میهمانی عزیز... یادداشتی از دوست

"پسرک داشت می لرزید...، زیبا بود و دوست داشتنی....صورتش سرد سرد بود... نه لبخندی، نه رنگی بر رو.... کم ندیده ام کودکان خیابانی به لطف این شهر هزار رنگ و آنقدر دلرحم نبوده ام که حالم با دیدن هر کدام دگرگون شود، جور زمانه یادم بیافتد و اینکه اگر نهایت بدبینی را هم داشته باشی، کودکانی اینچنین بعید است دخالتی جدی در چنین فلاکتی داشته باشند....

این یکی اما انگار فرق میکرد، سکوتش گیرا بود، التماس نکردنش، در سکوت لزریدنش... گیرا کلمه حقیری است البته...

از جایی برگشته بودم که فریاد سکوت و آرامش حق درونم را بیقرار کرده بود، بیقرار از این همه دوری...بیم و امیدی که بیمش سنگینی کند.... و حالا دیدن پسرک.... خورد میکرد همه «منیتی» که آنی غافل شوم نفهمیده غرقم میکند....

گفتیم غذای گرمی، سوپی، چیزی بخریم برایت...؟ نگاه سنگینی کرد...خیلی سنگین! نه حتی یک لبخند! توصیفش سخت است، اما در نگاهش و همان سر تکان دادنش چیزی بود شبیه اینکه «ارزانی خودتان

خواست بهم بربخورد...اما نه! کودک بود و معصوم تر از این حرف ها که حتی چون منی....

هر چند بعدتر چیزی از دستمان پذیرفت و منت گذاشت که تا قلبم بیش از این سنگین و سنگ ِ دیدن ها و رفتن ها نشود، ولی فکر میکنم همه اش هوسی کودکانه بود...کسی چه میداند، شاید بعد از اینکه کمی آرام گرفته بود با خود گفته بود «نه، اصلاً ارزش نداشت...»

انگار درد عمیق تر از این حرف ها باشد، آنقدر عمیق که چنین چیزهایی سطحی ارزش ذره ای سر تکان دادن را هم نداشته باشد...

شاید بیزاری از هر چه و هر که در اطرافت میگذرد...

استیصال حالی نیست که هر کسی بتواند درکش کند، عجز و درماندگی دردهایی هستند که فقط اهلش میفهمند...

خندیدن آدمها، نه خندیدن، لبخندشان حتی، آرامش عجیبی گاهی میدهد به آدمی، این لبخند نزدنش، چهره سردش، همه حکایت غریبی داشت...

حکایتی که برای من و امثال من شنیدنی است اگر دلهامان را سنگی نکرده باشیم....

برای قلبم لازم داشتم تصویری از آن لحظه ثبت کنم، خیال عکس گرفتن لحظه ای از سرم گذشت، ولی نه! دریچه دوربین حقیر بود برای ثبت کردن چنین تصویری...مردی میخواست، مردانگی!

از دنیا، از پوشیدنی ها و خوردنی ها و اسباب گذران عمر و .... تمام لبخند ها و از آن بدتر از ته دل خندیدن هایی که دلیل قابل دفاعی برایش نداشتم.... بیزار شدم، آغاز یک جنگ درونی شاید!

یاد لذت ها افتادم، یاد دسته بندی هایی که برایش در ذهنم داشتم، حلال و حرام و مباح و .... و به جز آنها که مطمئن بودم عین رضای مطلق خداست از همه بیزار شدم... از این همه نفس کشیدن هایی که به جای خود نبوده.

لابد ارتباطی هست هرچند سطحی بین این روزها و نشانه ها و آن روزی که از همین حالا همه میدانیم هلاک حسرت خواهیم شد...

هیچ خوشی ای یادم نیامد که به لرزیدن و استیصال پسربچه بیارزد... او همین جاست... در شهری که من نفس میکشم، راه میروم، قدم میزنم، ازفرط بیدردی درد میتراشم برای خودم....
گاهی خیال میکنم باید نقشه بریزم، چند طرح ناتمام در ذهنم دارم، چه ایده ها که برای بهینه کردن کارها در ذهنم نپرورانده ام....اما وقتی اینطور در برابر یک مساله ساده اما مهم عاجزم.... نمیدانم، فقط یک چیز این میان درست نیست، قطعه ای انگار گم شده باشد یا...."


 متن، یادداشت همان دوست عزیزی است که نمی خواهد نامش را بنویسم و من اینجا تنها با همین نام خطابش می کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد