الم تر کیف ضرب اللّه مثلا کلمة طیبة کشجرة طیبة...

یا رقیب...


اشک در چشمانم حلقه زده... زندگینامه علامه طباطبایی را که می خوانم بغض می کنم... به بیان ویکی پدیا، وی از دودمان سادات طباطبایی آذربایجان است و با سید علی قاضی و سید محمد علی قاضی طباطبایی خویشاوندی دارد. همسر علامه، منصوره روزبه خواهر رضا روزبه بود... یکبار باید مفصل درباره استاد روزبه نوشت...


دخترشان می گوید: " یک روز حاج آقا می آید و به مادرم می گوید من دیگر در تبریز نمی توانم ادامه تحصیل دهم و برای بهره گرفتن از استادان بهتر، باید راهی نجف شویم، اما هزینه سفر نداشتند. وقتی مادرم می بیند حاج آقا ناراحت است، جهیزیه خود را می فروشد تا هزینه سفر تامین شود"...


"هنگامی که در نجف اشرف به درس و بحث اشتغال داشتم یکی از روزها مرحوم قاضی به من برخورد کرد و بدون مقدمه گفت: اگر طالب دنیایی نماز شب و اگر طالب آخرتی نماز شب بخوان... همین دیدار و گفت‌وگوی کوتاه منشاء آشنایی من با استاد شد... قبل از آن که به محضر وی بار یابم، خود را از کتب فلسفی و آثار معقول بی نیاز می دیدم و پیش خود می گفتم اگر مرحوم ملاصدرا هم بیاید، مطلبی فوق آنچه من فهمیده‌ام عرضه نخواهد کرد. ولی پس از بهره‌مند شدن از دیدار این استاد بزرگوار، به یکباره احساس کردم گویا تا کنون از حکمت و فلسفه چیزی عایدم نشده و از اسفار حتی یک کلمه هم نفهمیده‌ام"


(راست می گوید... آن قدیما عمر آدم ها برکت داشت... جوان 21 ساله می شد فرمانده لشگر... نوجوان 13 ساله به مراحل بالای خودسازی می رسید... زندگی خودم را که با این افراد مقایسه می کنم بغض گلویم را می فشارد... علامه طباطبایی که رحمت خداوند بر او باد در زندگی با برکتشان کتابی می نویسند همچو تفسیر المیزان... شجره طیبه ای که میوه هایی پاکیزه ثمر می دهد... شاگردانی بس گرانقدر... و من اینچنین جفا می کنم در حق این ثانیه های ارزشمند... لحظاتی که هیچ گاه باز نمی گردند)


"در اوایل تحصیل که به صرف و نحو اشتغال داشتم علاقه زیادی به ادامه تحصیل نداشتم و از این روی هر چه می‌خواندم نمی فهمیدم و چهار سال به همین نحو گذرانیدم، پس از آن یک باره «عنایت خدایی» دامن‌گیرم شد و عوضم کرد و در خود یک نوع شیفتگی و بی تابی نسبت به تحصیل کمال حسن نمود به طوری که از همان روز تا پایان تحصیل که تقریبا هجده سال طول کشید، هرگز نسبت به تعلیم و تفکر احساس خستگی و دلسردی نکردم و زشت و زیبای جهان را فراموش کردم، بساط معاشرت با غیراهل علم را به کلی برچیدم و در خورد و خواب و لوازم دیگر زندگی به حداقل ضروری قناعت نموده باقی را به مطالعه می پرداختم، بسیار می شد (به ویژه در بهار و تابستان) که شب را تا طلوع آفتاب به مطالعه می‌گذارندم و همیشه درس فردا شب را از پیش مطالعه می کردم، اگر اشکالی پیش می آمد با هر خودکشی بود حل می نمودم. وقتی که به درس حضور می یافتم از آن چه استاد می گفت قبلا روشن بودم. هرگز اشکال و اشتباه درس را پیش استاد نبرده‌ام."


سلام بر روح پاک آنها که حیات و کلامشان مصداق شجره طیبه است...


و من که انگار مسیری بر عکس ایشان انتخاب کرده ام، غرق شدن در زشت و زیبای این جهان...



تبارک الله احسن الخالقین...

یا لطیف...


چگونه شرح دهم اشتیاق به کمال مطلق و آتشی که فرزندان آدم در قلب نهان دارند...


و چه مقدس است این شوق اگر مصداق کمال را درست شناخته باشند...


...


امروز در کهف الشهدا مراسم فرش شویی داشتیم... نزدیکی های ساعت 8 صبح بود که خانمی با چهره ای گشاده آمدند و خواستند ساعت 8 و نیم در محوطه باشیم تا فرش های داخل را خارج کنند و بشویند... خواندن دعا زودتر تمام می شود... گوشه محوطه با دوستانشان مشغول صرف صبحانه اند، به قصد آشنایی میهمانشان می شویم و اندکی بعد می دانیم که از بچه های دانشگاه شهید بهشتی هستند، رشته های فلسفه، پزشکی و دندان پزشکی... آن خانمی که ابتدای صبح دیدیم، در ادامه روز می شوند دکتر یاسمن...


از مراسم فرش شویی تعریف نمی کنم... تنها در میان جمع، خانم مسنی که با عصا حرکت می کردند، برای یکی از دوستان مفصل در باره نحوه شست و شوی فرش ها توضیح دادند... اما انگار فایده ای ندارد... از ما قطع امید کردند و عصایشان را گذاشتند زمین و مشغول به کار شدند... ما شاء الله... طوری که یک نفری فرش را تکان می دادند ما سه نفری نمی توانستیم... انشا الله خداوند حفظشان کنند، خیلی زحمت کشیدند...


این دکتر یاسمن ما شخصیت بسیار جالب و رفتار فوق العاده زیبایی داشت. دسته جمعی و با اتفاق آراء شیفته نوع برخورد و نحوه کلامشان شدیم... خدایا سپاس که اینگونه او را زیبا آفریده ای، آیتی برای دیگر بندگانت...


محو در آن زیبایی، باقی روز را با شوق به کمالی سر می کنم که در درونم زبانه کشیده... می دانید، جلوه کمال را می توان در قلب انسانها دید و حضورشان را باید جدی گرفت، اما نباید در حضورشان این کمال را جست... اگر روحشان خوب صیقل خورده باشد، آیینه ای هستند از جمال او... همان که روح را جلا می دهد و می شود مصداق روشنی چشم...



به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست

-- از عمار بن یاسر ـ رضى اللّه عنه ـ حکایت شده که در واقعه صفین گفت: خدایا تو مى دانى که اگر من بدانم رضاى تو در این است که خود را به دریا افکنم، این کار را خواهم کرد. و خدایا تو مى دانى که اگر بدانم رضاى تو در این است که نوک شمشیر را در شکم خود فرو کنم تا از پشتم خارج شود، این کار را خواهم کرد، خدایا از آنچه که به من تعلیم دادى آموختم و دانستم که من امروز کارى را که خوشایندتر باشد نزد تو از جهاد با این گروه فاسقین انجام نمى دهم ...




-- احادیث در باب رضا و ابتلای مومنان بسیار است که خداوند ـ تبارک و تعالى ـ به واسطه محبت و عنایتى که به اولیاء و مؤمنین دارد آنها را مبتلا فرماید در دنیا. و عمده سرّ آن، آن است که اگر آنها را در ناز و نعمت قرار دهد به حسب نوع، رکون به دنیا پیدا کنند، و از لذات و شهوات دنیا در ملکوت قلب آنها آثارى واقع شود که محبت و علاقه آنها را به دنیا زیاد کند، و قهرا از حق تعالى و دار کرامت او و از ملکوت نفس و اصلاح امراض آن غافل شوند، و از کسب فضایل نفسانیه بازمانند.


بالجمله، اگر کسى دقت در حال نوع اغنیا کند، مى یابد که غنى و ثروت و صحت و سلامت و امنیت و رفاهیت، اگر در انسان جمع شد، کم دلى است که بتواند خود را از فسادها و امراض نفسانیه حفظ کند، و از سرکشى نفس خوددارى کند. شاید براى همین نکته بود که جابر بن عبدالله ـ قدس سره ـ به حضرت مولا باقر العلوم ـ صلوات الله علیه ـ عرض کرد که: من فقر از غنى و مرض را از صحت بیشتر دوست دارم . چون از خود اطمینان نداشت که بتواند خود را آن طور که مى خواهد با رفاهیت و سلامت حفظ کند، و از سرکشى نفس مطمئن نبود. ولى حضرت باقر ـ سلام الله علیه ـ چون مقامش فوق عقول بشر است به مناسبت افق جابر و به واسطه تعلیم او و دستگیرى او در سلوک الى الله ، مقام رضا را اظهار فرمود، و از محبت الهیه جذوه اى ابراز فرمود که: ما هر چه از دوست مى رسد آن را دوست داریم. بلیات و امراض و مقابلات آن در سنت عاشقان و مذهب محبان یکسان است.


-- در ادامه بحث اسما حسنی... دعای معراج... گوش جان فرا دهید...



یا ذاالجلال و الاکرام... یا ذا النعماء و الجود...

احساس خستگی غریبی می کنم... خستگی که استراحت درمانش نمی کند...


یک وقت هایی حس می کنم خشمی در درونم نشسته... خشمی که انگار از ترکهای دیواره قلبم نشت کرده و آرام آرام تمام آن را پر می کند... غرق می شوم در اندوه، در غضب و ناامیدی...


یکی از این ترکها شاید از دیوار "رضا" باشد... رضایتی که امام در کتاب جنود عقل و جهل آن راخشنودی از حق و قضا و قدر او می دانند... که اگر بدانی او جمیل مطلق است، پس از جمیل مطلق جز مطلق جمیل نیاید... و اگر دل ایمان به این حقیقت آورد، نور رضایت و خوش بینى و خشنودى در او جلوه می کند، و این اول مرتبه رضا است...


داشتم به جمیل بودنی که امام فرموده اند فکر می کردم و درباره اش در اینترنت می گشتم که به اسماء الحسنی برخوردم. برای اسماء خداوند دو دسته مهم وجود دارد، اسماء جمالی و جلالی... مصداق آن جمیل مطلق بودن را می تواند در اسماء جمالی یافت...


یا رحمان و یا رحیم ... یا وهاب و یا رزاق... یا فتاح و یا بارئ... یا غفار و یا باسط ... یا معز و یا لطیف... یا غفور و یا شکور... یا حفیظ و یا کریم ... یا واسع و یا حکیم... یاحلیم و یا ودود... یا کفیل و یا ولی... یا مغنی و یا معطی ... یا نافع و یا رشید... یا محیی و یا حی... یا قیوم و یا ماجد... یا صمد و یا برّ... یا تواب و یا عفو...  یا رءوف و یا نور ... یا هادی و یاباقی ... یا صبور و یا واجد ... یا وکیل و یا احد ...و دیگر اسماء...


منزل بعد حصول یقین است به مقام جمیلیت حق و چون این اطمینان وارد قلب شود و نفس اطمینان یابد مرتبه رضا کاملتر گردد... و این مسیر امتدادش تا نقطه ایست که پروردگارش با او اینگونه سخن گوید... یا ایتها النفس المطمئنة... ارجعى الى ربک راضیة مرضیة... ای جان با ایمان... خشنود و پسندیده به سوی پروردگارت بازگرد...


برای فرد غافلی همچو من خوبست که اسماء جمالی و جلالی خداوند را برای خود تکرار کند و به قلب تلقین دهد... تا حداقل قلبش اندکی بشناسد پروردگارش را... رضا و توکل هر دو ریشه در باور به این اسماء و اطمینان به جمال و جلال بودن حق تعالی دارند... جمال و جلالی که در عدالت او هیچ کدام بر دیگری پیشی نمی گیرند...




ادامه مطلب ...

مشق عاشقی...

دیروز چهل حدیث می خواندیم... مریم بانو از روی کتاب طوری آرام و زیبا می خواند که در قلب نفوذ می کرد... می گفتند چقدر لحن امام زیباست... عجب آهنگی دارد کلامشان...


"هـان اى شـخـص مـرائى کـه عـقـایـد حـقـه و معارف الهیه را بدست دشمن خداى تعالى، که شـیطان است سپردى...


و مختصات حق تعالى را به دیگران دادى،


و آن انوارى که روشنى بـخـش روح و قـلب... و سـرمـایـه نجات و سعادت ابدى... و سرچشمه لقاء الهى و بذر جوار مـحـبـوب اسـت، مـبدل به ظلمات موحشه... و شقاوت... و هلاک ابدى... و سرمایه بُعد از ساحت قدس محبوب... و دورى از لقاء حضرت حق تعالى کردى،


مهیا باش از براى ظلمتهایى که نور در دنـبـال نـدارند،


و تنگنایى که گشایشى ندارد،


و امراضى که شفاپذیر نیست،


و مردنى که حیات ندارد.


آتشى که از باطن قلب ظهور کند و ملکوت نفس و ملک بدن را بسوزاند ـ چنان سـوزانـدنـى کـه خطور در قلب من و تو نکرده،


چنانچه خداى تعالى خبر مى دهد در کتاب مـنـزل خـود در آیـه شـریـفـه نار الله الموقده التى تطلع على الافئدة . از وصـف آتـشـى کـه (آتـش خـدا) اسـتیلاى بر قلوب پیدا مى کند و قلوب را مى سوزاند. هیچ آتشى قلب سوزان نیست جز آتش الهى.


اگـر فـطـرت تـوحـیـد از دسـت رفـت، کـه فـطـرة الله اسـت، و بـه جاى آن شرک و کفر جـایـگـزین شد، دیگر شفاعت شافعین نصیب انسان نشود، و انسان مخلد در عذاب است ـ آن هم چه عذابى ؟ عذابى که از قهر الهى و غیرت ربوبى بروز کند.


پس اى عزیز،


براى یک خیال بـاطـل،


یـک مـحـبوبیت جزئى بندگان ضعیف،


یک توجه قلبى مردم بیچاره،


خود را مورد سـخـط و غـضـب الهـى قـرار مـده،


و مـفـروش آن محبتهاى الهى،


آن کرامتهاى غیر متناهى،


آن الطـاف و مـراحم ربوبیت را به یک محبوبیت پیش خلق که مورد هیچ اثرى نیست و از او هیچ ثـمرى نبرى جز ندامت و حسرت.


-- مریم بانو می گفتند خوب است برای اینکه این حقایق ملکه ذهنمان شود یک کد برایشان تعریف کنیم... مثلا تعریف می کرد که یکی از آشنایانشان یکبار که وقت نماز می خواستند جایی بروند حدیثی برایشان گفته اند به این مضمون که هر کاری که بر نماز اول وقت ترجیح داده شود ابتر می ماند، و این جمله کدی شده بود در ذهنشان.


برای هر فرد این کدها می تواند متفاوت باشد... مثلا خود حدیث که هر ریایی شرک است و اگر کاری را برای مردم انجام دهی کارت به همان ها واگذار می شود...



و این ریا اینقدر ظریف است که می توان فهمید مشکلاتمان از کجا آب می خوردند... ادامه اش را در ادامه مطلب نوشته ام...



ادامه مطلب ...

من به چشم خویش دیدم که جانم می رود...

اینجا نوشتم و اشک ریختم...


اما انگار نباید شکایت به پیش بندگانش می بردم، یادداشتم یکهو پرید...


برایم دعا کنید... این روزها خیلی محتاج آن هستم...