من به چشم خویش دیدم که جانم می رود...

اینجا نوشتم و اشک ریختم...


اما انگار نباید شکایت به پیش بندگانش می بردم، یادداشتم یکهو پرید...


برایم دعا کنید... این روزها خیلی محتاج آن هستم...



نظرات 2 + ارسال نظر
حسینی جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:28

گاهی فکر میکنم حال «آدم» ها را...
هر تکه اش را وقتی به اندازه یک اشعه، لحظه ای، یک بارقه، حس میکنم لبریز احساسی میشوم که بله! زندگی این بود و من ...
یکی از این حالات رقت قلب است، نمیدانم، اشک دم مشک، محبت بی بهانه به سنگ و دیوار و پشه و .... قطعاً این رقت قلب برای «آدم» ها خیلی متعالی تر و هدف مند تر تعریف میشود، ولی حتی اینطور پوچ و خالی اش هم غبطه برانگیز است... ولی این بی قراری رقت بار اگر ظرفش باشد حال «غریب» ی است...

بحثی که رفت بر سر شرح ریا بحث جانکاهی بود. بحث دیدن واقعیت ها... بحث تلخ پذیرفتن «بی همه چیز» بودن.
انگار حالا بیش از پیش حرف ها بوی خود در نظر دیگران مثبت انگاری میدهد...

محبت بین آدم ها، نمیدانم چطور حسابی رویش باز شده، چطور حسابی باید باز شود... رابطه دل و محبت معبودش و محبت آدمها و محبت دوستان خدا و .... همدم، هم صحبت، انیس...

کلامی از حضرت علی که میفرمایند: وَ رَضِیَ بِالذُّلِّ مَنْ کَشَفَ عَنْ ضُرِّهِ
یعنی حرف(کشف ضر) بنده، هر چقدر هم که جان بر لب آمده باشد لابد باید میانه ای اشک و سجاده و رو به قبله باشه....

MR شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 00:06

خدا حافظ خودت و جانت عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد