عاشقانه ای زمینی

دیروز ویس و رامین می خواندم...


برایم قصه از موبد شاهی می گفت که در جشنی مجذوب چهره بانویی می شود به نام شهرو، اما او شوی دارد و چند پسر... از او می خواهد اگر دختری داشت به عقد او در آورد و اینگونه فرزندی که هنوز به دنیا نیامده نامزد پادشاه می شود... دختری که نامش ویس است... او را که به دایه می سپارند، کودک دیگری نیز نزد دایه است... برادر موبدشاه... رامین...


همین جا کتاب را می بندم و به مادر می گویم... آه این داستان خیلی تلخ است... از همین اولش معلوم است...


جلوتر که می روم ویس به همسری برادرش ویرو در می آید و مادر عهد خود با شاه را فراموش می کند... بین آنها جنگی رخ می دهد و شاه به دسیسه و با تطمیع شهرو، ویس را تصاحب می کند... در راه مرو، رامین که مسئول بردن ویس است یک لحظه نگاهش به جمال بی مانند او می افتد و همانجا شعله عشق در قلبش زبانه می کشد...


در قصر پادشاه، ویس علاقه ای به او ندارد... القصه... دایه رامین عاشق و دلخسته را در باغ شاه میبیند و تصمیم می گیرد کمکش کند... با وسوسه های او ویس نیز دلباخته رامین می شود و ماجرای این عشق ناپاک با خیانتی پلید پیش می رود...


چندین جا افراد مختلف وقایع را به خواست یزدان تعبیر می کنند و این موضوع برایشان می شود توجیهی جهت ستمکاری... شاه که بدنیا آمدن دختری در سن پیری مادرش را خواست یزدان می داند و بر تصاحب ویس با هر زور و ضربی پافشاری می کند... دایه نیز با همین سلاح وقایع پیش آمده را طوری برای ویس تفسیر می کند که این عشق ناپاک در نظرش موجه باشد و دیوار سخت مخالفت او را نرم نرم می شکند...


و این عشق یا بهتر است گفته شود هوسی افسار گسیخته، آتشی می شود سوزان و موبدشاه، ویس، رامین و دایه را به کام خود می کشد... احساسی که تنها ریشه در جمال زیبای ویس و برازندگی رامین دارد... جالب اینجاست که عشق عجیب شاه به ویس نیز از سر زیبایی اوست...


ویس از رامین پیمان می گیرد که هرگز این عشق را فرو نگذارد و او زندگی جاودانه اش را برای هوسی زودگذر فنا نکند... اما پس از گذشت زمان رامین که تحمل حقارت و عذاب وجدان را ندارد از ویس چشم می پوشد و رهسپار بلاد دیگر می شود... همسری دیگر انتخاب می کند، اما این ازدواج مرهم نیست... یک نفر دیگر هم تباه می شود، انتخابی که با همان معیار شکل گرفته، ظاهر.. همسر زیبایش را اندکی پس از ازدواج به شوق ویس رها می کند... آخر داستان هم با وجود اینهمه پلیدی و خیانت ویس و رامین به وصال یکدیگر می رسند و سالها خوش و خرم در کنار هم زندگی می کنند...


داستان را که برای مادر تعریف می کنم می گویند یک نکته جالب داستان اینست که از زبان یک زن نوشته شده... که ازدواج اجباری یک دختر جوان با پادشاهی پیر چه فرجامی دارد...


* حافظ را که می گشایم برایم می خواند


آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد



شیرین است خواندن این ابیات...

نسوا الله فانساهم انفسهم...

ای عزیز بدان انسان به واسطه حب نفس و خودخواهى و خودبینى، به راحتی از خود غافل می شود و چه بسا که نقصان ها و عیب های خود را کمال و حسن گمان کنند.


اشتباه بین صفات نفس بسیار زیاد است، و کم کسى است که بتواند تمییز صحیح بین آنها بدهد. این یکى از معانى، یا یکى از مراتب فراموشی نفس است که از فراموش کردن حق ـ جل و علا ـ حاصل شده، در آیه 19 سوره حشر به زیبایی به آن اشاره فرموده اند: و لا تکونوا کالذین نسوا الله فانساهم انفسهم اولئک هم الفاسقون... و مانند آن کسانى مباشید خدا را فراموش کردند و خدا هم خود آنان را از یاد خودشان ببرد و ایشان همان فاسقانند...


یکى از اشتباهاتی که انسان به واسطه محجوب بودن قلبش مرتکب می شود و گول مى خورد، تشخیص غرور و امانى از رجاء و وثوق به حق است. پوشیده نیست که غرور از بزرگترین جنود ابلیس است، به خلاف رجاء که از جنود رحمان عقل است، با این که این دو، هم به حسب مبادى و هم به حسب آثار، مختلف و متمیزند.


رجا ریشه در علم به سعه رحمت و ایمان به فیض و کمال الهی دارد و غرور ریشه در جهل به عالم غیب و صور غییبی افعال و صفات ملکوتی نفس ... حالت رجاء برای فردی رخ می دهد که معرفت به سعه رحمت و بسط نعمت حق و ایمان به آن دارد و همین معرفت او را به تزکیه اعمال و تصفیه اخلاق و جدیت در اطاعت اوامر مولى و ولى النعم دعوت کند، و کسى که صاحب غرور است، در دام شیطان و نفس اماره، از کسب معارف و تحصیل اخلاق کریمانه و اعمال صالحه باز ماند.


شاید بتوان اهل رجا و یا غرور بودن را از ریشه ها و اثراتش شناخت... در طاعت چقدر جدیت داریم... وجودمان سرشار از ایمان به رحمت بی نهایت اوست یا سراسر غم است و تشویش...


یکی دیگر از راه های تمییز اینست که نفوس راجیه در عین حال که همواره قیام به امر مى کنند نقطه اتکاء آنها به اعمال و احوال خود نیست، زیرا که آنها عظمت حق را دریافتند و مى دانند در مقابل عظمت حق، هر چیزى کوچک و هر کمالى بى مقدار است، و در پیشگاه جلالت کبریاى او، همه اعمال صالحه به پشیزى نیرزد. اتکاء آنها به رحمت و بسط فیض ‍ ذات مقدس است.


ولى نفوس مغروره از همه کمالات باز مانند و خود را در صف اراذل حیوانات منسلک کنند، و از حق تعالى و رحمت او، غافل و رو برگردان اند، و به صرف لقلقه لسان مى گویند: خدا ارحم الراحمین است و خدا بزرگ است.


شیطان آنها را وادار کند به معاصى کبیره و ترک واجبات عظیمه، و به آنها تلقین کند که در مقام عذر بگویند: خدا بزرگ است. در صورتى که اگر ذره ئى از عظمت خداوند ـ تبارک و تعالى ـ را دریافته بودند ممکن نبود در محضر او و حضور او، با نعمت او مخالفت او کنند.


اینان خداوند را به عظمت و بزرگى یاد کنند و سعه رحمت حق را به رخ خود و دیگران بکشند، ولى افعال و اعمال آنها شباهت ندارد به کسى که از عظمت حق، جلوه اى در قلب او حاصل باشد و از سعه رحمت حق تعالى پرتوى در لوح نفس آنها نور افکنده باشد.


آنان که عمل نکنند و جزاء و نتیجه خواهند ، مغرورانند.


و آنان که عمل کنند و به عمل خود اعتماد کنند ، از معجبانند که از خود ناسى و از حق غافلند.


و آنان که عمل کنند و خود و عمل خود را ناچیز شمارند و به حق و سعه رحمت او اعتماد دارند، اصحاب رجاء هستند.


علامت اینها آن است که در دنیا نیز به غیر حق اعتماد و توکل نکنند، و چشمشان از دیگر موجودات بسته و به جمال جمیل باز است، و از عمل به وظیفه و قیام به خدمت، خوددارى نکنند، بکله معرفت آنها، آنان را به عمل وادارد و از مخالفت باز دارد.


و در احادیث شریفه، اشاره به آنچه مذکور شد فرموده، چنانچه در کافى شریف سند به حضرت صادق (علیه السلام) رساند که راوى گوید:


گفتم به آن بزرگوار که یک دسته از مردم معصیت خدا مى کنند و مى گویند: ما امیدواریم و همین طور هستند تا بمیرند.


فرمود: این جماعت مردمى هستند دستخوش امانى و آرزوى بیجا. اینان دروغ مى گویند، اینها راجى نیستند. کسى که امید چیزى را داشته باشد آن را طلب کند و کسى که از چیزى بترسد فرار کند از آن.


اکنون عزیزا! مطالعه احوال نفس خود کن و از مبادى و ثمرات احوال نفس، خود را تمییز ده، ببین ما جزء کدام طایفه هستیم؟


آیا بزرگى خدا و عظمت رحمت و سعه مغفرت و بسط بساط عفو و غفران، ما را به آن ذات مقدس امیدوار نموده، یا به غرور شیطانى گرفتار شدیم، و از حق و صفات جمال و جلال او غافلیم و سهل انگارى در امور آخرت ما را مبتلا نموده ؟

* کتاب جنود عقل و جهل، مقصود چهارم، در رجاء و ضد آن قنوط...



اى نفس، اگر سخن تو نقره است، سکوت طلاست

یکی از دوستان در مورد غیبت مطالب خیلی خوبی به من گفتند. اینکه برخی اوقات باید خیلی خیلی مراقب حرفهایمان باشیم. مبادا سخنی بگوییم که دید منفی ایجاد کند. گاه این حرف ها را خیلی راحت توجیه می کنیم که خوب به جهت آگاهی او گفتم یا اینکه این کار را او آشکارا انجام می دهد، اما واقعا به این سادگی نیست خیلی خیلی بایستی دقت داشت...


خداوند خیلی به بندگانشان محبت دارند و جدا از اینکه بایستی مراقب این محبت باشیم، بیان بدی ها و ترویج بدبینی در جامعه می توانند اثرات مخربی داشته باشد... گاه می توانند صمیمیت بین افراد را نابود کند و امید به اصلاح را از بین ببرد،؛ این نامیدی افراد را از تلاش برای بهتر شدن باز می دارد...


در باب گرفتاری خود به این بلای آسمانی، اکثر اوقات گمان می کنم که این سخن می تواند بر طرف مقابل اثر مثبتی داشته باشد، اما بعد می فهمم که خیلی راه های بهتری هم وجود داشت... چرا از اعتبار یک نفر دیگر مایه می گذارم...


البته همانند باقی احکام یک نکته ظریف این میان است... مثلا حدیث داریم از امام صادق علیه سلام که :


اَلغیبَةُ أَن تَقولَ فى أَخیکَ ما سَتَرَهُ اللّه  عَلَیهِ وَأَمَّا المرُ الظّاهِرُ فیهِ مِثلُ الحِدَّةِ وَالعَجَلَةِ فَلا؛


غیبت آن است که درباره برادرت چیزى بگویى که خداوند آن را پوشیده نگه داشته است، اما (گفتن) خصلتهاى آشکارى چون تندخویى و شتابزدگى غیبت نیست.


در مقابلش حدیث دیگری از پیامبر است که:


أَتَدرونَ مَا الغیبَةُ؟ قالوا: اَللّه  وَرَسولُهُ أَعلَمُ، قالَ: ذِکرُکَ أَخاکَ بِما یَکرَهُ قیلَ: أَرَأَیتَ إِن کانَ فى أَخى ما أَقولُ؟ قالَ: إِن کانَ فیهِ ما تَقولُ فَقَدِ اغتَبتُهُ وَإِن لَم یَکُن فیهِ ما تَقولُ فَقَد بَهَتَّهُ؛


آیا مى دانید غیبت چیست؟ عرض کردند: خدا و پیامبر او بهتر مى دانند. فرمودند: این که از برادرت چیزى بگویى که دوست ندارد. عرض شد: اگر آنچه مى گویم در برادرم بود چه؟ فرمودند: اگر آنچه مى گویى در او باشد، غیبتش کرده اى و اگر آنچه مى گویى در او نباشد، به او تهمت زده اى.


حدیث بسیار زیبای دیگری نیز از پیامبر وجود دارند که بسیار جای تفکر دارد:


اَلذَّنبُ شومٌ عَلى غَیرِ فاعِلِهِ اِن عَیَّرَهُ ابتُلِىَ بِهِ وَ اِن اَغتابَهُ أَثِمَ وَ اِن رَضىَ بِهِ شارَکَهُ؛


گناه براى غیر گناهکار نیز شوم است، اگر گنهکار را سرزنش کند به آن مبتلا مى شود، اگر از او غیبت کند گنهکار شود و اگر به گناه او راضى باشد، شریک وى است.


به گمانم معیار دوست داشتن و ناراحت شدن معیار سنجیدن مناسبی است. اینکه فکر کنیم اگر جای او بودیم دوست داشتیم که چنین حرفی در موردمان زده شود... خود آن فرد چطور... با توجه به روحیاتش از گفتن این حرف ناراحت می شود یا نه... و مهم تر از همه خداوند دوست دارند که ما در مورد بنده اش اینگونه سخن بگوییم..


میان قلوب مومنین رشته ای است از محبت که غیبت کردن می تواند آن را بگسلد... هم ایمان خود فرد را از بین می برد و هم به ایمان شنونده اش لطمه می زند... البته اگر یک وقت مرتکب چنین اشتباهی شدیم یک راه برای جبرانش وجود دارد... پیامبر صلی الله و علیه و آله فرموده اند:


کَفّارَةُ الاِغتیابِ أَن تَستَغفِرَ لِمَنِ اغتَبتَهُ؛


کفّاره غیبت این است که براى شخصى که از او غیبت کرده اى، آمرزش بطلبى.


اگر نمی توانی به خود او بگویی و حلالیت بطلبی می توانی برایش آمرزش بطلبی و اینقدر کار نیک به نیت او انجام دهی که حسابت تسویه شود... البته این اتفاق مطمئنا رخ می دهد... خداوند  در آن دنیا حسابت را از کارهای نیکی که داری تسویه می کنند... آن فرد ضرر نمی کند و خداوند هوای او را دارند خود فرد و آن نفری که غیبت را شنیده متضرر می شوند...


* تیتر بیتی از امیرالمومنین علی (ع) است


Conditional Love

دیروز داشتم یک سری مطالعات در خصوص سرویس های ایمیل خارجی انجام می دادم که این اینوگرافیک را دیدم. با ارائه توضیحاتی در خصوص چهار سرویس دهنده بزرگ، تناقضاتی که در ادعاهایشان و واقعیت وجود دارد را نشان می دهد. نامش را گذاشته اند عشق با قید و شرط.






این تصویر نیز تغییرات در قوانین و سیاست  های حفاظتی این سه شرکت از سال 2005 صورت گرفته را نشان می دهد.



البته اینها کمترین انتقاداتی است که می توان به این شرکت ها وارد دانست. گوگل به طرز دهشتناکی اطلاعات کاربران خود را جمع آوری و ذخیره می کند. دیروز یک جلوه از این غارت و جاسوسی را دیدم. تا نرم افزار Picasa را بر روی لپ تاپم نصب کردم تمامی عکس های روز هاردم را بدون اجازه شناسایی و کپی کرد!!


خلاصه حواستان به سرقت اطلاعات باشد.


روزنوشت...

مطالب اینجا خیلی یکنواخت شده اند... باید چاره ای اندیشید...


می خواهم کمی حرف های غیر جدی بزنم... نفس کم آوردم...


مثلا عکس ناهارم را برایتان بگذارم. بله این غذای امروز من بود و جای شما خالی، خیلی چسبید. 






می خواستم ماجرای نبوغ خاصی که روز جمعه از خود نشان دادم را هم برایتان بازگو کنم اما اینقدر خسته ام که ذهنم یاری نمی کند... سعی کردم بنویسمش اما خیلی بی نمک شد...


ببخشید خالی بودن این سفره را...


الان یک موضوع خوب به ذهنم رسید!! انشا الله فردا درباره اش می نویسم.



دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس...

یکبار نوشته بودم، چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود... دوباره تکرارش می کنم، گرچه در معنی بسیار متفاوند...


کتاب ها را قبول نمی کند... غمگین می شوم... چه خوب که صدای اشک هایم به گوشش نمی رسد... غمگینی ام از قبول نکردن هدیه نیست، غمگینی ام به خاطر کلیدی است که امتحان نشده باز فرستاده می شود... کلیدی به بیرون از دیوار های وهم و ظلمت... قلبم فشرده می شود که مبادا به همین سادگی هدیه های خداوند را هم باز نکرده پس بفرستد... همان خیرهایی که همه اش از جانب اوست...


با اصرار کلید را می گیرد اما در را باز نمی کند... شاید از دنیای آن طرف می هراسد... شاید نمی تواند به من اعتماد کند... شاید ذهنش هنوز در بند این دیوار هاست... و شاید دیوار دیگری بین او و در حایل شده و من نمی دانم با این دیوار چه کنم...


و من می مانم و دیوارهایی که برای شکستنشان، از جایی که هستم هیچ راهی ندارم...


و من می مانم و ...


شبیه آنست که فردی را در میان طوفان بگذاری و به دنبال راه نجاتی برای خود باشی... حتی بر نگردی ببینی که چه اتفاقی برایش افتاده... شاید به لطف خالقش همان لحظه نجات یابد اما تصویر این رفتن برای همیشه در ذهنت نقش می بندد... رفتی... گذاشتی... رها کردی... چقدر خودخواه بودی... 


و نمی داند که چقدر اشتیاق فرو ریختن این دیوار ها بی تابم می کند... دیده ام که گرچه قطورند اما با ضربتی از درون به راحتی می شکنند... کلید هست برای رهایی... اما چه سود وقتی این کلید در قفل چرخانده نمی شود...