میهمانی بارانی


بعد از ظهر با دوست عزیزی رفته بودیم این بالا... مهمانشان شدیم در زیر شرشر باران ...

البته جالب بود که در این سرما و در روز وسط هفته هم تنها نبودند ...

تا تاریک شدن هوا ماندیم... شاید کمی خطرناک بود اما شکر خدا سلامت برگشتیم ...


ابتدا گفتم برایم حس غربت داشت ...

اما نه غربت نبود نوعی خلوت بود ...

آرامشی خاص بر فراز اینهمه هیاهو ...

داستان غریبی دارد کهف الشهداء.... برای من غریب تر نیز هست...

اگر لیستی از آرزو های دنیوی ام بنویسم یکی از آنها در ارتباط با اینجا بود که ...

دوست داشتم بیشتر درباره اش بنویسم اما کلمات فرار می کنند از ذهنم...

 

* ببخشید اگر عکس چندان جالب نشد، از بالای کوه کناری با کمی عجله انداختم.