اگر می خواهید ما را بشناسید داستان کربلا را بخوانید...

کتاب کردستان شهید چمران را باز می کنم... دست خط شهید چمران است... برایشان بخوان از مصیبت های پاوه... و ما اداراک از مصیبت های پاوه...


ملت شریف و قهرمان ایران


بنام شهداء خونین کفن پاوه، بنام مجروحین و بنام همه رزمندگان از خود گذشته. از شما هموطنان عزیز و از اینهمه احساسات پاک و اینهمه بزرگواری و اینهمه احساس مسئولیت تشکر می کنم.


به هیچ وجه فکر نمی کردم که زنده بمانم و فریاد استغاثه من با این تشکر قلبی بشما برسد... سخت ترین لحظات زندگی من لحظاتی بود که بهترین دوست مبارزم در کنارم ایستاده بود، یکباره بیجان و قطعه قطعه شده در برابرم بخاک می افتاد که گوئی هرگز حیات نداشته... و دردناک ترین لحظه هنگامی بود که دوستان کرد و پاسدارم منقلب شده و شیون می کردند و دیوانه وار خود را به هر طرف می زدند، و من در حالیکه در قلبم می جوشیدم و میخروشیدم باید آمرانه فرمان دهم که کشته ها را جمع کنند و حتی به نزدیک ترین دوستان منقلب شده ام سیلی بزنم...


(خطوط فوق مربوط است به سقوط هلی کوپتر در پاوه... در ادامه مطلب شرح ماجرا نوشته شده)


و سوزناکترین لحظات عمرم هنگامی بود که همه روزنه های امید بسته شده بود و عده ای از پاسدارن تقاضای بازگشت داشتند، و کردهای مومن به انقلاب با نگاهی دردناک و تاثر آور به من می نگریستند که چگونه می خواهی ما را در دریای مرگ و نابودی رها کنی و بروی... آنگاه با صدای قاطع یه آنها گفتم نه... ای دوستان من شما را تنها نمی گذارم، مطمئن باشید که شهادت در راه خدا، افتخار آمیز و لذت بخش است...


(بعد از واقعه هلی کوپتر افرادی که در محل بودند به شدت متزلزل می شوند و برخی از پاسدارها شروع به اعتراض می کنند که چرا باید برای کردها بمیریم و برخی از کردها هم اعتراض می کنند که چطور می خواهید ما را تنها بگذارید و بروید، طرفداری از خمینی اشتباه بود...شهید چمران مناقشه را ختم می کنند و برای حضار از شب عاشورا و شهادت در راه خداوند سخن می گویند، همه گمان می کردند که فردا به طور قطع شهید می شوند چرا که هیچ نیروی کمکی برایشان اعزام نشده و وضعیت شهر بسیار بحرانی بوده )


اما معجزه ای رخ داد، آنچنان کوبنده و زیر و رو کننده که برای هیچکس قابل تصور نبود، فرمان امام صادر شد، پاسداران از جان گذشته با فریاد الله اکبر میخروشیدند و زمین و آسمان لبیک می گفتند، چه معجزه ای که فقط از مردان خدا میسر است و بس...


راستی که شب پیش که شب شهادت، شب ناامیدی، شب شکست و سقوط بود با فرمان امام آنچنان تغییر کرد که شب بعد به شب آرامش و امید مبدل شد.


در این چند روز مصیبت، میتوانم به جرات بگویم که حتی یک قطره اشک نریختم و در برابر سخت ترین فاجعه های منقلب کننده، با اینکه در درون خود گریه می کردم، ولی در ظاهر بشدت قدرت خود را حفظ می کردم، تا لحظه ای که در فرمانداری بعکس امام برخوردم، یکباره سیل اشک ریختن کرد، و همه عقده ها و فشارها و ناراحتی ها آرامش یافت، و خوب احساس می کردم که فقط یک قدرت روحی بزرگ در یک ابر مرد تاریخ قادر است چنین معجزه ای کند و امیدوارم که ملت ما نیز قدر رهبر عظیم انقلابی خود را بداند و تحت امر او همه توطئه های دشمنان اسلام و ایران را نابود کند.


*  در ادامه مطلب شرح بیشتری از ماجرا نوشته شده...


خداوندا! چه منظره ای داشت این خانه پاسداران؛ چه دردناک؛ چه مصیبت زده و چقدر شلوغ و پلوغ؛ گویی صحرای محشر است، کردهای مؤمن پاوه از زن و مرد در استغاثه، به این خانه پناه می آوردند؛ اما جز یأس و ناامیدی، ثمره ای نمی گرفتند. در همین وقت، دختر پرستاری را که پهلویش هدف گلوله دشمن قرار گرفته بود و خون، لباس سفید او را گلگون کرده بود، از در بیرون می بردند؛ آن قدر از بدنش خون رفته بود که صورتش مثل لباسش سفید و بی رنگ شده بود.


پاسداران جوان، به شدت متأثر بودند. 16 ساعت پیش، این پرستار، مجروح شده بود و از پهلویش خون می رفت؛ نه پزشکی بود و نه دارویی که جلوی خون را بگیرد. پاسداران، گریه می کردند؛ ولی نمی توانستند کاری انجام دهند؛ بالاخره تصمیم گرفتند که جسد نیمه جان او را از خانه پاسداران بیرون ببرند تا بیش از این، باعث تضعیف روحیه ها نشود؛ لذا او را به ساختمان بهداری منتقل کردند که خالی بود و در بالای تپه، در مدخل غربی شهر قرار داشت و این فرشته بی گناه، ساعاتی بعد، در میان شیوه و ضجه زن ها و بچه ها، جان به جان آفرین تسلیم کرد.


***

از تیمسار فلاحی خواسته بودم که هر ساعت، یک هلی کوپتر بفرستند تا کشته ها و مجروح ها را تخلیه کنیم و همچنین غذا و آب و آذوقه و نیروهای کمکی نیز وارد نماییم.


هلی کوپتر، ساعت 4 بعد از ظهر در محلی معین شده، بر زمین نشست. همه چیز آماده شد و آخرین پیام ها را به خلبان دادم و نوشته کوچکی نیز برای تیمسار فلاحی نوشتم و به دست خلبان دادم و هلی کوپتر صعود کرد؛ اما از روی اضطراب، زیر رگبار گلوله ها که خلبان می خواست هر چه زودتر اوج بگیرد، کنترل خود را از دست داد و پروانه هلی کوپتر به تپه جنوبی تصادم کرد و شکست و هلی کوپتر که چند متری بیشتر بالا نرفته بود، به زمین نشست و دوباره بلند شد و دوباره در منطقه دیگری به زمین خورد و مثل فنر از نقطه ای بلند می شد و در نقطه ای چند متر آن طرف تر، به زمین اصابت می کرد و از آن جا که نیمی از پروانه اش شکسته بود، نیم دیگر پروانه، تعادل خود را از دست داده بود و پایین تر از حد معمول، پایین می آمد و در هر چرخش خود، هنگامی که به زمین نزدیک می شد، کسی را ضربه می زد و بی جان بر زمین می انداخت.


هلی کوپتر هر لحظه پایین می آمد؛ کسی را بر زمین می انداخت و خود خیزان خیزان به کنار عمارت بهداری رسید و درست در کنار انبار مهمات و مواد انفجاری که تازه تخلیه کرده بودیم، در زاویه عمارت و تپه، محصور شد. موتور هلی کوپتر، همچنان می گشت و پره های شکسته شده پروانه، همچنان با دیوار عمارت و تپه جنوبی اصابت می کرد و ضربات سنگینی به هلی کوپتر وارد می نمود. کابین هلی کوپتر، متلاشی شده بود و جسد نیمه جان دو خلبان آن، به بیرون آویزان شده بود؛ در حالی که پای آنها همچنان در داخل کمربند صندلی گیر کرده بود و با گردش موتور و لرزش هلی کوپتر، اجساد آنها نیز تلوتلو می خورد. مجروحین داخل هلی کوپتر نیز همه به شهادت رسیدند و اجساد آنها به هر طرف پراکنده شده بود. از همه غم انگیزتر، جسد همان دختر پرستاری بود که گلوله، پهلویش را شکافته بود؛ پایش در داخل هلی کوپتر و بدنش با روپوش سفید، خونین، از هلی کوپتر آویزان شده و گیسوان بلندش با دست های آویزانش، بر روی خاک کشیده می شد.


همه دیوانه شده بودند. عده ای دیوانه وار، شیون می کردند و سر خود را به دیوار می کوبیدند. عده ای چشمان خود را گرفته بودند و ضجه می زدند؛ عده ای دیوانه وار، به دور خود می گشتند و کنترل خود را از دست داده بودند و گلوله دشمن نیز همچنان بر ما می بارید؛ ولی کسی دیگر به مرگ توجهی نداشت و راستی که مرگ در آن لحظات، چقدر شیرین و گوارا و نجات دهنده بود. من نیز برای لحظه ای، آن قدر منقلب شدم که دنیا در نظرم تیره و تار شد و آن قدر شدت درد، عمیق و کشنده بود که سرتاپای وجودم به لرزش افتاد... ولی یک باره در مقابل مسئولیت بزرگی که بر عهده داشتم، از کنترل پاسداران و هدایت دوستان و جلوگیری از خطرات احتمالی آینده، به خود آمدم و تصمیم گرفتم که دریچه احساسات خود را ببندم؛ سنگ شوم و دیگر چیزی حس نکنم و در مقابل، به خدا توکل کنم و با آغوش باز، به استقبال سرنوشت بروم.


فوراً وارد عمل شدم؛ خود، صندوق های بزرگ مهمات را می گرفتم و جوان دیگری را می گفتم که سر دیگر صندوق را بگیرد و آن را کشان کشان از محل هلی کوپتر دور می کردیم. عده ای را فرستادم که پتو بیاورند و روی اجساد متلاشی شده بیندازند. چند نفری را که شیون می کردند و سر خود را به دیوار می زدند، چند ضربه سیلی زدم و هر یک را به کاری گماشتم.


***

یکی از مصیبت های بزرگ، سقوط بیمارستان پاوه بود که 25 نفر پاسدار آن را وحشیانه کشتند؛ در حالی که اکثر آنها مجروح بودند و نمی توانستند از بستر بیماری خارج شوند. همه آنها را به خارج بیمارستان، پشت دیوار بیمارستان بردند و به گلوله بستند و بعد بعضی را سربریدند و بعضی اعمال شنیع دیگری انجام دادند که روی چنگیز را در تاریخ سفید کردند.


در این شب مخوف، فقط تعداد کمی پاسدار مجروح و دل شکسته، در میان محاصره هزاران مسلح ضد انقلاب، در میان گردابی از بلا و مصیبت، غوطه می خوردند و فقط راه پرافتخار شهادت باقی مانده بود.


چه شبی بود؛ این شب قدر؛ این شب مقاومت؛ این شب تعیین کننده سرنوشت!


من هیچ امیدی به صبح نداشتم؛ دل به شهادت بسته بودم؛ با زمین و آسمان، وداع کرده بودم و فقط تصمیم داشتم که در آخرین معرکه زندگی، آن چنان ضرب شستی به دشمن نشان دهم که هر وقت اصحاب کفر و نفاق، آن را به یاد بیاورند، بر خود بلرزند.


از همه شهر پاوه، فقط دو نقطه در دست ما بود؛ یکی پاسگاه ژاندارمری در غرب پاوه، زیر نظر شعبانی (شهربانی) و دیگری محل پاسداران در وسط شهر که خود من در آن جا بودم.


به محض آن که خورشید غروب کرد و ظلمت شب بر همه جا سایه افکند، دشمنان از همه طرف پاسگاه را محاصره کرده و تا پشت دیوارهای پاسگاه پیش آمدند و از پنجره های پاسگاه، با ژاندارم ها صحبت کردند و به آنها گفتند که ما با شما ژاندارم ها کاری نداریم؛ اسلحه خود را تحویل بدهید و به سلامت بروید؛ ما فقط می خواهیم سر پاسدارها را ببریم.


حدود چهار صبح، آن چنان قتل و غارت همه شهر را فرا گرفته بود که گویی نیروهای وسیع دشمن، در باتلاقی فرو رفته است و هیچ نیرویی قادر نیست که مهاجمین را از قتل و غارت خانه ها باز دارد و به سمت معرکه اصلی نبرد، یعنی خانه پاسداران معطوف کند؛ لذا چند ماشین با بلندگو آوردند و بلندگوها در وسط شهر به حرکت در آمدند و ندا دادند: هر کس وفاداری خود را به حزب دمکرات اعلام کند، در امن و امان است؛ ما فقط آمده ایم که پاسداران و دکتر چمران را سر ببریم!


***


صبح 27/5/58 بر بالای دیوار خانه پاسداران بودم و به شهر می نگریستم و گلوله از هر دو طرف، همچنان می بارید؛ یک باره فریاد الله اکبر پاسداران به هوا بلند شد؛ پرسیدم مگر چه شده است؟ گفتند: امام خمینی اعلامیه ای صادر کرده است؛ اعلامیه ای تاریخی که اساس بزرگ ترین تحولات انقلابی کشور ما به شمار می رود. امام خمینی، فرماندهی قوا را به دست می گیرد و فرمان می دهد که ارتش باید در عرض 24 ساعت، خود را به پاوه برساند و ضد انقلاب را قلع و قمع کند.


من اصلاً خبر نداشتم که اخبار هولناک پاوه، به کسی برسد و امام خمینی و ملت، از جریان پاوه با خبرند. فکر می کردم که در محاصره ضد انقلاب در آن شب وحشتناک، به شهادت می رسیم و تا مدت ها کسی با خبر نمی شود؛ اما بی سیم چی شجاع ژاندارمری، در حالی که اتاقش زیر رگبار گلوله ها فرو می ریخت، خود به زیر میز رفته و درازکش و میکروفن به دست، همه جریانات را به کرمانشاه مخابره می کرد.


در پاوه، پیرمردی 60 ساله به سراغم آمد؛ با ریش سفید و درخواست کرد که او را به صف اول معرکه بفرستم تا به شهادت برسد. از او پرسیدم که چه تعلیماتی دیده است که چنین آرزویی دارد؟ با التماس و تضرع می گفت: افتخار شهادت را از من سلب نکنید. جوان دیگری هم به سراغم آمد که تک و تنها، فاصله کرمانشاه - پاوه را طی کرده بود و به هیچ گروه و کمیته ای وابستگی نداشت؛ می گفت که یکه و تنهاست؛ در دنیا، هیچ چیز ندارد؛ حتی اسلحه هم ندارد و تنها چیزی که دارد، یک جان است.


یکی را می دیدید که با یک کامیون هندوانه آمده است. کسی را دیدم که از خوزستان آمده بود و یک وانت شیرینی و شکلات آورده بود و پخش می کرد.


نظرات 3 + ارسال نظر
حسینی چهارشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:01

سلام.
ممکن است لطفاً اگر بندهای درخور تامل دیگری مربوط به شهید بزرگوار میشناسید تا قبل از 5شنبه برای جمغ آوری و قابل ارائه کردن، بفرمایید؟

بنده یک نکته اساسی از این مطلب برای گفتن دارم، لطفاً اگر شما هم مطلب مهمی در قالب نکته، همان طور که «میعاد» گفتند، دارید، بفرمایید یا آماده کنید برای 5شنبه.

با تشکر

سلام

چشم. :)

[ بدون نام ] چهارشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:49

فکر می کنم اگر خدا این آیه های جهاد را نمی نمایاند بسیاری از آیه های وحی را تشبیه و استعاره می انگاشتم ..
مردی با این قدرت در درک زیبایی های خلقت ..
با این دقت در ظرافت ها و لطافت ها ..
با چنین روح سبک ..
چقدر قدرت اراده اش سهمگین است که تصمیم می گیرد سنگ شود .. تصمیم میگیرد در احساس و عاطفه را به روی خودش ببندد .. و می تواند ..
و انگار این اراده را هم عشق در وجودش ساخته و پرداخته است .. تحمل هر دشواری برای خاطر شریف عشق ..
هر دشواری !
به قول حافظ
"خراب باده ی لعل تو هوشیارانند"
انگار آنها که باده ی ناب می نوشند .. عاقل تر از همه هستند !
گاهی که دیوارها فشار می آورند با خودم فکر می کنم برای چیست این فشار ؟ چه حکمتی دارد مثلا ؟
بعد می بینم قرار است بدانم چقدر کوچکم ..
نهایت تحملم تا کجاست .. چه اندازه خرد و حقیرم ..
و چه درک حقیری از عشق دارم و چه ریزه عقل بی مقداری ..

این ها را باید بخوانم .. دوباره و دوباره !
اگر نخوانم از "یحملون بصائرهم علی سیوفهم "
تنها واژه ها را می بینم .. نه معنایشان را
اگر نخوانم " کزبر الحدید " را مثل همین آهن پاره های اسکلت بنا می انگارم .. اینها وزنی را تحمل می کنند متناسب با جرم و سختی و چگالی شان .. نه چون عزیز دل ما وزنی به عظمت روح عظیمش بر جسمی که در تلاطم های معرکه نحیف شده بود !
و رجال صدقوا ما عاهدو الله علیه ...
من اصلا نمی دانم صدق را چور می شود بازی کرد ..
کیست که به سر برد وفا را ؟!
اللهم اجمع بیننا و بین احبائک و اولیائک .

مثل همیشه از کلام شیرین شما بسی استفاده کردیم...

حسینی جمعه 2 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:04

این نظر هر چند مهم بود، ولی در پست آخر نگذاشتم که نظم محتوای مطالب حفظ بشه،
مطلب زیر ارزش مطالعه و صرف وقت دارد:
http://majaaaz.blogfa.com/post-336.aspx

بخش خوبی داشت با اصل کلام اینکه :
نسل ما، مدل فرماندهی مهربانانه ی همت و خرازی و بابایی و زین الدین و... را بیشتر میپسندد تا مدل احمدمتوسلیان را. چون هیچ کار جدی ای در برابر خودش نمی بیند!

صرف نظر از دقت قضاوت و اینکه این نگاه بین دوستداران شهدا چقدر وجود دارد، ولی کار جدی در برابر خود ندیدن تا جایی که من خبر دارم، یا لااقل در حدی که آدم تامل لازم شود، وجود دارد.

اینکه این خاک، همان که از جنوب تا غربش آدم ها جان را با عشق و ایمان دادند که بماند و بستر اسلام باشد، حالا که در دست ماست چه کرده ایمش.....
و چه کارهای جدی ای برایش تعریف میکنیم.
اساساً چقدر مهم و جدی میدانیم ش ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد