شرح حدیث سوم...عجب... قسمت اول

خداوند به داد برسد از حدیث سوم....

 

على بن سوید گوید از حضرت موسى بن جعفر، علیه السلام ، پرسیدم از عجبى که فـاسـد مى نماید عمل را. پس ‍ گفت : عجب (را) درجاتى است. از آنها این است که زینت پیدا کند از براى بنده بدى عمل او، پس ببیند او را نیکو، پس به عجب آورد او را و گمان کند او نـیـکـو عـمـلى کـرده اسـت و از آنـهاست آنکه ایمان آورده بنده به پروردگار خود، پس منت گذارد بر خدا، و حال آنکه از براى خداست بر او در آن ایمان منت.

 

شـرح عـجـب بـنـا بـه فـرموده علماء، رضوان الله علیهم، عبارت است از بزرگ شـمـردن عـمـل صـالح و کـثـیـر شـمردن آن و مسرور شدن و ابتهاج نمودن به آن، و غنج و دلال کردن است به واسطه آن، و خود را از حد تقصیر خارج دانستن است. اما مسرور شدن بـه آن بـا تـواضـع و فـروتنى کردن از براى خداى تعالى و شکر ذات مقدس حق کردن بر این توفیق و طلب زیاده کردن عجب نیست و ممدوح است.

 

... شـک نـیـسـت کـسـى کـه اعـمـال صـالحـه کـنـد، از قـبـیـل روزه و بـیـدارى شب و غیر آن، در نفس او بهجت و سرورى حـاصـل شـود، پـس اگر این بهجت براى آن است که خداى تعالى به او عطایى فرموده و نعمت عنایت کرده که آن نعمت و عطا این اعمال صالحه است، و با این وصف ترسناک باشد از نـقـص آنها و بیمناک باشد از زوال نعمت و از خداى تعالى زیاده طلب کند، این ابتهاج و سـرور عـجـب نـیـسـت.

 

اگـر ایـن ابـتـهـاج از جـهـت آن اسـت کـه ایـن اعـمـل از اوست و اوست که داراى این صفت است و بزرگ شمارد اعمالش را و اعتماد کند بر آنـهـا و خـود را از حـد تـقـصیر خارج داند و به جایى رسد که گویى منت گذارى کند بر خداى تعالى به واسطه این اعمال، پس این سرور عجب است.

 

قُلْ هَلْ نُنَبِّئُکُم بِالاَخْسرِینَ أَعْمَلاً(103)


الَّذِینَ ضلَّ سعْیهُمْ فى الحَْیَوةِ الدُّنْیَا وَ هُمْ یحْسبُونَ أَنهُمْ یحْسِنُونَ صنْعاً(104)


أُولَئک الَّذِینَ کَفَرُوا بِئَایَتِ رَبِّهِمْ وَ لِقَائهِ فحَبِطت أَعْمَلُهُمْ فَلانُقِیمُ لهَُمْ یَوْمَ الْقِیَمَةِ وَزْناً (105)



بگو آیا شما را از آنهایى که از جهت عمل زیانکارترند خبر دهیم (103)


همان کسان که کوشش ایشان در زندگى این دنیا تلف شده و پندارند که رفتار نیکودارند (104)


آنها همان کسانند که آیتهاى پروردگارشان را با معاد انکار کرده اند، پس ‍ اعمالشان هدر شده و روز قیامت براى آنها میزانى بپا نمى کنیم (105)

 

 سوره مبارکه کهف

...

-- آمده ام کتابخانه. موقع امتحانات است و حسابی شلوغ، البته امروز شلوغ تر از روزهای قبل نیز هست. به مناسبت 9 دی همایشی برگزار کرده اند. آقایونی با لباس های ناجا و یا خانم های جوان و مسن چادری به صورت گروهی در اطراف تردد می کنند.


صف غذاخوری هم طولانی تر از روزهای قبل شده. به چهره هاشون که می نگرم با خود می گم آیا بازماندگان آن نسل حماسی اند؟ آیا اینها هم روزگاری در آن خاک نفس کشیده اند و هنوز بوی آن دیار را دارند یا تازه واردند و از قبیله ای دیگر؟ پوتین هایشان خوش رنگ بود و جلب توجه می کرد، به نظر راحت هم می رسید.


-- خدا را شکر این چند وقت اوضاع مقاله بهتر شده. همچنان به دنبال جایی می گردم برای سفر.


-- عهدی بسته ام با او... عهد بسته ام تا سکوت پیشه کنم ... نامش را تنها در سکوت می نگرم و ...


-- یک موضوع خوب دارم برای بحث اما هنوز نیاز به فکر دارد...تا نوشتن آن اینجا گاه میزبان سخنان پراکنده است...

آقای شال مشکی ایستگاه ما

ایستگاه اتوبوس نزدیک خانه دستگاه بلیط الکترونیکی ندارد و آقایی مسئول جمع آوری پول هاست، با کلاه بافتنی، شال گردن مشکی و لباس فرم آبی رنگ... همیشه سرپا ایستاده است، آخر ایستگاه حتی صندلی برای نشستن ندارد... دو سه بار از اتوبوس به خاطر پرداخت کرایه جا ماندم... کمی شاکی شدم که نگذاشتند سوار شوم، اما وقتی ساعت 6 و نیم صبح در سرما آرام ایستاده بودند و صبح به خیر می گفتند خیلی شرمنده شدم.


این آقای شال مشکی ایستگاه ما یک ویژگی بسیار جالبی دارند...  با مهربانی بسیار خاصی با مردم رفتار می کنند... گاه از اینکه به خاطر کرایه از اتوبوس جاماندی عذر خواهی مختصری می کنند و یا با  روز به خیری لبخند بر لبانت می نشانند... کار سختی است کرایه گرفتن از مردم و هر روز احتمالا کلی غر می شنوند، اما هر وقت دیدمشان آرامند و مهربان... امروز دلم می خواست برایشان یک لیوان چای داغ ببرم، به گمانم در این سرما حسابی می چسبید... رویم نشد ... دوست داشتم یک لیوان چای داغ و تشکری ساده هدیه کنم به همه آنهایی که در این هوای سرد با دل و جان زحمت می کشند... گرچه شاید دعایی از صمیم قلب تنها کاری است که فعلا قادر به انجام آن هستم.

قصه درد...


آمده ام خانه خواهر... تازه منتقل شده بیمارستان سوختگی مطهری... باز قصه درد و رنج... داستان خانواده ای که برادر معتادشان برای سه میلیون پول بر سر خود، دو برادر و پدرش بنزین ریخته... حتی کبریت به همراه نداشته اما انگار چند قطره هم روی بخاری می چکد و هر پنج نفرشان و یک یا دو کارگر پدرش بالای 90 درصد سوختگی پیدا می کنند... جوان بودند پسر ها بین 24  تا 32... مادر و خواهرشان ماندند با داغ سه پسر و پدر...


مادری که دو دست دختر سه ساله اش با آب جوش سوخته... می گوید قابلمه آب جوش روی گاز را کودکش بر روی خود ریخته اما بیمارستان مشکوک است به کودک آزاری... اخر بر روی سر و سینه سوختگی وجود ندارد... جوان است و با همسرش اختلاف دارد...


دختر ثروتمندی که در یک پارتی بر سر هم مشروب ریخته اند و در اثر مستی و سیگار کشیدن یکی چهار نفرشان به شدت سوخته اند... داستان پسر جوانی که 100 درصد سوختگی داشته را دیگر تعریف نمی کنم...


داستان درد و رنجی که شاید برای بسیاری از ما محسوس نباشد... اعتیاد، فقر، بی احتیاطی...


فغان...

دیروز رفته بودم شریف... روی سکوی مسجد نشسته بودیم و پاهایمان را تکان می دادیم که یکی از دوستان آمد... نشست کنارمان و سخن آغاز شد که چرا آمده ام شریف و به دانشگاه خودم نرفتم. برایش توضیح دادم که کارت دانشجویی ام را پانچ کرده اند و در دانشگاه راهم نمی دهند و اگر راه هم بدهند اصلا اکانت اینترنت ندارم، اما شریف مشکلی ندارد، اجازه ورود می دهند...


توضیح دادم که نرفتم کارت فارغ التحصیلی بگیرم... پرسید چرا... گفتم یک بار رفتم مسئولش نبود دیگر نرفتم... پرسید چرا با استادم صحبت نکردم که بهم اکانت اینترنت بدهند... کمی مکث کردم... به نظرم فایده ای نداشت اما این راه را امتحان نکرده بودم... چند سوال دیگر هم پرسید و من فقط پاسخ دادم که خوب دنبالش نرفتم، آخرش گفت می دونی همه چیز تقصیر احمدی نژاده و بلند شد نماز بخواند... به رکعت اول امام نرسیدیم و من رفتم عقب تر  ایستادم، پرسید جماعت نمی خوانی؟ پاسخ دادم اینطوری سخت است، ترجیح می دم تنها بخوانم... نگاهش عجیب بود، تکرار کرد سخت!!... لبخندی زد و بازگشت اقامه بست...


به گمانم در ذهنش موجودی شبیه گارفیلد نقش بستم... برگشتیم دانشکده برق من هم نشستم روی مقاله ام کار کنم... می خواستم بروم خانه اما تصمیم گرفتم بمانم...احساس کردم فرسنگ ها فرسنگ با آیه ای که در آن مفاهیم جهاد در راه خدا با جان و مال ذکر شده فاصله دارم... به گمانم او نزدیک بود به این مصداق... آخر از دوستم شنیده بودم که خیلی تلاش می کند... خیلی بیشتر از من... و من مجاهدات که هیچ برخی وظایف عادی را هم انجام نمی دهم...