پیچ و خم های روزگار...

آرام نشسته ام و سعی می کنم بنویسم... سنگینی گفته ها و نگفته هایش بر دوشم سنگینی می کنند... و من تاب این سنگینی را ندارم... 


گاه به اندازه گفته هایمان بزرگ نمی شویم... سخن گفتن سهل است اما هنگامه عمل پایبندی به آن دشوار... این طبع نازکی که تحمل تندی ندارد کار می دهد دستم... همیشه حساس بودم و زودرنج... می رنجم از درشتی کلمات... از برخورد طلبکارانه... یادم می رود که باید بزرگ شد... بزرگ بود...


گاه هوس فرار به سرم می زند... بگذارم و بگذرم... از ماجرا آگاه نیستید و این حرف ها بایستی برایتان گنگ باشد... دلم می خواهد اینجا بنویسم که از قیل و قال دلگیرم... از بحث های بیهوده... از تصور رنجیدن دیگری... از تفکر اینکه رفتارت پختگی لازم را نداشته و نتوانستی راه اصلاح را در پیش بگیری... ناامیدی از رسیدن به صلح و دوستی...


گاه این نفس فتنه ها بر می انگیزد... 


سخت است تحمل سکوت او که برایم حکم خواهری عزیز دارد... 


دلم می خواهد این چند روز قیل و قال بر سر هیچ را از روزگارم حذف کنم... مانند فیلمی که به عقب بر می گردد... ناشکریست این دلخوری ها...