این شعر را در وبلاگ یکی از دوستان دیدم و اینقدر این جملات را دوست داشتم که حیفم آمد اینجا انتشارشان ندهم...
تصور این جملات حس غریبی دارد...
"و غم اشاره محوی به رد و حدت اشیاست"...
"خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روی شانه آنهاست"...
محو می شوم در این بیت...
با خود می گویم خوشا به حال آنان که عاشق اویند و حس می کنند این دست منبسط را ...
باید دچار بود تا دانست...باید طعم این غم برایت آشنا باشد...
خیلی حس غریبی است...
متن کامل شعر را در ادامه مطلب آورده ام.
- چرا گرفته دلت، مثل اینکه تنهایی.
- چقدر هم تنها!
- خیال میکنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.
- دچار یعنی عاشق.
- و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد.
- چه فکر نازک غمناکی!
- و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.
- و غم اشاره محوی به رد و حدت اشیاست.
- خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.
- نه، وصل ممکن نیست،
- همیشه فاصله ای هست.
- اگرچه منحنی آب بالش خوبی است برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
- همیشه فاصله ای هست.
- دچار باید بود و گرنه زمزمه حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد....
سهراب سپهری
سلام عزیزم
چقد خوشجالم که دوسش داری
شما صاحب اختیاری
خواهش میکنم..خوشحال هم میشم
یا علی
فاصله هایی که مثل نقره تمیزند