یوسف گمگشته بازآید به کنعان...

إِنَّمَا أَشکُوا بَثى وَ حُزْنى إِلى اللَّهِ وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ...


شکایت غم و اندوه خویش را فقط به خدا مى کنم و از خدا چیزهایى سراغ دارم که شما نمى دانید...


بیست سال است که یوسف را نبوییده... بیست سال این چشمان از دیدار محروم بوده اند... اگرچه پسران گمان می کنند که او نمی داند و داستان گرگ را باور کرده، اما نیک می داند که فریب بوده و هوای نفس... دو غم بر دلش نهادند، غم فراق و اندوه این ستمکاری... و فراقی که از مرگ تحملش دشوارتر است... یوسف جایی نفس بکشد و تو از او دور باشی...


حال نوبت بنیامین رسیده... پسران را سرزنش نمی کند... آرام روی بر می گرداند و همان سخنانی که در فراق یوسف گفته را تکرار می کنند، توسل به صبری جمیل، توکل و امید به رحمت خداوند... بَلْ سوَّلَت لَکُمْ أَنفُسکُمْ أَمْراً... فَصبرٌ جَمِیلٌ... عَسى اللَّهُ أَن یَأْتِیَنى بِهِمْ جَمِیعاً... إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکیمُ... بار دوم است که این اتفاق افتاده اما تندی و عتاب نمی کنند...


این نابخردان هستند که سرزنش می کنند و به خدا سوگند می خورند، انگار نه انگار که او پیامبر خداست... تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْکرُ یُوسف حَتى تَکُونَ حَرَضاً أَوْ تَکُونَ مِنَ الْهَلِکِینَ... به خدا آنقدر یاد یوسف مى کنى تا سخت بیمار شوى، یا بهلاک افتى...


پاسخ او در برابر اینهمه نادانی و جفاکاری را باید در تاریخ ثبت کرد... غم و اندوهم را فقط به خدای خود می گویم... آخر اگر به شما شکایت کند، ملامتش می کنید و از ظن خود آزارش می دهید، قدرتی هم که بر رفع غمش ندارید... اما خداوند از شنیدن ناله و شکایت او هرگز خسته و ناتوان نمى شود، نه شکایت او خسته اش مى کند و نه شکایت و اصرار نیازمندان از بندگانش... و او از خدا چیزهایی می داند که آنها نمی دانند...  آه که اگر می دانستند اینگونه سرزنش نمی کردند وهیچ گاه از رحمتش نا امید نمی شدند...


داستان غریبی است... تصویر جفاکاری فرزندان و شکیبایی و صبر پدرشان... وَ لَمَّا فَصلَتِ الْعِیرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنى لاَجِدُ رِیحَ یُوسف لَوْ لا أَن تُفَنِّدُونِ... و همینکه کاروان به راه افتاد، پدرشان گفت: اگر سفیهم نشمارید من بوى یوسف را احساس مى کنم... و باز این فرزندان نادان او را ملامت می کنند... تَاللَّهِ إِنَّک لَفِى ضلَلِک الْقَدِیمِ... به خدا که تو در ضلالت دیرین خویش هستى...


یوسف را هم که می بینند شکایتی ندارند... خودم را در جای ایشان می گذارم... زبان به گله می گشودم که اینهمه سال کجا بودی... چرا به پدر پیرت سری نزدی و من را از زنده بودنت آگاه نکردی... چشمانم نابینا شد از غمت، کجا بودی آخر... عزیز مصر شدی و پدر از یادت رفت... اما او نمی گوید... نمی گوید چون نیک می داند آنچه را که دیگرانی همچو من نمی دانند... معنای توکل و اخلاص را می داند و به آن ایمان دارند... می داند که خدا آگاه است به حالش و همین برای او کافی است... می داند که وقتی خالصانه به خدا توکل کنی حتما پاسخ می شنوی...


* چه شکایت هایی از احوالم نزد بندگانش برده ام و هیچ حیا نکرده ام از او...


نظرات 2 + ارسال نظر
شکیبا دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 22:54

توسل عزیزم ... نه توصل
مگر در زندگی چه می جوییم که در خداوندی خدا یافت نمی شود ؟؟

:) ببخشید اصلاح شد

گفتنش زیاد سخت نیست... اما نگاهمان به دنبال انسانها می دود... مشکل در آن دانستن است... البته نه به صورت عقلی بلکه قلبی... مشکل در انجاست که با تمام قلبمان به آن باور نداریم...

و مشکل از آن نفسی است که نمی دانیم هواهایش چطور در افکارمان ریشه دوانده.

اینان پسران او هستند... پسران یعقوب (ع) ، نوه حضرت ابراهیم و پیامبر خدا... پدرشان را باور ندارند!! او را گمراه می خوانند!!! تصور کن!

حسادتی که در قلبشان ریشه دوانده نمی گذارد که حقیقت را بفهمند و تسلیم آن باشند...

خودشان اینقدر در نظرشان بزرگ شده که حق را با گمان خود می سنجند و اگر مخالفش شنیدند عصیان می کنند.

حسینی سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:31

1-...ترین بخش پست: «وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ...»
اول جای سه نقطه خواستم بنویسم وسوسه برانگیزترین دیدم زهی خیال باطل، وسوسه...! حرف باید در حد و اندازه آدم باشد، حالا شاید بشود از دور، خیلی دور، گفت خواستنی ترین...

2-یک مثالی دارد استادمان، من شیفته مثالش هستم، خیلی جاها ساده خیلی چیزها را حالیم میکند، همه حرفش این است که روابط آدم ها وقتی یکی یک راس مثلث است و دیگری راس روبرویی، آن بالا هم یک راس ی وجود دارد «خدا» نام! کسی که این راس را واقعاً وارد روابطش کرده باشد به نظرم عاشفانه ترین، آرام ترین، عظیمترین و خالص ترین روابط را دارد؛ و آن جایی که یعقوب نبی به راس روبرویی یوسف میرسد چقدر خوب میتوان اتکای وجودی او را به راس بالایی درک کرد که چه کاری پیامبرگونه ای کرده....

کاش تا فرصت هست زندگی کنیم.

مثال استادتان خیلی زیبا بود. در ذهنم همیشه دغدغه این محبت به غیر او را داشته ام... محبتی زیباتر از افسانه های عاشقانه... خالص تر... از خود برون رفته تر... آرام تر...

و چقدر این مثال مثلث زیبا بود.

احساس می کنم بندگان خدا باید زیباترین در هر زمینه ای باشند... زیباترین در اخلاق... زیباترین در صبر... با شکوه ترین محبت ها بینشان وجود داشته باشد... رفتارشان با مردم اسوه باشد... اصلا بندگان مومن او باید همچو نور باشند... همان نوری که در سوره مبارکه حدید درباره اش سخن گفته اند...

یَأَیهَا الَّذِینَ ءَامَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ ءَامِنُوا بِرَسولِهِ یُؤْتِکُمْ کِفْلَینِ مِن رَّحْمَتِهِ وَ یجْعَل لَّکمْ نُوراً تَمْشونَ بِهِ وَ یَغْفِرْ لَکُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ...

اى کسانى که ایمان آورده اید، به این پایه از ایمان اکتفا نکنید، تقوا پیشه کنید، و به رسول او ایمان بیاورید، تا دوباره رحمت خود را به شما بدهد، و برایتان نورى قرار دهد که با آن زندگى کنید، و شما را بیامرزد و خدا آمرزگار و رحیم است (آیه 28)

در زندگی پیامبران الهی نکاتی هست که زیباترین ها را به تصویر می کشند... این نور الهی را نشان می دهد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد