امروز امتحان تافلم را بالاخره دادم... اوووه... راحت شدم از نوشتن این متن های به درد نخور انگلیسی. از بس درباره موضوعات بیخود نوشته بودم دیگر حال نوشتن در اینجا را هم نداشتم. فارسی را نمی توانم درست بنویسم و کلی غلط املایی دارم دیگر چه برسد به انگلیسی. البته همه اینها شکسته نفسی بود، اینقدرها هم نوشتنم بد نیست. فکر می کنم انشاالله نمره ام خوب بشه. بالای ۱۰۰ شدنش بسیار محتمل است.
تافل را دادم، دیگر چی مانده؟...پاسپورت بگیرم...مدرک آزاد کنم...توصیه نامه بگیرم...دانشگاه پیدا کنم...کلی پول بدم...مدارکم را پست کنم... اوووه کی میره اینهمه راه رو...حوصله این همه کار بیخودی را ندارم...
یه جورایی مثل کوهنوردیه، وقتی داری از یک قله بالا می ری فکر می کنی که آخریه اما تا به بالاش می رسی می بینی که هنوز یک عالمه قله دیگه در پیشند. البته با یک تفاوت، من کوهنوردی را بسیار دوست دارم اما این کارها را نه!!
"شهید قلب تاریخ است، همچنانکه قلب به رگهای خشک اندام، خون، حیات و زندگی میدهد. جامعهای که رو به مردن میرود، جامعهای که فرزندانش ایمان خویش را به خویش از دست دادهاند و جامعهای که به مرگ تدریجی گرفتار است، جامعهای که تسلیم را تمکین کرده است، جامعهای که احساس مسؤولیت را از یاد برده است، و جامعهای که اعتقاد به انسان بودن را در خود باخته است، و تاریخی که از حیات و جنبش و حرکت و زایش بازمانده است، شهید همچون قلبی، به اندامهای خشک مرده بیرمق این جامعه، خون خویش را میرساند و بزرگترین معجزه شهادتش این است که به یک نسل، ایمان جدید به خویشتن را میبخشد.
شهید حاضر است و همیشه جاوید."
حسین (ع) وارث آدم - دکتر علی شریعتی
پ.ن 1: تمام خیابان خانه مادر بزرگم را چراغانی کرده اند. این چراغانی ها اصلا حال و هوای محرم را ندارند. نمی دانم فلسفه این کار عجیب چیست.
پ.ن 2: این هفته متوجه شدم که برای هر گونه فعالیت داوطلبانه در بهزیستی بایستی شاغل بوده و سابقه بیمه داشته باشی. وقتی از مسئولش دلیلش را جویا شدم گفتند که بر حسب اتفاقاتی که رخ داده این قوانین را به تازگی وضع کرده اند. عجیب بود... اینطوری خیلی از افراد از دایره داوطلبین حذف می شدند...ایکاش می شد رویکرد بهتری در پیش گرفت. دوستان آشنایی در بهزیستی ندارد؟
پ.ن 3: کمی ذهنم درگیره اما درونم آرام تره... گاهی احساس می کنم خیلی ضعیفم ... از خداوند مهربانم درخواست می کنم که توان بیشتری به من عطا کنند... خیلی زود می شکنم ...
چند وقتیست که درست قبل از خواب، زمانی که وارد رختخوابم می شم قرآن را باز می کنم و چند آیه از قرآن کریم را می خوانم. دیشب آیاتی از سوره حج را خواندم که برایم بسیار جالب بودند.
وَ لِکلِّ أُمَّةٍ جَعَلْنَا مَنسکاً لِّیَذْکُرُوا اسمَ اللَّهِ عَلى مَا رَزَقَهُم مِّن بَهِیمَةِ الاَنْعَمِ فَإِلَهُکمْ إِلَهٌ وَحِدٌ فَلَهُ أَسلِمُوا وَ بَشرِ الْمُخْبِتِینَ(34)
براى هر امتى قربانگاهى قرار دادیم تا نام خدا را (به هنگام قربانى ) بر چهار پایانى که به آنها روزى داده ایم ببرند، و خداى شما معبود واحدى است در برابر فرمان او تسلیم شوید و بشارت ده متواضعان و تسلیم شوندگان را.
الَّذِینَ إِذَا ذُکِرَ اللَّهُ وَجِلَت قُلُوبُهُمْ وَ الصبرِینَ عَلى مَا أَصابهُمْ وَ الْمُقِیمِى الصلَوةِ وَ ممَّا رَزَقْنَهُمْ یُنفِقُونَ(35)
همانها که وقتى نام خدا برده مى شود دلهایشان مملو از خوف پروردگار مى گردد و آنها که در برابر مصائبى که به آنان مى رسد شکیبا و استوارند و آنها که نماز را بر پا مى دارند و از آنچه روزیشان داده ایم انفاق مى کنند.
موضوع درد و مصیبت این چند وقت زیاد فکرم را به خودش مشغول کرده بود. وقتی این آیه را خواندم انگار جواب خودم را یافتم ... صبر کردن بر مصیبت... اما صبر واقعا به چه معناست؟
در مسیر یافتن پاسخ، مطلبی یافتم از امام محمد غزالی به این مضمون:
صبر نفسانی عبارت است از اینکه انسان خویشتن را از هوا و هوس ناروا باز دارد و افسار اسب سرکش نفس را در دست گیرد. صبر نفسانی بر حسب آنکه در چه زمینهای باشد نامهای مختلفی به خود میگیرد:
و در پایان
«واستعینوا بالصبر والصلاة و انها لکبیرة الا علی الخاشعین الذین یظنون انهم ملاقوا ربهم و انهم الیه راجعون » (سوره بقره - آیه 45)
از شکیبایی و نماز یاری جوئید و همانا نماز گران است جز بر فروتنان، آنان که می دانند با خدای خود دیدار خواهند کرد و به سوی رحمت او باز خواهند گشت.
پ.ن: مجو درستی عهد از جهان سست نهاد ... می بینید عجب دنیای بی وفاییست... یک روز دوستان می آیند و کلی از آمدنشان ذوق می کنی، بعد یکهو همشون تو را تنها می گذارند و می روند... عجب روزگاریست... آقا مجو، درستی عهد مجو!!!
در هر شش ثانیه یک کودک بر اثر گرسنگی می میرد!!
فرض کنید به یک رستوران رفتید و بیشتر از حدی که جا دارید غذا می خورید. دلیلش هم اینست که نه حال و حوصله بردن باقی مانده غذا را دارید و نه دلتون میاد اسراف کنید. به هر زور و ضربی که شده غذاتون را تمام می کنید. حالا بعد از تمام کردن غذا عذاب وجدان میاد سراغتون و یاد ۱۰۰ کودکی می افتید که در این ۱۰ دقیقه بر اثر گرسنگی جان باختند. یادتون می افته که اضافه غذایی که شما به زور میل کردید می تونست مانع گرسنه خواب رفتن یک نفر بشه.
صحنه ای دیگر، رفته اید عروسی، میزبان های گرامی روی میز سالن چند جور غذای مختلف چیده اند. حاضرین هم سعی می کنند تا آنجایی که می توانند از غذاهای مقابلشون میل کنند. بعد از شام منظره میز بسیار دلخراشه. حجم زیادی از غذا ها درون ظروف دست نخورده باقی مانده. دلتون هم برای فردی که کلی پول شام را داده می سوزه و هم برای افرادی که این غذا می توانست شام امشبشان باشد. یعنی چند نفر را می شد غذا داد؟
گاهی دیگران را فراموش می کنیم، گاهی نگاهمون به دنیا اینقدر دچار تغییر می شه که اولویت هامون بالا و پایین می شوند. فراموش می کنیم برای چه زنده ایم...
حالا هی به من بگو چرا از بعضی چیزها لذت نمی بری، وقتی اینهمه درد در کنارمون هست من چطور می تونم سرخوشانه از خوردن آن ناهار کذایی لذت ببرم...
پ.ن: یکی از دوستان عزیزم توصیه بسیار خوبی بهم کرد. توصیه ای که موجب شد بیشتر خودم را جدی بگیرم. توصیه کرد که به کارهای بزرگ فکر کنم. یعنی در هر لحظه ببینم بزرگترین و اساسی ترین کاری که می تونم انجام بدم چه چیزیست. کاری که شاید بی توجهی به آن اسراف نعمت های خداوند باشه. احساس می کنم چند وقتی است که افکارم کوچک شده اند، دیگر آن روح بلند پرواز گذشته را در درونم نمی بینم. فکر می کنم زود پیر و محافظه کار شدم... دوست ندارم اینقدر زود بازنشسته بشم، قرار نیست هنوز راهی را نرفته خسته و کوفته برگردم. تمام توانت را جمع کن مهدیه تو هنوز خیلی جوانی، حیفه...
هر چه سرم را تکان دادم فایده نداشت. در صندلیم فرو رفتم و سعی کردم تمرکز کنم... بگرد ... بگرد شاید یک چیزی پیدا کنی... نه انگار هیچ چیز نیست!
همه اتاق ها خالیست.
شاید یک جای جمجمه ام شکافی پیدا شده و خلاقیتم از آنجا فرار کرده.
شکیبا بهم گفت که کمی فضای اینجا رو عوض کنم، خیلی یکنواخت شده.خواستم این کار رو بکنم اما انگار یکنواختی روزگارم بر روی نوشتنم هم سایه انداخته.
قرار بود جایی مشغول به کار بشم تا از این حال دربیام که آن هم دچار مشکلاتی شده و من همچنان یک لنگه پا به انتظار خبری ایستاده ام.
وقتی چند روز در خانه می مانم واقعا دچار بطالت می شم. نمی دانم زنان خانه دار و یا بازنشسته ها چطور روزگار می گذرانند... واقعا این سبک زندگی دشواره.
من برگشتم. بعد از دو روز بیابان نوردی خدا را شکر سالم به خانه رسیدم، البته اگر سرما خوردگی که با خودم سوغات آوردم را در نظر نگیریم. سفرمان از صبح روز چهارشنبه، با همسفرانی که اکثرشون هم سن خودم بودند آغاز شد. انسانهای خوبی بودند اما برخی مسائل موجب می شد که در جمعشون راحت نباشم. احساس خوبی که شرکت در 2 ساعت جلسه وبلاگ 301040 در درونم ایجاد می کنه بسیار بیشتر از تمام این مسافرت بود.
بعد از طی کردن مسیری نسبتا طولانی، که با سرعت پایین اتوبوس طولانی تر هم به نظر می رسید، به کاروانسرای محل اقامتمون رسیدیم. کاروانسرای مذکور در زمان صفویه ساخته شده و تنها تجهیزاتی که از آن زمان بهش اضافه کردند سرویس بهداشتی نسبتا مدرن و دربهای آهنی اتاقها است. احساس جالبی داشت خوابیدن در اتاقی قدیمی که هیچ وسیله ای نداره. البته اگر چادر مسافرتی به همراه داشتیم شرایط راحت تر می شد.
شب را به سختی سر کردم. سرم را از شدت سرما نمی توانستم از کیسه خواب بیرون بیارم و در داخلش هم نفسم می گرفت و خلقم تنگ می شد. اما فردای آن شب کذایی، پیاده روی در کویر و جست و خیز در تپه های شنی خیلی تجربه جالبی بود. خیلی ارزشمنده که در کشورمون این همه تنوع آب و هوایی وجود داره.
اگر با گروهی که اشتراکاتمون بیشتر بود به سفر می رفتم، تجربه بسیار خوبی می شد و من اینهمه دچار غم و غصه نمی شدم. دیدن برخی مسائل در ارتباط با هم نسلانمون برام بسیار سخت بود. در بین راه در کنار مقبره امام زاده ای توقف کردیم؛ محوطه بسیار زیبایی داشت. در صحن کناریش سری به مزار شهدا زدم. ایستادن در کنار این دو گروه و مشاهده اختلاف در ارزش هاشون واقعا دردناک بود...احساس می کنم در درون جوان های امروز همان ارزش ها هنوز زنده هستند، فقط انگار زیر خروارها موضوع بی خود گم شدند. ایکاش دوباره شرایطی برای ظهورش پیدا می شد... برای خون هایی که برای اسلام و این انقلاب داده شدند اشک هام جاری شده بود...