داستان سه برادر و ایزد

این هم داستانی که در متن کتاب پس از تاریکی آمده بود.


سه برادر رفته بودند ماهیگیری که اسیر طوفان شدند. مدت زیادی در اقیانوس سرگردان بودند، تا آنکه آب آنها را به جزیره خالی از سکنه ای رساند. شبی که به آنجا رسیدند، ایزدی به خوابشان آمد و گفت اگر کمی از ساحل دور شوید، سه تا سنگ گرد گنده پیدا می کنید. می خواهم هر کدامتان سنگ خود را تا جایی که دلش می خواهد بغلتاند. هر جا از غلتاندن سنگ دست کشیدید، همانجا زندگی می کنید. هر چه بالاتر بروید، از خانه تان بیشتر دنیا را می بینید. به خودتان بستگی دارد که بخواهید چقدر سنگ تان را بالا ببرید.


   سه برادر سه سنگ را طبق گفته ایزد در ساحل پیدا کردند. بعد بنا کردند به غلتاندن سنگ شان. اینها سنگ های عظیم و سنگینی بودند، بنابراین غلتاندنشان سخت بود و هل دادنشان به سربالایی تلاش عظیمی می طلبید. برادر کوچک تر زودتر دست برداشت. گفت برادرها، همین جا برای من خیلی خوب است. نزدیک دریاست و می توانم ماهی بگیرم. همه چیز برای ادامه زندگی دارد. مهم نیست که از اینجا دنیا را نمی بینم.

   دو برادر بزرگتر همچنان ادامه دادند. در نیمه کوهستان برادر دوم ایستاد. گفت برادر، اینجا برای من خوب است. میوه اینجا زیاد است. همه چیز برای ادامه زندگی هست. مهم نیست که از اینجا دنیا را نمی بینم. برادر بزرگتر راهش را ادامه داد. کوره راه دم به دم باریک تر و پرشیب تر می شد، اما او دست نکشید. قدرت و پشتکار زیادی داشت و می خواست تا آنجا که می شود دنیا را بیشتر ببیند، بنابر این با تمام قوا همچنان سنگ را به بالا غلتاند. ماه ها به این کار ادامه داد و کمتر خورد و نوشید، تا سنگ را به قله کوه رساند. آنجا ایستاد  دنیا را برانداز کرد. این جایی بود که باید در آن زندگی می کرد- جایی که نه گیاهی می رویید و نه پرنده ای پر میزد. به جای آب می توانست یخ و برف لبس بزند. به جای خوراک می توانست خزه بجود. اما پشیمان نبود، چون حالا می توانست همه دنیا را از آنجا تماشا کند. 


از این داستان شاید بشه نتیجه اخلاقی گرفت، اما به نظر من آن ایزد اصلا توصیه جالبی به این سه برادر نکرده و به نوعی آنها رو سر کار گذاشته.


  اولا از بالای یک کوه در جزیره ای وسط اقیانوس فقط می شه یک عالمه آب دید و منظره ای نیست که ارزش اینهمه زحمت را داشته  باشه.

  دوما این سه تا برادر خیلی موجودات حرف گوش کن و ساده ای بودند. اصلا چه نیازی به بالا بردن سنگ ها بود. در داستان که این سنگ ها هیچ فایده ای براشون نداشت.

  سوما بهتر بود اصلا این سه نفر در ساحل و در کنار هم بمانن تا با کمک هم از این جزیره نجات پیدا کنن.


اما یک نتیجه جالب می تونم از این داستان بگیرم، بعضی ایدئولوژی ها به همین اندازه سر کاریند و فقط موجب زحمت افراد می شن بدون اینکه در پایان پیامد خوبی براشون داشته باشند.

نظرات 2 + ارسال نظر
فاطمه چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 23:44

سلام
داستان جالبی بود ولی من اگه جای اونا بودم اول بدون سنگ می رفتم تا بالا و اگه خوشم میومد بعد برمی گشتم و سنگ رو می بردم!!!!!

فاطمه چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 23:50

بازم سلام!
یادم رفت بپرسم که تو کتاب چه نتیجه‌ای از داستان گرفته یا می‌خواسته بگیره؟

سلام فاطمه جونم
درکتاب فردی این داستان رو برای دیگری تعریف می کرد و خودش این نتایج رو می گرفت که اولا مردم با هم متفاوتن و بعدش هم می گفت برای رسیدن به هر چیزی باید بهاش رو بپردازی.
اما در کل به نظرم این نتایج رو نمی شد گرفت و کل داستان همان طوری که خودت گفتی کمی سر کاری بود، دی:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد