نفس بریده

ژانویه ی سال 1345، جنگ هنوز ادامه داشت... دار و ندارم را بر می دارم... با ترس و وحشت از این که قرار بود وسط زمستان به ناکجا آبادی در نزد روس ها بروم، هرکس چیزی به من می داد تا شاید به کارم بیاید... در حال و هوای هفده سالگی فکر می کردم رفتنم بسیار هم به موقع است... اگر اتفاق بدی نمی افتاد خیلی هم راضی بودم که این شهر را ترک کنم... شهر کوچکی که حتی سنگها و آجرهایش چشم دارند... می خواستم به جایی بروم که کسی من را نشناسد... برای من اتفاق بدی افتاده بود، پیش آمدی ممنوع عجیب، شرم آور و در عین حال خوب...


گشتی ها ساعت 3 بامداد من را همراه خود بردند... قطار دوازده یا چهارده روز، ساعت های بی پایان بی آن که توقف کند در حرکت بود... درهای واگن از بیرون قفل بودند و فقط چهار بار باز شد، در خاک رومانی بودیم که دوبار یک نیمه ی در باز شد و بز لاغری به داخل واگن پرت شد... بز را اول تکه تکه و بعد روی هیزم کباب کردیم... به قدری لاغر بود که هیچ بویی از او برنخاست. اما بز دوم از لاغری از تکه گوشت خشک شده هم لاغر تر بود... آن را کباب کردیم و خندیدیم...


من از این جهت سختی کمبود جا در واگن حیوانات را به جان خریده بودم که فقط می خواستم بروم و دیگر اینکه دلم به خوراکی هایی که در چمدان داشتم قرص بود... هیچ یک از ما از گرسنگی وحشتناکی که به زودی گریبانمان را می گرفت خبر نداشتیم... و پنج سال بعد، روزهای بسیاری با فرشته گرسنگی دست و پنجه نرم کردیم و شبیه آن بز های لاغر بودیم...


در اردوگاه...


فصل خوردن اسفناج کوهی به پایان رسیده اما گرسنگی همچنان برقرار است... گرسنگی که دایم بیشتر می شود... گرسنگی مزمن را چگونه می توان تعریف کرد، می توان گفت، گرسنگی است که تو را گرفتار بیماری می کند، که هر روز از روز قبل بیشتر می شود و گرسنگی جدید و سیری ناپذیری که هر روز بزرگ و بزرگ تر می شود... گرسنگی غیر قابل تحمل از حد که بگذرد به جمجمه منتقل می شود و پوست صورت مانند خرگوش دباغی شده، خشک می شود...


در راه بودن همیشه سعادت است... تا وقتی که تو در راهی، هنوز به مقصد نرسیده ای و تا زمانی که به مقصد نرسیده ای مجبور نیستی کار کنی...


داستان را که می خوانم ذهنم می رود به سمت روزگار خودم... تصویر مرگ در ذهنم نقش می بندد و این حال و هوایم که به خیره سری و خوش خیالی او در اول داستان می ماند... خوشحال است از رفتن چون از این شهر کوچک خسته شده و عذاب وجدان دارد... خوشحال است چون نمی داند که چه چیزی انتظارش را می کشد...


پنج سال گرسنگی... پنج سال کار طاقت فرسا... پوشیدن کفش هایی چوبی که حتی نمی تواند پایش را از زمین بلند کند و مجبور است بر روی زمین بکشدش... زندگی در سرمای وحشتناک روسیه با کمترین وسایل...


خوشحالم و سبک سر... گاه از سر ناسپاسی هوس مرگ به سرم می زند و آن را آسایش و خلاصی می دانم... حکایتم، حکایت همان در راه بودن است و خوش خیالی... گاه شکایت می کنم از سختی های راه اما هیچ نمی دانم که چه چیز انتظارم را می کشد... حتی فکر عذاب ها و سختی های این اردوگاه تنم را می لرزاند چه رسد به تحمل رنجی بی پایان و عذابی جاودانه...


ایکاش می توانستیم جلوی تبعید شدن خود و دیگران را بگیریم...


مگر لطف بی پایان  او یاری کند...


* کتاب نفس بریده- هرتا مولر


نظرات 1 + ارسال نظر
MR یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 21:01

یادم باشه در مورد این پست یه قصه ای برات تعریف کنم .

آخ جون قصه :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد