ادامه کتاب پس از تاریکی


این بخش از کتاب را هم دوست داشتم.


"اما بعد از اینکه چند بار به دادگاه رفتم و رسیدگی به چند تا پرونده را دیدم، یک جوری علاقه مند شدم اتفاق هایی را که دربارش داوری می شد و آدم هایی را که در آن حوادث شرکت داشتند ببینم. شاید بهتر باشد بگویم دیگر کمتر اینها را مشکلات آدم های دیگر می دیدم. این احساس عجیبی بود. منظورم اینست که خیال می کردم محاکمه شوندگان به هیچ وجه شبیه من نیستند، بلکه آدمیزادی هستند از قماش دیگر. بین دنیای من و دنیای آنها دیوار بلند و ضخیمی است. دست کم اول این جور می دیدم... ولی همانطور که در دادگاه نشسته بودم اطمینانم از خودم هر چه بیشتر سلب شد. راستی که دیواری نیست ک دنیای آنها را از دنیای من جدا کند. به فرض آن هم که دیواری باشد، شاید در نازکی به کاغذ پهلو بزند..."

داستان سه برادر و ایزد

این هم داستانی که در متن کتاب پس از تاریکی آمده بود.


سه برادر رفته بودند ماهیگیری که اسیر طوفان شدند. مدت زیادی در اقیانوس سرگردان بودند، تا آنکه آب آنها را به جزیره خالی از سکنه ای رساند. شبی که به آنجا رسیدند، ایزدی به خوابشان آمد و گفت اگر کمی از ساحل دور شوید، سه تا سنگ گرد گنده پیدا می کنید. می خواهم هر کدامتان سنگ خود را تا جایی که دلش می خواهد بغلتاند. هر جا از غلتاندن سنگ دست کشیدید، همانجا زندگی می کنید. هر چه بالاتر بروید، از خانه تان بیشتر دنیا را می بینید. به خودتان بستگی دارد که بخواهید چقدر سنگ تان را بالا ببرید.


   سه برادر سه سنگ را طبق گفته ایزد در ساحل پیدا کردند. بعد بنا کردند به غلتاندن سنگ شان. اینها سنگ های عظیم و سنگینی بودند، بنابراین غلتاندنشان سخت بود و هل دادنشان به سربالایی تلاش عظیمی می طلبید. برادر کوچک تر زودتر دست برداشت. گفت برادرها، همین جا برای من خیلی خوب است. نزدیک دریاست و می توانم ماهی بگیرم. همه چیز برای ادامه زندگی دارد. مهم نیست که از اینجا دنیا را نمی بینم.

   دو برادر بزرگتر همچنان ادامه دادند. در نیمه کوهستان برادر دوم ایستاد. گفت برادر، اینجا برای من خوب است. میوه اینجا زیاد است. همه چیز برای ادامه زندگی هست. مهم نیست که از اینجا دنیا را نمی بینم. برادر بزرگتر راهش را ادامه داد. کوره راه دم به دم باریک تر و پرشیب تر می شد، اما او دست نکشید. قدرت و پشتکار زیادی داشت و می خواست تا آنجا که می شود دنیا را بیشتر ببیند، بنابر این با تمام قوا همچنان سنگ را به بالا غلتاند. ماه ها به این کار ادامه داد و کمتر خورد و نوشید، تا سنگ را به قله کوه رساند. آنجا ایستاد  دنیا را برانداز کرد. این جایی بود که باید در آن زندگی می کرد- جایی که نه گیاهی می رویید و نه پرنده ای پر میزد. به جای آب می توانست یخ و برف لبس بزند. به جای خوراک می توانست خزه بجود. اما پشیمان نبود، چون حالا می توانست همه دنیا را از آنجا تماشا کند. 


از این داستان شاید بشه نتیجه اخلاقی گرفت، اما به نظر من آن ایزد اصلا توصیه جالبی به این سه برادر نکرده و به نوعی آنها رو سر کار گذاشته.


  اولا از بالای یک کوه در جزیره ای وسط اقیانوس فقط می شه یک عالمه آب دید و منظره ای نیست که ارزش اینهمه زحمت را داشته  باشه.

  دوما این سه تا برادر خیلی موجودات حرف گوش کن و ساده ای بودند. اصلا چه نیازی به بالا بردن سنگ ها بود. در داستان که این سنگ ها هیچ فایده ای براشون نداشت.

  سوما بهتر بود اصلا این سه نفر در ساحل و در کنار هم بمانن تا با کمک هم از این جزیره نجات پیدا کنن.


اما یک نتیجه جالب می تونم از این داستان بگیرم، بعضی ایدئولوژی ها به همین اندازه سر کاریند و فقط موجب زحمت افراد می شن بدون اینکه در پایان پیامد خوبی براشون داشته باشند.

پس از تاریکی


"با چشم های مرغ شب بلند پروازی صحنه را از هوا می بینم. از این دورنمای گسترده شهر به موجود غول آسایی می ماند- یا بیش از این، شبیه هستی جمعی واحدی است که از ارگانیسم های بسیار ایجاد شده باشد. رگ های بیشماری به چند انتهای تن گیزنده اش می دوند، ذخیره مدام سلول های تازه خون را به گردش در می اورند، داده های تازه را بیرون می دهند و داده های کهنه را گرد می آورند، مصرف کردنی های تازه را بیرون می دهند و کهنه ها را جمع می کنند، تناقض های تازه را بیرون می دهند و کهنه ها را گرد می آورند. همه قسمت های این تن با ضربان نبض آن می لرزد و لهیب می کشد و پیچ و تاب می خورد" 


پس از تاریکی، هاروکی موراکامی ترجمه مهدی غبرائی.


کتاب جالبیه، خیلی خلاقانه است. بعد از خواندنش به نظرم تجربه یک شب تا صبح را بیرون از خانه و در متن شهر سپری کردن خیلی جالب می تونه باشه.

جادوی کلمات

"کلمات پزشک ذهن بیمارهستند."


امروز عصر احساس دلتنگی عجیبی درونم رو فرا گرفته بود. خیلی خسته بودم، البته خستگی که اصلا جسمانی نبود. وقتی داشتم پیاده از دانشگاه بر می گشتم خانم مسنی در حدود 2 دقیقه باهام هم صحبت شدن و همین مکالمه کوتاه تمام خستگی رو از وجودم بیرون برد. شاید یکی از ملموس ترین خاطره هایی بود که فردی با چند جمله کوتاه توانسته بودن حالم رو کاملا دگرگون کنن

وصایای شهید چمران به امام موسی صدر

وصیت می کنم …

وصیت می کنم به کسی که او را بیش از حد دوست می دارم! به معبودم ! به معشوقم ! به امام موسی صدر! کسی که او را مظهر علی می دانم! او را وارث حسین می خوانم! کسی که رمز طایفه شیعه، و افتخار آن، و نماینده هزار و چهار صد سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختی، حق طلبی و بالأخره شهادت است! آری به امام موسی وصیت می کنم …

برای مرگ آماده شده ام و این امری است طبیعی که مدتهاست با آن آشنا شده ام. ولی برای اولین بار وصیت میکنم. خوشحالم که در چنین راهی به شهادت می رسم. خوشحالم که از عالم و ما فیها بریده ام. همه چیز را ترک گفته ام. علایق را زیر پا گذاشته ام. قید و بندها را پاره کرده ام. دنیا و ما فیها را سه طلاقه گفته ام و با آغوش باز به استقبال شهادت میروم.

از اینکه به لبنان آمدم و پنج یا شش سال با مشکلاتی سخت دست به گریبان بوده ام، متأسف نیستم. از اینکه آمریکا را ترک گفتم، از اینکه دنیای لذات و راحت طلبی را پشت سر گذاشتم، از اینکه دنیای علم را فراموش کردم، از اینکه از همه زیبائیها و خاطره زن عزیز و فرزندان دلبندم گذشته ام، متأسف نیستم …

از آن دنیای مادی و راحت طلبی گذشتم و به دنیای درد، محرومیت، رنج، شکست، اتهام، فقر و تنهایی قدم گذاشتم. با محرومیت همنشین شدم. با دردمندان و شکسته دلان هم آواز گشتم.
از دنیای سرمایه داران و ستمگران گذشتم و به عالم محرومین و مظلومین وارد شدم. با تمام این احوال متأسف نیستم …

تو ای محبوب من، دنیایی جدید به من گشودی که خدای بزرگ مرا بهتر و بیشتر آزمایش کند. تو به من مجال دادی تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرتهای بی نظیر انسانی خود را به ظهور برسانم، از شرق به غرب و از شمال تا جنوب لبنان را زیر پا بگذارم و ارزشهای الهی را به همگان عرضه کنم، تا راهی جدید و قوی و الهی بنمایانم، تا مظهر باشم، تا عشق شوم، تا نور گردم، از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم، تا دیگر خود را نبینم و خود را نخواهم، جز محبوب کسی را نبینم، جز عشق و فداکاری طریقی نگزینم، تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قید و بندهی مادی آزاد شوم…

تو ای محبوب من رمز طایفه ای، و درد و رنج هزار و چهار صد ساله را به دوش می کشی، اتهام و تهمت و هجوم و نفرین و ناسزای هزار و چهار صد سال را همچنان تحمل می کنی، کینه های گذشته و دشمنی های تاریخی و حقد و حسدهای جهان سوز را بر جان می پذیری، تو فداکاری می کنی، تو از همه چیز خود می گذری، تو حیات و هستی خود را فدای هدف و اجتماع انسانها می کنی، و دشمنانت در عوض دشنام می دهند و خیانت می کنند، به تو تهمتهای دروغ می زنند و مردم جاهل را بر تو می شورانند، و تو ای امام لحظه ای از حق منحرف نمی شوی و عمل به مثل انجام نمی دهی و همچون کوه در مقابل طوفان حوادث آرام و مطمئن به سوی حقیقت و کمال و قدم بر می داری، از این نظر تو نماینده علی (ع) و وارث حسینی… و من افتخار می کنم که در رکابت مبارزه می کنم و در راه پر افتخارت شربت شهادت می نوشم…

ای محبوب من، آخر تو مرا نشناختی!

زیرا حجب و حیا مانع آن بود که من خود را به تو بنمایانم، یا از عشق سخن برانم یا از سوز درونی خود بازگو کنم…

اما من، منی که وصیت می کنم، منی که تو را دوست می دارم… آدم ساده ای نیستم! من خدای عشق و پرستشم، من نماینده حق و مظهر فداکاری و گذشت و تواضع و فعالیت و مبارزه ام، آتشفشان درون من کافیست که هر دنیایی را بسوزاند، آتش عشق من به حدی است که قادر است هر دل سنگی را آب کند، فداکاری من به اندازه ای است که کمتر کسی در زندگی به آن درجه رسیده است …

به سه خصلت ممتاز شده ام:

۱- عشق که از سخنم و نگاهم و دستم و حرکاتم و حیات و مماتم می بارد. در آتش عشق می سوزم و هدف حیات را جز عشق نمی شناسم. در زندگی جز عشق نمی خواهم، و جز به عشق زنده نیستم.

۲- فقر که از قید همه چیز آزاد و بی نیازم. و اگر آسمان و زمین را به من ارزانی کنند، تأثیری در من نمی کند.

۳- تنهایی که مرا به عرفان اتصال می دهد. مرا با محرومیت آشنا می کند. کسی که محتاج عشق است، در دنیای تنهایی با محرومیتِ عشق می سوزد. جز خدا کسی نمی تواند انیس شبهای تار او باشد و جز ستارگان اشکهای او را پاک نخواهند کرد. جز کوههای بلند راز و نیازهای او را نخواهند شنید و جز مرغ سحر ناله های صبحگاه او را حس نخواهند کرد. به دنبال انسانی می گردد تا او را بپرستد یا به او عشق بورزد. ولی هر چه بیشتر می گردد، کمتر می یابد …

کسی که وصیت می کند آدم ساده ای نیست. بزرگترین مقامات علمی را گذرانده، سردی و گرمی روزگار را چشیده، از زیباترین و شدیدترین عشقها برخوردار شده، از درخت لذات زندگی میوه چیده، از هر چه زیبا و دوست داشتنی است برخوردار شده، و در اوج کمال و دارایی همه چیز خود را رها کرده و به خاطر هدفی مقدس، زندگی دردآلود و اشکبار و شهادت را قبول کرده است.
آری ای محبوب من، یک چنین کسی با تو وصیت می کند …

وصیت من درباره مال و منال نیست. زیرا می دانی که چیزی ندارم، و آنچه دارم متعلق به تو و حرکت و مؤسسه است. از آنچه به دست من رسیده، به خاطر احتیاجات شخصی چیزی بر نداشته ام. جز زندگی درویشانه چیزی نخواسته ام. حتی زن و بچه ها و پدر و مادر نیز از من چیزی دریافت نکرده اند. آنجا که سر تا پای وجودم برای تو و حرکت باشد، معلوم است که مایملک من نیز متعلق به تو است.

وصیت من درباره قرض و دین نیست. مدیون کسی نیستم، در حالی که به دیگران زیاد قرض داده ام. به کسی بدی نکرده ام. در زندگی خود جز محبت، فداکاری، تواضع و احترام نبوده ام. از این نظر نیز به کسی مدیون نیستم …

آری وصیت من درباره این چیزها نیست …

وصیت من درباره عشق و حیات و وظیفه است …

احساس می کنم که آفتاب عمرم به لب بام رسیده است و دیگر فرصتی ندارم که به تو سفارش کنم. وصیت می کنم، وقتی که جانم را بر کف دستم گذاشته ام، و انتظار دارم هر لحظه با این دنیا وداع کنم و دیگر تو را نبینم…

تو را دوست می دارم و این دوستی بابت احتیاج و یا تجارت نیست. در این دنیا به کسی احتیاج ندارم. حتی گاهگاهی از خدای بزرگ نیز احساس بی نیازی می کنم … از او چیزی نمی طلبم و احساس احتیاج نمی کنم. چیزی نمی خواهم، گله ای نمی کنم و آرزوئی ندارم. عشق من به خاطر آن است که تو شایسته عشق و محبتی، و من عشق به تو را قسمتی از عشق به خدا میدانم. همچنانکه خدای را می پرستم و عشق می ورزم، به تو نیز که نماینده او در زمینی عشق می ورزم. و این عشق ورزیدن همچون نفس کشیدن برای من طبیعی است …

عشق هدف حیات و محرک زندگی من است. زیباتر از عشق چیزی ندیده ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته ام. عشق است که روح مرا به تموج وا می دارد، قلب مرا به جوش می آورد، استعدادهای نهفته مرا ظاهر می کند، مرا از خودخواهی وخودبینیی رهاند، دنیای دیگری حس می کنم، در عالم وجود محو می شوم، احساسی لطیف و قلبی حساس و دیده ای زیبابین پیدا می کنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره دور، موریانه کوچک، نسیم ملایم سحر، موج دریا، غروب آفتاب، احساس و روح مرا می ربایند و از این عالم به دنیای دیگری می برند … اینها همه و همه از تجلیات عشق است …

به خاطر عشق است که فداکاری می کنم. به خاطر عشق است که به دنیا با بی اعتنایی می نگرم و ابعاد دیگری را می یابم. به خاطر عشق است که دنیا را زیبا می بینم و زیبائی را می پرستم. به خاطر عشق است که خدا را حس می کنم، او را می پرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش می کنم …

می دانم که در این دنیا به عده زیادی محبت کرده ام، حتی عشق ورزیده ام، ولی جواب بدی دیده ام. عشق را به ضعف تعبیر می کنند و به قول خودشان زرنگی کرده از محبت سوءاستفاده می نمایند!

اما این بی خبران نمی دانند که از چه نعمت بزرگی که عشق و محبت است، محرومند. نمی دانند که بزرگترین ابعاد زندگی را درک نکرده اند. نمی دانند که زرنگی آنها جز افلاس و بدبختی و مذلت چیزی نیست …

و من قدر خود را بزرگتر از آن می دانم که محبت خویش را از کسی دریغ کنم. حتی اگر آن کس محبت مرا درک نکند و به خیال خود سؤاستفاده نماید. من بزرگتر از آنم که به خاطر پاداش محبت کنم، یا در ازاء عشق تمنایی داشته باشم. من در عشق خود می سوزم و لذت می برم. این لذت بزرگترین پاداشی است که ممکن است در جواب عشق من به حساب آید …

می دانم که تو هم ای محبوب من، در دریای عشق شنا می کنی. انسانها را دوست می داری. به همه بی دریغ محبت می کنی. و چه زیادند آنها که از این محبت سوءاستفاده می کنند. حتی تو را به تمسخر می گیرند و به خیال خود تو را گول میزنند … تو اینها را می دانی ولی در روش خود کوچکترین تغییری نمی دهی … زیرا مقام تو بزرگتر از آن است که تحت تأثیر دیگران عشق بورزی و محبت کنی. عشق تو فطری است. همچون آفتاب بر همه جا می تابی و همچون باران برچمن و شوره زار می باری و تحت تأثیر انعکاس سنگدلان قرار نمی گیری …

درود آتشین من به روح بلند تو باد که از محدوده تنگ و باریک خودبینی و خودخواهی بیرون است و جولانگاهش عظمت آسمانها و اسماء مقدس خداست.

عشق سوزان من فدای عشقت باد، که بزرگترین و زیباترین مشخصه وجود توست، و ارزنده ترین چیزی است که مرا جذب تو کرده است، و مقدس ترین خصیصه ای است که در میزان الهی به حساب می آید …


پ.ن.۱: این متن رو بسیار دوست دارم، واقعا زیباست.

پ.ن.2: منبع www.yaranesadr.ir

سلام

بسم الله الرحمن الرحیم


خیلی وقت بود که دلم می خواست بنویسم اما هیچ وقت توانایی کافی براش رو پیدا نمی کردم.

با توکل بر خدا نوشتن را آغاز می کنم.

امیدوارم کمی از این رکودی که پیدا کردم خارج بشم.