فکری نازک و غمناک...

دلم رنجور شده...


وقتی سیستم دفاعی ات ضعیف باشد همین می شود دیگر... با یک باد سرد تب می کنی می افتی گوشه خانه...


اینبار فکری غمناک به سراغش آمده... با لشگری از دل آزردگی...


می دانید آنها که طمع از انسانها ببریده اند قلبشان به این آسانی ها نمی لرزد...


انتظاری ندارند...


وقتی به خطاها و نقص های خود واقف باشی و بدانی چه جفاهایی در حق معبود و خالقت مرتکب می شوی، دیگر به این راحتی ها از آدمیان نمی رنجی...


به احسان او و جفاهای خود می اندیشی و شرمنده می شوی...


شاید به جرم سرزنش کردن بنده اش گرفتار شده ام...


شاید به جرم ادعاهایی بی پایه و بزرگ تر از قد و قواره ام...


باید تقویتش کنم خیلی بنیه اش ضعیف شده... طاقت ندارد...


خط می زنمش... اصلا نوشتنش یعنی آغاز بیماری...


انشا الله زود حالش خوب می شود...


الان یکی از دوستانم خبر داد که نروژ پذیرش گرفته و انشا الله پس از یکسال دوری می رود پیش همسرش... از خوشحالیشان خوشحال شدم... غم از یادم برفت... انشا الله موفق و سلامت باشند... خیلی برایشان خوشحال شدم، دوری برایشان سخت بود...



نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:29

«غم از یادم برفت...»
امروز برای من هم با یک اتفاق چنین حالتی پیش آمد
مانده ام ....
مانده ام
چطور دنیا مرا در دو دستش میگرد و فشار میدهد، چطور با غم و شادی اش دلم را «بازی» میدهد، چطور هنرمندانه غرق غفلتم میکند... هوای یار که میکنم خود نشان میدهد...
مانده ام
این بی غم شدن، سبک شدن شانه ها از بار و غرق فراموشی شدن را دوست بدارم یا مثل مار زخمی به خود پیچیدن و درد کشیدن را... درد را دوست دارم اما، با همه بی تابی هایش... بی دردی هموزن تباهی است...
مانده ام
آرزومند روزی که از خدا بخواهم و چند لحظه بعد نشانم ندهد که ظرفت... ظرفت طاقت نمی آورد....
مانده ام
که این همه سال از معبود امانت گرفته ام، لحظه ها را یکی پس از دیگری سپری میکنم، خیال بندگی میگذرد در سر، دلم خوش میشود به خدمت به خلق، خیال میکنم آنچه خوانده ام و نشانم داده جاگیر قلبم شده.... اما چنان غمبار حقیقت قلبم را نشانم میدهد که ....
مانده ام
اگر تعارف را با خودم کنار بگذارم .... همه عمر اگر کاری کرده باشم نقطه صفر را عقب رفته ام...
مانده ام
که چه کرده ام با خود که هیچ گاه وزنه بیم و امیدم درست نمیشود، همیشه سنگینی میکند یک طرف که کارم را خراب کند...

کاری باید کرد، مانده ام که چه باید کرد....


چند بار خواندمش...

خیلی زیبا بود... درست قلبم را نشانه گرفت...

شکیبا دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 23:03

واقعا زیبا بود .... پیام قبلی را می گویم

حسینی سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:11

در راستای بحث مطرح شده در کامنت، به نقل از یک وبلاگ:
هوا که بهاری می‌شود. ترد و دل‌پذیر.
نسیم‌خیز و جان‌فزا.

لذتی دارد تماشای این پرده‌های صورتی که باد از پنجره‌ها فراری‌شان می‌کند...

گاهی شکوفه‌ای، گلی، یا تنها یک گرده‌افشانی ساده

همه‌ی خیال آدم را به آتش می‌کشد!

در را ببند...

بگذار این "هل من ناصر" آخر لای در گیر کند...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد