چنان پر شد فضای سینه از دوست...

این متن را چند وقت پیش نوشته بودم:


"صدای نفست را شنیده ای؟

 

صدایی که تو را می خواند، تو را بهتر و برتر می خواند از دیگر آدمیان... صدای تعریف و تمجیدهایش وقتی کار نیکی انجام می دهی را شنیده ای؟

 

وقتی می گوید که درباره دیگران بداندیش باش و نا امید... خطاهایشان را مدام در ذهنت تکرار می کند و یا حرف نا پسندی به آنها می زند... وقتی تمجید می کند از تو و نیکی هایت....

 

گاه اینقدر تکرار می کند این سخنان بیهوده را که خسته و ناتوان می شوی ...

 

اما...

 

وقتی صدایش را بشناسی و آن هنگام که زبان به سخن می گشاید از او روی برگردانی، دنیایت آرام آرام می شود... زمانی که فکر خویش و دغدغه های "من" از ضمیرت گم شد آنگاه می توانی این فضای وسیع را به او اختصاص دهی... آخر نفس آنقدر حریص و بخیل است که تا مجال یابد راه برای او باز نمی کند...

 

آرامشت پایدار و روزهایت خوش باد با یاد او...

 

به گمانم تولد دیگری است این آرامش و با خود حسرتی دارد بس عظیم... حسرت روزهای گذشته... حسرت روزهایی که این "خود" روزگارات را به تلخی و تاریکی کشانده... حسرت دوباره زیستن و پاک کردن اشتباهاتت... حسرت زندگی بدون سایه سنگین "من" بر لحظاتت... بدور از خشم، خودخواهی و بد خلقی... دیگر نیازی نیست که در ظاهر خشم و قهرت را کنترل کنی... اگر او برود همراهانش را نیز با خود خواهد برد..."


نظرات دوستان برایم بسیار ازشمند بود... درست می گفتند فعل رفتن فعل درستی نیست... هیچگاه نمی رود و این نبرد هر روز و هر ساعت ادامه دارد... مقصود این بود که بشناسی صدای او را تا وقتی سخن می گوید بتوانی روی برگردانی... مثال غریبی که در ذهنم می آید فیلم ذهن زیباست؛ آنزمان که به تخیلی بودن آنها پی برد توانست بر سلطه آنها پایان بخشد... باید صدای نفست را بشناسی تا آنزمان که برایت آغوشش را می گشاید روی برگردانی وگرنه بر ضمیرت حاکم می شود ... وگرنه پرتابت می کند به درون چاه تاریک تنهایی و غربت...به دنیای تشویش و اضطراب...  به سرزمین خشم و عصیان...

 

نظرات 3 + ارسال نظر
حسینی پنج‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:33

وقتی امام از نفس به خدا شکایت میکند....لابد رهاشدنی نیست، هر لحظه و هر آن... شاید این قدر دانستن بخشی از سلامتی دل است...

به گمانم اینگونه نیست که بگوییم رها شدنی تیست. اگر نمی شد مبحثی به نام جهاد با نفس اصلا معنایی نداشت چون مبارزه ای بود که از پیش مغلوب مشخص شده. شاید برای این موضوع هم همان منطق بنا داشتن را بتوان استفاده کرد. بنای مراقبت داشتن. بنای شناخت صدای نفست تا بتوانی مقابلش بایستی.
بحث شاید شباهتی داشته باشد به فیلم ذهن زیبا. آن هنگام که حقیقت را از تخیل شناخت توانست نقابلش بایستد. آنها هیچ گاه نرفتند اما او آموخت که چگونه توجهی نکند.

همت پنج‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:28 http://heyatonline.blogfa.com

وقتی صدیق میگوید وما أبرئ نفسی إن النفس لأمارة بالسوء إلا ما رحم ربی یعنی اصلا رفتنی نیست شاید خدا خواست و ادبش کردیم ولی هیچ قسمتی از ما رفتنی نیست مگر به همراه دیگری

بله نکته خوبی را اشاره کردید. شاید رفتن فعل مناسبی نیود. شاید بهتر بود می گفتم بی توجهی به آن.

همت پنج‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:32 http://heyatonline.blogfa.com

این که بزرگان در توصیف برخی حالات خود را مع الغیر توصیف میکنند نیز از همین جهت است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد