قحطی و خشکسالی در سومالی... توان دید ندارم، صفحه را می بندم. پوستی کشیده شده بر استخوان... سرم را پایین انداخته ام و آرام... از این دنیا و مردمانش بسیار دلگیرم... بغض گلویم راا گرفته... ایکاش خداوند زودتر ما را از این رنج برهانند... به خریدهایی فکر می کنم که شاید لازم نبودند... به لباس نویی که در کمد آویخته ام... دیگر دوستش ندارم... شاید این لباس جان یک نفر را نجات می داد... از این همه بی خیالی دلم می گیرد... از این جامعه ظاهر بین ظاهر پسند...
این پستت شادم کرد.
می خواستم دیگه میقات را ننویسم .دیدم اگر به اندازه ی این پست دل کسی گرم شود ارزش نوشتن دارد.