُ و یُؤْلَفُ وَ لا خَیْرَ فیمَنْ لا یَأْلِفُ و لا یُؤْلَفُ.

مومن، (روحی سازگار دارد) و با دیگران انس و الفت می گیرد و دیگران نیز با او گرم می گیرند و کسی که چنین صفتی نداشته باشد، خیری در او نیست.


پ.ن 1: خیلی در حدیث پیامبر زیبا بیان شده، خیری در او نیست!! الان احساس می کنم که پتکی بر سرم فرود آمده!!

پ.ن 2: فعلا مثل اینکه مشکل قالب اصلیش حل شده، اگر قالب مشکل داره لطفا بهم اطلاع بدین.

قدم زدن در چهارچوب واقعیات


از دست خودم شاکیم. احساس می کنم گاهی واقعیت ها رو می بینم اما در چهارچوبشون تصمیم نمی گیرم. انگار همش به دنبال راهی می گردم تا  قدم به فضایی ماورای این واقعیت های دست و پا گیر بگذارم. اما اینطوری فقط هم خودم رو دچار دردسر می کنم هم دیگران را!


 پ.ن: همیشه خداحافظی کردن برام دشوار بوده، ترجیح می دم که اول دیگری خداحافظ کند. امروز هم کاری کردم که اول طرف مقابلم اینکار رو انجام بده. دفعه های قبل که من می گفتم بعدش احساس می کردم که خیلی سنگین و سرد برخورد کردم. اینبار دیگر نتوانستم، امیدوارم ناراحتشون نکرده باشم.

پ.ن 2: قالب قبلی وبلاگم مشکل پیدا کرد مجبور شدن تغییرش بدم.

ماشین روز قیامت


امشب برنامه آپارات فیلم بسیار تاثیر گذاری به نام ماشین روز قیامت را از جانبازان موجی جنگ پخش کرد. واقعا اثر عجیبی داشت فیلم. چهره هاشون خیلی خاص بودند، لبخندشون، نگاه مهربانشون. انگار در آن فضا و زمان مانده بودند و رنگ و بوی آن دوران رو داشتند.  با وجود تمامی سختی ها هنوز هم به طور قاطع می گفتند که اگر جنگ بشه باز می ریم به جبهه ها. خیلی پاک بودند خیلی زیاد. در برابرشون احساس عجز شدیدی کردم...


پ.ن ۱: چقدر جنگ وحشتناکه!!!

پ.ن 2: به دلیل اینکه فیلمسازش تبعه آمریکا بود، به نظرم زیاد با این فضا آشنایی نداشت.

پ.ن 3: امروز هم که تکرارش را نشان داد مامانم تمام فیلم گریستن. کلا خیلی کم پیش می آد که فیلمی موجب گریه کردن مامانم بشه.

پ.ن 4: واقعا این BBC فارسی نوکر اجنبیه.


خدا هست و دیگر هیچ نیست


داشتم آرشیو ویلاگ یکی از دوستان رو می خواندم. در پستی گفته بود که خداوند با عشق های معمولی چندان کاری ندارد ولی از عشق های عمیق و پاک نمی گذرد مگر آنکه آن را به نام خود تمام کند. به فکر فرو رفتم. نمی تونستم چنین چیزی رو بپذیرم. شایدا صلا اینطور نباشه. شاید این مساله هم یکی دیگر از مظاهر مهربانترین بودن خداوند باشه.

 

  با خودم فکر کرذم که تا به حال چند بار این دنیا و متعلقاتش به معنای واقعی کلمه ناامیدم کردن، به طور میانگین فاصله زمانی مابین ذوق زده شدن از یافتن موجودیتی جدید و خوردن در ذوقم چقدر بوده. هر بار هم که این اتفاق نیافتاده دلیلش چی بوده.


 احتمالا این حرف برای عده ای خیلی واضح و عادی باشه، اما به راستی امروز با تمام وجود حس کردم که هر آنچه پایدار بوده، به نوعی رنگ و بوی او را داشته و در طول او قرار می گرفته. انگار اصلا جنسش فرق می کرده. الباقی همه حباب های تو خالی با ظاهری زیبا بودند که بعد از مدت کوتاهی در دستانم از بین می رفتن (البته اینجا منظورم فقط در ارتباط با انسانها نیست). اتفاقی که شاید خداوند دوست ندارند که برای هیچ کسی رخ بده به خصوص وقتی پای عشق در میان باشه.


پ.ن: دفترچه ای دارم که درش حرف های خیلی شخصیم رو می نویسم، امروز مطالبش رو یکبار دیگه خوندم چند تا جمله اش برام جالب بودن، جملاتی از روزهای پریشانی.


  "احساس می کنم وارد شهر اشباح شدم و خودم هم کم کم دارم تبدیل به یک شبح می شم. حال خوبی ندارم. نمی تونم روی کارهام تمرکز کنم. این فصل کتاب دکتر رو امروز باید تمام کنم اما اصلا حالش رو ندارم. هر کاری که می کنم حالم بهتر نمی شه. شبیه فردی شدم که دست و پاهاش دارن محو می شن..."


  "امروز داشتم داستان زندگی شهید چمران و همسرشون رو می خوندم. واقعا چقدر دشواره جدا شدن از فردی مانند چمران. بعضی وقت ها خداوند هدیه هایی به ما می دن که بسیار با ارزشند و هر چقدر ارزشمند تر باشن جدایی و دلکندن ازشون سخت تر می شه. نمی دونم تمنای چنین هدیه ای چقدر توان می خواد"


اول مهر


امسال اولین سال تحصیلیه که در آن برام تحصیلی وجود نداره. بعد از 19 سال محصل بودن، امسال را بایستی دور از این محیط سر کنم!!


آغاز ساز تحصیلی جدید رو به همه محصلین گرامی تبریک می گم. جای من رو هم خالی کنید.