شرح حدیث سوم...عجب... قسمت چهارم

اهـل کـفـر و نـفـاق و مـشـرکـیـن و مـلحـدیـن و صـاحـبـان اخـلاق زشـت و مـلکـات پـسـت و اهـل مـعـصیت و نافرمانى گاهى کارشان به جایى رسد که به آن کفر و زندقه خویش یا سـیـئات اخـلاق و موبقات اعمال خود عجب کنند و ابتهاج نمایند!


خود را به واسطه آن داراى روح آزاد خـارج از تـقـلیـد و غـیـر مـعـتـقـد به موهومات شمارند و خویشتن را داراى شهامت و مـردانـگـى دانـنـد، و ایـمـان بـه خـدا را از مـوهومات و تعبد به شرایع را از کوچکى فکر تـصـور کـنـنـد، و اخـلاق حـسـنـه و مـلکات فاضله را از ضعف نفس و بیچارگى شمارند، و اعـمـال حـسـنـه و مـناسک و عبادات را از ضعف ادراک و نقصان مشاعر محسوب کنند.


خود را به واسـطـه آن روح آزاد غـیـر مـعـتـقـد به موهومات بى اعتناى به شرایع مستحق مدح و ثنا مى دانـنـد. خـصـال زشـت نـاهـنـجـار در دل آنـهـا ریـشـه کـرده و مـاءنوس به آنها شده ، چشم و گـوشـشـان از آن پـر شـده ، در نـظـرشـان زیـنـت پـیـدا کـرده آنـهـا را کـمـال پـندارند، چنانچه در این حدیث شریف اشاره به آن شده آنجا که فرمود: یکى از درجات آن این است که زینت پیدا کند از براى بنده بدى عملش و آن نیکو ببیند.


این اشاره است به قول خداى تعالى : اءفمن زین له سوء عمله فرآه حسنا. کما ایـنـکـه در آنـجـا کـه مـى فـرمـایـد: گـمـان مـى کـنـد کـه نـیـکـو عـمـل مـى کـنـد. اشـاره اسـت بـه قـول خـداى تـعـالى : قـل هـل ننبئکم بالاخسرین اءعمالا الذین ضل سعیهم فى الحیوة الدنیا و هم یحسنون صنعا. اءولئک الذیـن کـفـروا بـآیـات ربـهم و لقائه فحبطت اءعمالهم فلا نقیم لهم یوم القیامه وزنـا.


ایـن دسـتـه از مـردم کـه جـاهل و بیخبرند و خود را عالم و مطلع مى دانند بیچاره ترین مردم و بدبخت ترین خلایق اند. اطباى نفوس از علاج آنها عاجزند و دعوت و نصیحت در آنها اثر نمى کند، بلکه گاهى نتیجه عکس مى دهد. اینها به برهان گوش نمى دهـنـد، چـشم و گوش خود را از هدایت انبیا و برهان حکما و موعظه علما مى بندند.


باید به خـدا پـناه برد از شر نفس و مکاید آن که انسان را از معصیت به کفر مى کشد، و از کفر به عجبِ به کفر مى کشد. نفس و شیطان به واسطه کوچک شمردن بعضى از معاصى انسان را مـبـتـلا کـنـنـد بـه آن مـعـصـیـت ، و پـس از ریـشـه (کـردن ) آن در دل و خوار شمردن آن ، انسان به معصیت دیگر که قدرى بالاتر است در نظر از اولى مبتلا شـود. و پـس از تـکـرار، آن نـیـز از نـظـر افـتـد و در چشم انسان کوچک و خوار شود و به بزرگتر مبتلا شود.


هـمـیـن طـور قدم قدم انسان پیش مى رود و کم کم معصیتهاى بزرگ در نظر انسان کوچک مى شـود تـا آنـکـه بـکلى معاصى از نظرش افتد و شریعت و قانون الهى و پیغمبر و خدا در نـظرش خوار شود، و کارش منجر به کفر و زندقه و اعجاب به آنها شود.

شرح حدیث سوم...عجب... قسمت سوم

درجـه دیـگـر آن اسـت کـه خـود را از خـداى تـعـالى بـه واسـطـه ایـمـان یـا مـلکـات یـا اعـمـال طـلبـکـار بـدانـد و مـستحق ثواب شمارد، و لازم بداند بر خدا که او را در این عالم عزیز، و در آخرت صاحب مقامات کند، و خود را مؤ من صاف و پاک بداند و هر وقت اسمى از مـؤ مـنـیـن بـه غـیـب آیـد سـرش را داخـل سـرهـا کـنـد و در دلش انـدیـشد که خداوند اگر با عـدل هـم با من رفتار کند من مستحق ثواب و اجرم!

بلکه بعضى بر قباحت و وقاحت افزوده تصریح به این کلام باطل مى کنند! و اگر براى او بلایى رخ دهد و براى او ناملایمى پـیـش آیـد، در دل اعـتـراض بـه خـدا دارد و تـعـجـب از کـارهـاى خـداى عـادل کـه مـؤ مـن پـاک را مبتلا کند و منافق فاسق را مرزوق کند، و در باطن به حق تبارک و تـعـالى و بـه تـقـدیرات او غضبناک باشد و در ظاهر اظهار رضایت کند. غضب خود را به ولى نـعـمـت خود تحویل دهد، و رضاى به قضا را به مخلوق ارائه دهد. و وقتى بشنود مؤ مـنـیـن را در ایـن دنـیـا خـداونـد مـبـتـلا مـى فـرمـایـد، بـه دل خود تسلیت مى دهد. نمى داند منافق مبتلا هم بسیار است، نه هر مبتلاى مؤ من است.


رتـبـه دیـگـر از عـجـب آن اسـت کـه خـود را از مـردم دیـگـر مـمتاز بداند و بهتر شمارد به اصل ایمان از غیر مؤ منین، و به کمال ایمان از مؤ منین، و به اوصاف نیکو از غیر متصفین، و بـه عـمـل واجـب و تـرک مـحرم از مقابل آن، و به اتیان به مستحبات و مواظبت به جمعه و جـمـاعـات و مـناسک دیگر و ترک مکروهات از عامه مردم خود را کاملتر دانسته و امتیاز براى خود قایل باشد، و اعتماد به خود و ایمان و اعمال خود کند و دیگر مخلوق را ناچیز و ناقص شـمـارد و بـه هـمـه مـردم بـه نـظـر خـوارى نـگـاه کـنـد، و در دل یـا زبـان بندگان خدا را سرزنش و تعییر کند.

هر کس را به طورى از درگاه رحمت حق دور کـنـد و رحـمـت را خاص خود و یک دسته مثل خود قرار دهد. صاحب این مقام به جایى رسد کـه هـر چـه عـمـل صـالح از مـردم بـبـیـنـد بـه آن مـنـاقـشـه کـنـد و در دل در آن بـه یـک نـحـو خـدشـه کـنـد، و اعـمـال خـود را از آن خـدشـه و مناقشه پاک بداند. اعـمـال حـسـنـه مـردم را چـیـزى نشمارد، و همان عمل اگر از خودش صادر شد بزرگ بداند. عـیـوب مـردم را خـوب ادراک کند و از عیب خود غافل باشد. اینها علامت عجب است، گرچه خود انسان از آن غافل است.

دخترک کبریت فروش

دیشب خانه خواهرم بودم. حوصله مان سررفته بود. بلند شد کتابی از هانس کریستین اندرسن آورد و گفت بگذار برایت کتاب بخوانم... شیطنتم گل کرده بود و نمی گذاشتم راحت داستان را بخواند. کتاب را که ورق زدم چشمم خورد به داستان دخترک کبریت فروش... گفت خوب اگر می خواهی تو بخوان.. شروع کردم...

 

هوا بس ناجوانمردانه سرد بود، برف می بارید و آسمان رفته رفته تاریک می شد. آخرین شب سال هم بود_شب سال نو. در میان تاریکی و سرما دخترک بی نوایی با سر لخت و پاهای برهنه توی خیابان سرگردان بود... البته وقتی از خانه بیرون می آمد یک جفت دمپایی به پا داشت ولی آخر چه فایده... بس که بزرگ بودند وقتی می خواست از آن طرف خیابان به این طرف بیاید دمپایی هایش را جا گذاشته بود و پسر بچه ای آنها را برداشته بود و گریخته بود... سرتاسر خیابان بوی خوش غاز سرخ کرده می آمد...

 

دیگر نمی توانم بخوانم و کتاب را می بندم...

 

امروز مادر آگهی جالبی در روزنامه دیده بودند... زعفرانیه 430 متر تا 700 متر فلت... استخر برای هر طبقه، لابی 1200 متر با سقف هشت متری... احداثی در 7000 متر زمین با امکانات کترینگ، کارواش، روم سرویس... زمین تنیس... باند هلی کوپتر... به مادر می گویم؛ عزیز جان حالم بد شد... آخرین جمله شان، قیمت 9 میلیارد تومان...

 

 

از میان برخیز

زمانی که تصمیم به رفتن گرفتم گفتم می روم تا بچشم طعم تنهایی را. می روم که بیایم او را وقتی دنیایم آرام تر شده ... می گذرم از آنهایی که دوستشان دارم... نه نمی گذرم، فرار می کنم ... آخر گاهی این علاقه اینقدر مرا در خود می پیچد که می ترسم از شرک به او ... می ترسم از ریا...

 

اما دیروز احساس متفاوتی داشتم... آنچه بایستی از آن فرار کنم، هر کجا بروم مرا می یابد و در بند می کشد... وجودم را با درد تنهایی می آزارد... آخر آنکه در خود فرو رفته تنهاترین تنهاست... مشکل در بودن کنار عزیزان و محبت داشتن به آنها نیست که از این مهر و شوق می گریزم... مشکل در این نفس سرکش است... مشکل در خود بینی و خود خواهی است... باید از خود فرار کنم... این احساس تنهایی از حضور و یا غیبت دیگران نیست... تنهاییم از درون من است...

 

نشانه های او در این جهان نمایانند... سوگند می خورند به این نشانه ها... چرا نمی بینم آنها را؟ چرا نگاهم به هر گوشه که می دود تنها او را نمی بینم تا فکر خویش از ضمیرم پاک شود...

 

راه به اشتباه می رفتم... همین مهر... همین شوق...اصلا تک تک عزیزانم نعمت های او هستند اما در آنزمان که از بند خود رها شده باشم ... تا در بند خود گرفتارم قدر این نعمت ها را نمی فهمم...حتی به خاطر خودخواهی هایم آزارشان می دهم و یا اینقدر دلبسته شان می شوم که از او دور می شوم...

 

اللهم انی اعوذ بک من شر نفسی

اعلام برائت می کنم از این کلمات، "اعتماد به نفس"...

 

اعتماد به چه چیزی؟ به نفس؟؟

 

مگر می شود به نفس اعتماد کرد؟

 

آنچنان این عبارت در جامعه رواج دارد که جزئی از ارزش ها شده. گاه افراد مورد سرزنش قرار می گیرند اگر در هر شرایطی به خود اعتماد کامل نداشته باشند... اگر خودخواه و خودبین نباشند... اگر در تصمیم گیری پا بر روی نفس گذاشته و به مصلحت دیگری عمل کنند... اگر بترسند از نفس...

 

گرچه در حقیقت این جهان خلاف این سخنان را یافتم... دوست داشتنی ترین افراد در بین مردمان را کسانی یافتم که نفس در نظرشان کمرنگ شده... از سخنانشان بوی خود نمی آید... رها شده اند از بند این کلمه سه حرفی ... بر روی نظرشان به هر قیمتی پا فشاری نمی کنند، حق را به آرامی می گویند نه به عنوان نظر شخصی شان... با دیگران مهربان و بزرگوارند زیرا خود را برتر نمی بینند... آرام اند زیرا هیولایی تشنه قدرت، توجه و سلطه را در درونشان رها نکرده اند... از خود برون رفته اند و در مفهوم بزرگتری محو شده...


در ادامه حدیث سوم امام خمینی زیبا می گویند که ریشه این عجب در حب نفس است...

 

تا زمانی که این نفس ... این خود... در درون انسان زنده است و رشد می کند عجب، تکبر و ریا به همراه می آورد... خود در نظرم زیبا جلوه می کند... خود را برتر از دیگران دیده و تحمل خطاها و یا اشتباهاتشان را ندارم... به سختی سرزنش می کنم بندگان خدا را و در انتهایش سروری شیطانی است که چقدر از این موجود خطاکار برتر و چقدر بیشتر از او می دانم، چقدر زیبا اشتباهاتش را محکم بر سرش کوبیدم ...


زود برآشفته می شوم زیرا فردی حق جسارت به همایی عالی قدر چون من را ندارد... همگان در نظر کوچک اند و خود بزرگ و بزرگوار... گاه این خودبینی به قیمت شکستن دل بندگان او تمام می شود...ئکار می کشد به بدگویی از دیگران تا نشان داده شود منزلت خود در برابر آنها...کار می کشد به تحقیر و شوخی های گزنده در جمع تا ثابت شود برتری این خود ...

 

هر چه می گردم ریشه بیشتر مفاسد اخلاقی ام را در این خود لعنتی می بینم...

 

و چه زیبا گفت دوستی که بیایید برای هم دعا کنیم... آخر تا حب نفس داریم از شر این بیماری ها در امان نیستیم  و گذشتن از این نفس هم مرد راه می خواهد... دعا کنیم برای هم ... تا عاقبتمان همچون خاکستری در باد نشود... معنای زندگی حقیقی را درک کنیم... برسیم به آن ساحل آرامش...

 

می گویند در دلی که حتی ذره ای حب دنیاست، حب الله وارد نمی شود...

 

لاف عشق و گله از دوری یار...  زهی لاف گزاف...

شرح حدیث سوم...عجب... قسمت دوم

بـدان کـه از بـراى عجب در هر یک از این درجات سابق الذکر مراتبى است، که بعضى از آن مـراتـب واضـح و روشـن اسـت کـه انـسان به اندک تنبه و التفات پى به آن مى برد، بـعـضـى دیـگـر بـغـایـت دقـیـق و بـاریـک اسـت کـه انـسـان تـا تـفـتـیـش ‍ کـامـل نـکـنـد و مـداقـه صـحـیـحه به عمل نیاورد ادراک آن نمى تواند کند، و نیز بعضى از مراتبش شدیدتر و سخت تر و مهلکتر از بعضى مراتب دیگر است.

 

-- مـرتـبـه اولى، کـه از هـمـه بـالاتـر و هـلاکـتش بیشتر است، حالى است که در انسان به واسـطـه شـدت عجب پیدا شود که در قلب خود بر ولى نعمت خود و مالک الملوک به ایمان یا خصال دیگرش منت گذارد. گمان کند که به واسطه ایمان او در مملکت حق وسعتى یا در دیـن خـدا رونـقى پیدا شد، یا به واسطه ترویج او از شریعت یا ارشاد و هدایت او یا امر بـه مـعـروف و نـهى از منکر او یا اجراى حدود یا محراب و منبرش به دین خدا رونقى بسزا داده، یـا بـه واسـطـه آمـدن در جـماعت مسلمین یا به پا کردن تعزیه حضرت ابى عبدالله الحـسـیـن، عـلیـه السـلام، رونـقـى در دیانت حاصل شد که به سبب آن بر خدا و بر سید مـظـلومان و بر رسول اکرم، صلى الله علیه و آله، منت دارد.

 

هر چند اظهار این معنى نکند، در دلش مـى گـذارد. و از هـمـیـن بـاب اسـت مـنـت گـذارى بـر بـنـدگان خدا در امور دینیه. مـثـل آنـکـه در دادن صـدقـات واجـبـه و مـسـتحبه و در دستگیرى از ضعفا و فقرا بر آنها منت گـذارى کـنـد. گـاهی این منت گذارى مخفى است حتى بر خود انسان. 

 

-- مـرتـبـه دیـگـر آن اسـت کـه بـه واسـطـه شـدت عـجـبـى کـه در قـلب اسـت غـنـج و دلال کند بر حق تعالى . و این غیر از منت گذارى است ، گرچه بعضى فرق نگذاشته اند.

 

صـاحـب ایـن مـقـام خـود را مـحـبوب حق تعالى مى پندارد و خود را سلک مقربین و سابقین مى شـمـارد، و اگـر اسـمـى از اولیـاء حـق بـرده شـود یا از محبوبین و محبین یا سالک مجذوب سخنى پیش آید، در قلب خود را از آنها مى داند.

 

ممکن است ریاء شکسته نفسى کرده و اظهار خلاف آن کند، یا براى اثبات آن مقام براى خود طورى نفى مقام از خود کند که ملازم اثبات بـاشـد. و اگـر خـداى تـعالى او را مبتلا کند به بلایى، کوس البلاء للولاء * زنـد. مـدعـیـهـا ارشاد از عرفا و متصوفه و اهل سلوک و ریاضت به این خطر نزدیکترند از سایر مردم.

 

 

* خداوند گروهی را به دوستی نگرفت مگر آنکه آنها را به بلایا گرفتار ساخت (امام صادق (ع))