از این روزها



قحطی و خشکسالی در سومالی... توان دید ندارم، صفحه را می بندم. پوستی کشیده شده بر استخوان... سرم را پایین انداخته ام و آرام... از این دنیا و مردمانش بسیار دلگیرم... بغض گلویم راا گرفته... ایکاش خداوند زودتر ما را از این رنج برهانند... به خریدهایی فکر می کنم که شاید لازم نبودند... به لباس نویی که در کمد آویخته ام... دیگر دوستش ندارم... شاید این لباس جان یک نفر را نجات می داد... از این همه بی خیالی دلم می گیرد... از این جامعه ظاهر بین ظاهر پسند...



نظرات 1 + ارسال نظر
میقات پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:26

این پستت شادم کرد.
می خواستم دیگه میقات را ننویسم .دیدم اگر به اندازه ی این پست دل کسی گرم شود ارزش نوشتن دارد.


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد